خاطرات سفر و حضر (7)
اسماعيل كهرم
نصرتخان، شكاربان اسدآباد همدان بود. خودش سابقا شكارچي بود. سياست آقاي فيروز، آن بود كه شكارچيهاي قهار مناطق را به عنوان شكاربان استخدام ميكرد؛ اولا او شكارچيهاي منطقه خودش را ميشناخت و جلوي آنها ميايستاد و ثانيا، خودش تفنگ را كنار ميگذاشت. جاده اسدآباد به طرف «قروه»، از روستاهاي همهكسي و هيچكسي ميگذشت و پيچ و خمهاي فراوان داشت. سر پيچها، اتوبوسها بهطور كامل نميپيچيدند و بايد عقبعقب ميرفتند، دور ميگرفتند و از لب دره رد ميشدند. البته با لندرور سادهتر بود! كنار يك پاسگاه ژاندارمري ايستاديم. يك استوار ژاندارم با قد كوتاه و چاق و شكم برآمده و يك زيرشلواري با يك جفت دمپايي بيرون آمد. به ايشان گفتم «ميش سي ذاني چينه؟» (ميش مرغ را ميشناسي)
نيشش را باز كرد و گفت «ها!»
گفتم «تازگيها ديدي؟»
گفت «ها، ديروز»
گفتم «كجا ديدي؟»
گفت «همينجا! آمد پايين، گردنش قيچي كردم! ميخواي ببيني؟»
اينبار من گفتم «ها!»
گفت «بيا توي پاسگاه، توي يخچاله!»
ميش مرغ حفاظت شده بود.