ريحانه و مهشاد
فاطمه باباخاني
جمع خسته و خوابآلوده بود، چند نفري سرشان را به صندلي تكيه داده و چشمهايشان را بسته بودند. آن جلو چند نفر با هم حرف ميزدند، احتمالا نگار و ريحانه كه چند صندلي پشت من نشسته بودند هم در حال صحبت با يكديگر بودند، آن وقت كه شاگرد راننده با شتاب آمد و گفت كمربندها را ببنديد، تصور آنها هم مثل من احتمالا اين بود كه به پليس راهي رسيدهايم، همين شد كه سراغ كمربند رفتم، با اين حال انگار هنوز در ترديد بودم، كمك راننده اينبار گفت كه اتوبوس ترمز بريده و خدا بايد به داد ما برسد. آن وقت ديگر كمربند را بسته بودم، از اينجا تا وقتي كه اتوبوس چون لاشه سنگيني فرو افتاد ثانيههايي بيشتر طول نكشيد، ما در جاده موج ميخوريم، چونان كسي كه كنترلي بر رفتار و سكنات خود ندارد و در ميانه راه رفتن تاب ميخورد، نگار گفت آن وقت بوده كه ريحانه را بغل زده، در اين حال گفت كه هر دو نجوا ميكردند «يا حسين»، نگار يادش نميآيد چطور ريحانه از آغوشش جدا شده، او نميدانست وقتي از شيشه فروريخته پشت اتوبوس بيرون ميآمده، ريحانه براي هميشه رفته بوده. همين بود كه در اورژانس بيمارستان نقده مدام سراغ ريحانه را ميگرفت، اينكه ريحانه چه شد، آيا ريحانه زنده است يا نه! ميگفت بد به دلم راه نميدهم، ريحانه همين الان ميآيد.
رديف جلوييهايي هم كه از اتوبوس بيرون آمده بودند نااميدانه مهشاد را صدا ميزدند، آنها نميخواستند بيمارستان بروند، نميخواستند محل را ترك كنند، همه ميخواستند ابتدا مهشاد بيرون بيايد، مهشادي كه همه از ابتداي سفر نگران كوچكترين اتفاقي برايش بودند، يكي به شوخي او را باد ميزد، يكي در فرصتي برايش كل ميكشيد، يكي نگران بود مبادا در تونل مچ پايش پيچ بخورد، ديگري ميخواست دستش زخم نشود. با اين حال مهشاد آنجا بود، در اتوبوس و بقيه اين بيرون، جمعي تا شده از درد و غم با صورتي خونين در انتظار اندك اميدي به نفس كشيدن مهشادي كه شب قبل كارتهاي عروسياش را نوشته بود.
من در اين همهمه ناباورانه ميخواستم باور كنم همه اينها كابوسي است كه تمام ميشود، اينكه مهشاد و ريحانه زندهاند، اينكه شرايط آنها تنها نامشخص است. در اورژانس بيمارستان نقده بوديم كه خبرها رسيد، اينكه مهشاد و ريحانه ديگر بين ما نيستند، همان وقت كه معلوم شد حسن دندهاش شكسته، همان وقت كه ترقوه شكسته زهرا را بسته بودند، پشت دست زهرا را بخيه زده بودند، سر شكسته مهدي را بخيه ميزدند، به دنبال مشكل كمر آسيب ديده ابراهيم بودند و... همان وقت بود كه خبر رسيد مهشاد و ريحانه رفتهاند، نه به واسطه تقدير بلكه به واسطه آنكه فرد يا افرادي فكر ميكردند ميشود در هزينهها صرفهجويي كرد.