ديكتاتوري چنان كه ميشل اونفره به نقل از آلن ري در فرهنگ لغت تاريخي زبان فرانسه مينويسد، به اين معناست: «تمركز همه قدرت در دستان يك فرد يا انجمن يا حزب؛ نوعي تشكيلات سياسي كه ويژگي اصلياش همين تمركز قدرت است.» تصور عمومي آن است كه اين شكل از تشكيلات سياسي در حال حاضر در كشورهاي معدودي در جهان سوم ديده ميشود و كشورهاي غربي بسيار از اين معنا دور هستند. با اين همه ميشل اونفره در ديدگاهي كه در وهله اول غريب مينمايد، معتقد است كه آنچه امروز در اروپا تحقق دارد، يك ديكتاتوري است، بلكه يك ديكتاتوري تماميتخواه از آن شكلي كه جورج اورول (1905-1903م.) نويسنده و روزنامهنگار مشهور انگليسي در رمان ستايششدهاش 1984، ترسيم ميكند. اونفره معتقد است: «امپراتوري ماستريختي (اشاره به اتحاديه اروپا كه در سال 1992 براساس پيمان ماستريخت تاسيس شد) يكي از اشكال جامعه توتاليتري است كه اورول در رمان خود توصيف ميكند.» اما اين ادعاي به ظاهر عجيب و غريب به چه معناست؟ ميشل اونفره كيست و براساس چه خوانشي از آثار اورول و چه فكتهايي، چنين اظهارنظر ميكند؟ رضا خليلي، پژوهشگر فلسفه به تازگي كتاب نظريه ديكتاتوري ميشل اونفره را به فارسي ترجمه كرده است، اين كتاب به انضمام نوشتاري از بيژن عبدالكريمي، پژوهشگر و استاد فلسفه، با عنوان «موج چهارم نيهيليسم» توسط نشر «نقد فرهنگ» منتشر شده است. به اين مناسبت پرسشهاي مذكور را با مترجم اين كتاب، در ميان گذاشتيم.
فكر ميكنم اين نخستين كتابي از ميشل اونفره است كه به فارسي ترجمه ميشود. در حالي كه دكتر عبدالكريمي در ابتداي مقالهاش در آغاز كتاب او را «مردميترين فيلسوف فرانسه پس از ژان پل سارتر» خوانده است. نخست به اختصار بفرماييد ميشل اونفره كيست، چه انديشههايي دارد و تاكنون چه كرده است؟
ميشل اونفره فيلسوف فرانسوي در اول ژانويه ۱۹۵۹ متولد شد. بعد از بيست سال تدريس فلسفه در دبيرستان و همزمان با رسيدن ژانماري لوپن، رهبر حزب دست راستي جبهه ملي به دور دومِ انتخابات رياستجمهوري، آموزش ملي را ترك و ميل خود براي انتقال لذت دانش را به گونهاي ديگر دنبال ميكند. تصميم اونفره در قبال اين رويداد منجر به تاسيس دانشگاه مردمي كان در اكتبر ۲۰۰۲ ميشود؛ دانشگاهي كه شركت در كلاسهاي آن مجاني و درهاي آن به روي همه باز بود. روش او براي آماده كردن درسگفتارهايش بسيار ساده و مبتني بر مطالعه است. مطالعه آثار كامل به ترتيب يعني از آثار دوره جواني تا آخرين اثر، مطالعه تمام مكاتبات و در نهايت مطالعه بيوگرافي. با برخورد اين سه مورد او به دنبال دست يافتن به حقيقت تاريخي است؛ حقيقتي كه در اكثر مواقع اسطورهها را در موقعيت بدي قرار ميدهد. ميشل اونفره تاكنون بيش از 120 كتاب نوشته است كه به بيش از 30 زبان زنده دنيا ترجمه شدهاند. حدود 10 مجموعه شعر، حدود 20 تكنگاري درباره هنرمندان معاصر، مجموعه ضدداستان فلسفه در 12 جلد، دايرهالمعارف مختصر جهان در سه جلد (كيهان، زوال و فرزانگي) و كتابهايي كه به موضوعات متفاوت و متنوع ديگري ميپردازند، از سياست گرفته تا فرويد و كامو. اونفره مخالف گزافهگوييهاي اسطورهاي است و سعي دارد نقاب از چهره انديشمندان بردارد. از ديدگاه او، درباره فرويد اسطورههاي زيادي وجود دارد، از جمله اينكه او مبدع پسيكاناليز است، پسيكاناليز يك روش درماني سودمند است، پسيكاناليز انسانيت را متحول كرده، يا اينكه پسيكاناليز كشفي است همرديف آنچه كوپرنيك براي ستارهشناسي يا داروين براي علوم طبيعي انجام داده است. اما از ديد اونفره هيچكدام از اينها درست نيستند. اونفره ميگويد: «اگر بگوييد فرويد هرگز بيماري را درمان نكرده است، يكسري داستان از خودش درآورده، يا اينكه از بيمارانش مبالغ كلاني را دريافت ميكرده و از درمان فقرا سر باز ميزده است، يا اينكه با نازيها همكاري كرده تا پسيكاناليز بتواند در دوران رايش به كارش ادامه دهد، هياهو به پا ميشود. بنابراين من متدي را پيشنهاد ميكنم كه آن را واسازي اگزيستانسيل مينامم و با اتكا به اين روش وقتي كه همه چيز را به خوبي خوانديم اسطوره را از بين ميبريم.»
در مقدمه خودتان بر كتاب، اونفره را چپ پرودوني و طرفدار ژيروندنها در انقلاب فرانسه خواندهايد، منظور از چپ پرودوني چيست و ژيروندنها چه كساني بودند؟
پيشتر گفتم كه اونفره دنبال انديشمندان خطرناك ميگردد و پرودون براي او يكي از همانهاست. او از ماركس خطرناكترست، چراكه تنها به امر واقع ميانديشد، حال آنكه ماركسيسم از آنجا كه ريشه در فلسفه هگل و ايدئاليسم آلماني دارد، درنهايت برخلاف ادعايش، بيشتر به امر ايدهآل توجه دارد تا به امر واقع و مادي. از اين رو پرودون را يك سوسياليست اتوپيايي در نظر ميگيرند. او همچنين مدعي است نخستين رگههاي فلسفه پراگماتيستي را ميتوان در انديشه پرودون ردگيري كرد. جذابيت ديگر پرودون آن است كه اهل «منفيت» يا نگاتيويته نيست و فكر نميكند كه با آنتيتزهاي دهشتناك و انقلابهاي خونين بتوان به يك سنتز معقول رسيد: «به عبارتي پرودون، روبسپيريست نيست، ژاكوبنيست نيست، مركزگرا نيست، پرودون پرسوناژي است كه مثل من علاقهاي به روبسپير ندارد. اين دوست نداشتن روبسپير يك قضيه شخصي نيست بلكه قضيه دودوتا چهارتاست: آيا بايد قدرت را بهمثابه فرصتي براي تحميل يك اراده عمومي به شكل نئوروسويي در نظر گرفت يا اينكه بايد جور ديگري انديشيد و كمتر به يك چشمانداز مساواتطلبانه و بيشتر به چشماندازي ليبرتارين باور داشت؟ به تعبير ديگر بايد از خشونت استفاده كنيم و آنطور كه در «قرارداد اجتماعي» روسو آمده آدمها را به آزاد بودن مجبور كنيم يا اينكه نه، بايد بيشتر دلواپس آزادي و برادري و برابري باشيم؟ بايد بدانيم اگر آزادي وجود داشته باشد، اين آزادي يك برادري را ممكن ميسازد كه مستعد پديد آوردن برابري خواهد بود. البته نه يك برابري مساواتطلبانه كه همگان را در يك سطح ميبيند.» پرودون به قدرت سياسي، نگاهي لاييك دارد كه همان شيوه آنارشيست يا ليبرتارين است؛ يعني عدم باور به تئوكراسي، عدم باور به اين ايده كه چيزهايي از آسمان نازل بشوند و مثلا به روبسپير بگويند كه تو فضيلت هستي، تو بيان اراده عمومي هستي، تو خودِ حاكميت هستي، تو خودِ مردم هستي و غيره. آدمها نياز به نماينده ندارند، آدمها كه ايده نيستند، آدمها موجوداتي انضمامي هستند كه خودشان بايد حرف بزنند و مسووليت امور سياسي را به دست بگيرند. سياست متعلق به مردم است. اونفره ژيروندنها را فراموششدگان انقلاب فرانسه ميداند كه در سايه ژاكوبنها نقش خود را در انقلاب فرانسه از دست دادند. توكويل ميگويد از دوره «فيليپِ زيبا» تا به حال در فرانسه يك دولت مركزي قدرتمند وجود داشته است و مناطق ديگر كشور تحت سلطه و رهبري آن هستند. اما ژيروندنها گروهي بودند كه ميخواستند هر يك از ۸۳ بخش آن زمان فرانسه، قدرت خود را داشته باشد و پاريس هم يكي از اين ۸۳ بخش تلقي شود، با قدرتي يكسان با ساير بخشها. با اين توضيحات معلوم ميشود چرا اونفره به پرودون و ژيروندنها علاقه دارد. هر دوي اينان كليگراييها و انتزاعيات فلسفي را از سياست طرد ميكنند و معتقدند هر واحد (يك انسان يا يك ايالت يا استان) را بايد در جزييت آن نگريست و قدرت لازم براي اعمال خواستها را هم بدان واحد داد. هرگونه كليگرايي سبب تضعيف جزييتها ميشود. به نظر اونفره، اتحاديه اروپا هم كليتي است كه ميخواهد جزييت فرانسه را سست كند.
به دفاع اونفره از مردم اشاره كردهايد و اينكه او خود را پوپوليست در برابر پوپوليسيد ميخواند، اگر ممكن است در اين باره توضيح دهيد.
سارتر در دهه ۷۰ ميگويد: «50 سال ميشود كه مردم و روشنفكران از يكديگر جدا شدهاند، الان آنها بايد يكي شوند نه بدينخاطر كه روشنفكرها مردم را راهنمايي كنند بلكه برعكس براي آنكه اين تودهها فرم جديدي بگيرند.» ژاك رانسير نيز در سال ۲۰۱۶ ميگويد: «اصطلاح پوپوليست جزيي از زرادخانه روشنفكري و طبقه مسلط است. معناي پوپوليسم چيست؟ يعني مردم، نادان و عقبمانده و مطيع اميال بدوي خود هستند. اصطلاح پوپوليست از جانب حاكمان بدين معناست كه فقط ما ميدانيم و ديگران احمق هستند.» به اعتقاد اونفره مردم كساني هستند كه قدرت روي آنها اعمال ميشود، بنابراين هر روز آماج حملات هستند. او ميگويد در زندگي يا پوپوليست هستيد يا پوپوليسيد. پوپوليستها كساني هستند كه به قدرت جزييتها و افراد انضمامي باور دارند و با مفاهيم كلي، سياست را مبتذل و ابزاري براي سركوب نميكنند. اونفره ميافزايد: «پوپوليسيدهاي امروز، افرادي هستند كه فرانسه را نابود كردهاند، افرادي كه خواهان يك اروپاي فراملي هستند، افرادي كه حاكميت ملي را واگذار كردند، افرادي كه به راي منفي مردم به پيمان ماستريخت در سال ۲۰۰۵ اهميتي ندادند و همان پيمان را در سال ۲۰۰۸ به خورد مردم دادند. بدين شكل نمايندگان مردم عليه مردم عمل كردند. اينها اجزاي سازنده پوپوليسيد هستند، يعني نظر مردم را ميپرسيم و اگر با نظر مردم موافق نبوديم نظر آنها را در سطل زباله مياندازيم. من پوپوليسيد نيستم بنابراين پوپوليست هستم چون به دموكراسي باور دارم.» از نظر او، فرانسه امروز بيش از هر زماني به دو بخش تقسيم شده است: نه ميان راست و چپ، نه ميان ليبرالها و آنتيليبرالها، نه ميان ترقيخواهان و طرفدارن حق حاكميت ملي، بلكه از يك سو آنهايي كه قدرت روي آنها اعمال ميشود، آنهايي كه او مردم مينامد و از سوي ديگر كساني كه قدرت را اعمال ميكنند، يعني طبقه نخبه. اونفره يك آدم خودساخته و از خانوادهاي معمولي است و بارها گفته است كه پدرش كارگر كشاورزي و مادرش نظافتچي بوده است. خاستگاه اجتماعي او و اينكه هيچوقت تمايلي به تعلق به فضاي روشنفكري پاريسي و محفلنشيني اين جماعت نداشته و ارتباطات روزمرهاش با مردم معمولي باعث شده كه در رابطهاي دايم با همين مردمي باشد كه خود را جزيي از آنها ميداند. شايد به همين خاطر باشد كه كتابهاي او پرفروشترين كتابهاي يك فيلسوف در فرانسه محسوب ميشوند. اونفره معتقد است كه جنبش جليقهزردها توسط احزاب سياسي چپ از راه به در شد و رنجي كه در اين اعتراضات تجلي مييافت توسط حرفهايهاي سياست مصادره شد و با به خشونت كشيدن اين جنبش اثرگذاري آن از دست رفت.
اونفره كتابهاي زيادي نوشته است. چه شد كه از اين ميان به عنوان اولين كتاب به فارسي، نظريه ديكتاتوري را براي ترجمه انتخاب كرديد؟
فقط تعدادي از صد و چند كتاب اونفره را خواندهام و طبيعي بود كه از بين همان چند كتاب دست به انتخاب بزنم. ولي مهمترين دليل، كشش شخصي من به كتاب «نظريه ديكتاتوري» بود، كتابي كه با زباني ساده و با ارجاع به دو رمان معروف اورول يعني «مزرعه حيوانات» و «۱۹۸۴» به صورتبندي ويژگيهاي ديكتاتوري پرداخته است. ديكتاتوري يك مساله جهاني است كه در سالهاي آينده هرچه بيشتر جهان را در چنبره خود خواهد گرفت، از اين رو درك اين مفهوم ما را در تحليل وضعيت سياسي- اجتماعي دنيا راهنمايي خواهد كرد. ضمنا ما به يك معناي عرفي و عام از ديكتاتوري عادت كردهايم ولي دريافتي كه اونفره از ديكتاتوري دارد ژرفتر است، يعني او به ديكتاتورياي پرداخته كه در زير لباس دموكراسي پنهان شده است. كتابهاي ميشل اونفره تا حد زيادي درباره سياست و اجتماع فرانسه هستند و شايد دانستن يا ندانستن محتواي آنها براي يك كتابخوان ايراني چندان مهم نباشد ولي دغدغه كتاب «نظريه ديكتاتوري» جهانشمول است.
در نظريه ديكتاتوري، اونفره به خوانشي خاص از آثار مشهور جورج اورول، نويسنده انگليسي، يعني 1984 و مزرعه حيوانات ميپردازد و ميكوشد براساس اين خوانش نشان دهد كه وضع كنوني اروپا بعد از تشكيل اتحاديه اروپا، ديكتاتوري است. او براي اين ديكتاتوري هفت ويژگي قائل است: انهدام آزادي؛ فقير كردن زبان؛ برچيدن حقيقت؛ از بين بردن تاريخ؛ انكار طبيعت؛ رواج نفرت و سوداي امپراتوري. اگر ممكن است در مورد اين نظريه و نحوه استخراج اين هفت عنصر از آثار اورول توسط اونفره توضيح دهيد.
چنانكه در پرسش پيشين گفتم درك اونفره از ديكتاتوري، دركي ريزبينانه است. مقصود او از ديكتاتوري، اگر بتوان چنين عبارتي را به كار برد، «ديكتاتوري نرم» است، يك ديكتاتوري نهادينه شده در جان شهروندان؛ ديكتاتورياي كه يك روشنفكر هم ممكن است بدان آلوده باشد ولي نداند. اين ديكتاتوري، با توپ و تانك و تفنگ نميآيد، بلكه معاني را دگرگون ميكند و مگر انسان در ژرفترين حالت خود چيزي است غير از حيوان ناطق يا حيوان معنافهم؟ اگر نويسنده از «انهدام آزادي» سخن ميگويد منظورش بگير و ببند به سبك كرهشمالي نيست، منظورش دوربينهاي مدار بستهاي است كه ما به بودنِ آنها خو گرفتهايم و حتي شايد در يك فضاي عمومي، اگر دوربين بالاي سرمان نباشد احساس امنيت نكنيم. فقير كردن زبان، ممنوع كردن زبان مادري در مدرسه نيست، بلكه مبهم كردن معناي واژگان است. همين كه شما از «آزادي» سخن بگوييد و طرف گفتوگو پاسخ دهد «مقصودتان از آزادي چيست» يعني زبان ديگر از كاركرد طبيعي خود خارج شده است. كارهايي كه «ديكتاتوري» نوين انجام ميدهد بسيار سادهاند ولي تا عمق جان رسوخ ميكنند. به انكار طبيعت فكر كنيد. گرفتن طبيعت از انسان، همان كاري است كه فرهنگ سقراطي- مسيحي با اروپاي پيش از قرن نوزدهم كرد. انساني كه طبيعت و نيازهاي جسماني ندارد، از حيثيت انسان انضمامي كه بسيار براي اونفره ارجمند است، خارج و به يك انسان كلي تبديل شده است. اونفره ميگويد: «اين يك پروژه سارتري است، پروژه اگزيستانسياليست. طبيعت انساني وجود ندارد، پس مرد وجود ندارد، زن وجود ندارد، مرز وجود ندارد، كشور وجود ندارد، فرهنگ وجود ندارد، هيچ كدام از اينها وجود ندارند. اين يك نيهيليسم است. تكرار پروژه ماركسيستي است كه فرض ميگيرد كه گذشته را بايد از صفر شروع كرد.» و يك انسان ساكت و بيخطر و بله قربانگو بهترين موجود براي ديكتاتورهاست.
به نظر ميرسد كه اونفره سخت مخالف ايده اتحاديه اروپا و مدافع حاكميت ملي است. از سوي ديگر شما او را چپگرا ميخوانيد. آيا اين رويكرد ناسيوناليستي با يونيورساليسم چپ تناقضي ندارد؟ چه تفاوتي ميان دفاع اونفره از حاكميت ملي با راستگرايان افراطي هست؟
اگر اونفره يك چپ به معناي آشناي كلمه بود، قطعا در ناسيوناليسم او با كليگرايي چپ تضاد پيش ميآمد. ولي بايد توجه داشت كه اونفره مدعي است كه هرگز نه ماركسيست بوده نه كمونيست. چنانكه پيشتر هم گفتم او «پرودوني» است و ميدانيم كه آب ماركس و پرودون توي يك جوي نميرفت. اونفره، اين كليگرايي يا يونيورساليسم چپ را جلوهاي از همان ايدئاليسم ماركسي ميداند. اونفره ميگويد: «من هميشه ضد هر دو جريانِ ماركسيستها و كمونيستها بودهام، من متعلق به چپي هستم كه پرودوني است، يعني سازماندهي جامعه با مشاركت، همياري و اتحاد و من به چنين چپي تعلق دارم نه چپ دولتي و گولاگ. به چپ مردمياي باور دارم كه مردم كارهايشان را در همكاري با يكديگر انجام ميدهند.» او نسبت به چپهاي ايدهآليست نگاه مثبتي ندارد و اتفاقا سخت به آنها ميتازد. اگر راستش را بخواهيد از ديدگاه اونفره، ماكرون نيز چپ است. اصلا در فرانسه چپهاي زيادي وجود دارد: از ماكرون كه چپ ليبرال است گرفته تا چپ افراطي يعني حزب ضد سرمايهداري بزانسنو، چپ ملانشون يعني حزب فرانسه تسليمناپذير و چپ حزب سوسياليست. اما اكثر اين چپها از اروپاي ماستريختي دفاع ميكنند و مخالف حق حاكميت ملي هستند و حق حاكميت ملي را نه به پاي يك حكومت جهاني كمونيستي بلكه به پاي اروپاي ماستريختياي قرباني ميكنند كه به نظر اونفره، همهاش زير سر سرمايهداري است كه سوداي تبديل دنيا به بازاري بزرگ را در سر ميپروراند. از اين روست كه ميگويد: «من، به عنوان يك چپ، خود را در عرصه روشنفكري تنها حس ميكنم اما افراد زيادي هستند كه با من موافقند، زيرا چپ مورد نظر من را ميشناسند، به آن عمل ميكنند، يعني كشاورزاني كه محصولات خود و فروش محصولات خود را با مشاركت و همياري ميان خود سازماندهي ميكنند.» رويكرد اين فيلسوف فرانسوي با راست افراطي در آنجا متفاوت است كه دست راستيها هر چند به حق حاكميت ملي باور دارند ولي از سوي ديگر انسان را در جزييت خودش نمينگرند و براي آنها، انسان فقط به عنوان عضوي از بدنه اجتماعي وجود دارد. راست افراطي كه معمولا با پوپوليسم - در معناي منفي و غيراونفرهاي- درميآميزد فاقد هرگونه مشخصاتي است كه يك چپ پرودوني بدان باور دارد. اونفره به كنشگري انسانها در هماهنگي با يكديگر باور دارد، به تعاون و همكاري، به تمركززدايي و اين دقيقا همان چيزهايي است كه راست افراطي با آنها دشمن است. طرفداران مارين لوپن ريشه مشكلات فرانسه امروز را در مهاجرت ميبينند و قائل به نظريه جايگزيني بزرگ هستند، نظريهاي ساخته و پرداخته رنو كامو كه ميگويد نخبگان اروپايي در پي جايگزين كردن جمعيت فرانسوي و اروپايي با جمعيتي غيراروپايي (بهطور خاص اعراب مسلمان كه خاستگاهشان در آفريقاي شمالي است) هستند. اين در حالي است كه اونفره باوري به اين نظريهها ندارد، بهعلاوه استفاده راست افراطي از مفهوم پوپوليسم، زننده و در راستاي «رواج نفرت» است و اين يكي از مولفههاي ديكتاتوري از نظر اونفره است.
در بادي امر به نظر ميرسد مفهوم ديكتاتوري به رژيمهاي بسته و محدودي چون كرهشمالي قابل اطلاق باشد. آيا به نظر شما اطلاق اين مفهوم به اروپايي كه همگان آن را آزاد ميخوانند و همه از سراسر جهان به آنجا مهاجرت ميكنند، نقيضهگويي نيست؟
من به عنوان مترجم اين كتاب نميتوانم بگويم چنان نظري درست است يا نه. اين كارِ نويسنده است. اوست كه بايد خواننده را راضي كند ديكتاتوري در اروپا هم رواج دارد. نويسنده دستكم توانسته مرا راضي كند. مثلا به رفراندوم قانون اساسي اتحاديه اروپا در فرانسه به سال ۲۰۰۵ توجه كنيد. اونفره در اين كتاب مفصل به آن پرداخته است. اجازه دهيد از روي كتاب نقل كنم: «نخستينباري كه به اين ملت اجازه دادند عقيدهاش را بگويد، بنابه پيشنهاد ژاك شيراك، رفراندوم پيمان قانون اساسي اتحاديه اروپا در ۲۹ مه ۲۰۰۵ بود. داستان را ميدانيم: ملت، با اقتدار حرف خود را زد و با ۵۴.۶۸ درصد آرا اين پيمان را رد كرد. طرفداران ساركوزي و حزب سوسياليست كه آن موقع توسط فردي به نام فرانسوا اولاند رهبري ميشد برخلاف نظر مردم راي دادند. اين كار به معناي واقعي كلمه، كودتاي منتخبين مردم عليه مردم بود.» پشت كردن به راي مردم، نامش ديكتاتوري است چه در كرهشمالي چه در فرانسه. البته بازهم تاكيد ميكنم كه دريافت اونفره از ديكتاتوري چيزي غير از درك معمول از اين مفهوم است. يا به اين بينديشيد كه دولت فرانسه چند دهه است از مردم خواسته كارهاي روزمره خود را از راه تلفن همراه و رايانه و كارتهاي اعتباري و... انجام دهند و بدينترتيب از هر فرد، يك كلانداده به دست آمده كه دولت هر گاه بخواهد ميتواند بدانها دسترسي پيدا كند. باز هم از متن كتاب نقل قول ميكنم: «از چند دهه پيش تاكنون، بنابر دستورات دولتي، اداري و هشدارهاي اجتماعي، تلفن همراه و كامپيوتر و كارتهاي اعتباري براي به انجام رساندن اكثر فعاليتهاي ضروري اجباري شدهاند: براي برقراري ارتباط، خريد، فروش، جابهجا شدن، تغذيه، لباس پوشيدن، خوردن، خوابيدن، درمان، مطلع شدن، اعلام درآمد و پرداخت ماليات و... ميتوان در شبكههاي اجتماعي ثبتنام نكرد، اما چه كسي ميتواند بدون آنكه قبلا كارتهاي پليسي خود را فعال كرده باشد با قطار يا هواپيما سفر كند، با تاكسي جابهجا شود، يك وعده غذايي يا خوراك در يك رستوران يا يك مغازه پرداخت كند، نزد پزشك و سپس نزد داروفروش برود، يا در يك بيمارستان بستري شود؟ هيچكس.»
در رمان 1984، قدرت متمركز و سراسربين در مقام برادر بزرگ، بر همه شوون زندگي عمومي و خصوصي انسانها نظارت دارد و با كساني كه حتي خيال مخالفت در سر ميپرورانند، بهشدت برخورد ميكند. اين در حالي است كه اونفره اين كتاب و دهها كتاب انتقادي ديگر خود را در فرانسه منتشر كرده و با مشكلي مواجه نشده است. آيا فكر نميكنيد مقايسه اروپايي كه اونفره در آن زندگي ميكند و افكارش را منتشر ميكند، با ديستوپياي 1984 اورول اغراقآميز است؟
به گمان من، اونفره فكر نميكند كه جامعه امروز اروپا، طابق نعل به نعل جامعه «۱۹۸۴» است. چنانكه پيشتر به درستي پرسيديد و من هم پاسخ دادم، تنها بخشهايي از «مزرعه حيوانات» و «۱۹۸۴» براي اونفره مهم است، يعني او در تعيين وجه اشتراك ديكتاتوري «۱۹۸۴» با ديكتاتوري امروز اروپا، به مواردي مانند رواج نفرت، انكار طبيعت يا برچيدن حقيقت اشاره ميكند. اگر قائل به اين نكته ظريف باشيم آنگاه ديكتاتوري را تنها برحسب برخورد خشن با منتقدان تعريف نميكنيم. بله، كسي با اونفره به سبك «۱۹۸۴» بدرفتاري نكرده ولي بد نيست بدانيم كه وقتي او با سياستهاي ماكرون علنا مخالفت كرد، از اليزه دستور رسيد كه حضور اونفره در رسانهها محدود شود و پخش درسگفتارهايش در راديو فرانس كولتور متوقف شد. البته در محافل غربي نيز ادعاي اغراقآميز بودن انديشههاي اونفره طرح شده است كه يكبار او، بدانها چنين پاسخ داد: «خير، نگاه من اغراقآميز نيست، زيرا من نميگويم كه ما به دوره نازيسم يا استالينيسم بازگشتهايم. من دارم درباره نحوه اعمال ديكتاتوري در دوره اينترنت، ديتا و تلفن همراه سخن ميگويم. اين توتاليتاريسم معاصر، چكمهپوش نيست، ولي با اين حال ما در جامعهاي كنترلشده زندگي ميكنيم: اين واقعيت كه ما هميشه شنود ميشويم، اين واقعيت كه دادههاي بسياري درباره ما جمعآوري ميشود ما را به سوي جامعه كنترلشده سوق ميدهد و اين جامعه كنترلشده، به نقطه التهابي رسيده است كه هرگز بدان نرسيده بود. اورول رمان نوشته اما داستان علميتخيلي او ديگر تخيل نيست بلكه به علم تبديل شده است.»
درك اونفره از ديكتاتوري، دركي ريزبينانه است. مقصود او از ديكتاتوري، اگر بتوان چنين عبارتي را به كار برد، «ديكتاتوري نرم» است، يك ديكتاتوري نهادينه شده در جان شهروندان؛ ديكتاتورياي كه يك روشنفكر هم ممكن است بدان آلوده باشد ولي نداند. اين ديكتاتوري، با توپ و تانك و تفنگ نميآيد، بلكه معاني را دگرگون ميكند و مگر انسان در ژرفترين حالت خود چيزي است غير از حيوان ناطق يا حيوان معنافهم؟
مهمترين دليل، كشش شخصي من به كتاب «نظريه ديكتاتوري» بود؛ كتابي كه با زباني ساده و با ارجاع به دو رمان معروف اورول يعني «مزرعه حيوانات» و «۱۹۸۴» به صورتبندي ويژگيهاي ديكتاتوري پرداخته است. ديكتاتوري يك مساله جهاني است كه در سالهاي آينده هرچه بيشتر جهان را در چنبره خود خواهد گرفت، از اين رو درك اين مفهوم ما را در تحليل وضعيت سياسي اجتماعي دنيا راهنمايي خواهد كرد.