پارچه را از روي قاب عكس كنار زد و عكس سرباز بيكلاه را بوسيد
زني كه در توهم ميزيست
حسن فريدي
پنجشنبه كه ميآمد، آماده ميشد براي رفتن. دو كيلو ميوه تازه، اگر وسعش ميرسيد جعبهاي شيريني. سالهاي اول كه دست و پايش سالمتر بود، كلوچه درست ميكرد، آنطوريكه دوست داشت؛ نه مثل كلوچههاي بازار. بعدها از چهارشنبه آماده ميشد. حمام ميرفت. ناخنهايش را كوتاه ميكرد. همه كارهايش را انجام ميداد، آخر سر، شب را در هول و ولا به سر ميبرد. خدا خدا ميكرد تا هر چه زودتر صبح شود. صبح را به ظهر ميرساند و در ساعات اوليه عصر راه ميافتاد. پانصد متري پياده ميرفت. دوبار و گاهي سه بار خستگي در ميكرد تا به اتوبوس واحد برسد. جا براي سوزن انداختن نبود:
«چقدر اين زنها هل ميدن. پام را له كردي. پات را از روي چادرم بردار. اتوبوس پشت سري هم هس.»
اتوبوس پُر بود از بوي عرق تن. بوي چرك و جوراب. همهمه زنها... و گاه، جيغ و ويغ بچهاي.
از جلوي اتوبوس صداي نخراشيدهاي سر و صدا را خواباند. داد زد:
«بر محمدياش صلوات!»
ديگري گفت: «زيارت اهل قبور و اين همه سرو صدا!»
زن از اتوبوس پياده شد. به در ورودي كه ميرسيد فضاي غالب، منقلبش ميكرد. بياختيار چشمهاي ناخشكيدني ميجوشيد. ديگر توان سالهاي اول را نداشت. حتي سالهاي مياني را كه فرز و چابك خود را برساند. اين بود كه مورچهوار ميرفت. مثل كسي كه عجلهاي ندارد.
سالي بهش گذشت تا رسيد. بقچهاش را زمين گذاشت. نفس كه تازه كرد، گرهها را باز و پارچه را از روي قاب عكس كنار زد. عكس سربازي بود بيكلاه. عكس را بوسيد. بوييد. انگار بوي جوانش را ميداد. بهترين بويي كه در طول عمر به مشام رسيده بود. هميشه حسش اين بود و پُر نميشد. با كهنه پارچهاي گرد و خاك روي قبر را زدود. سجاده را پهن كرد. ميوه و گلاب را روي آن گذاشت.
قرآن نبود!
«چطور ممكنه؟ بار اول و دومم كه نيست! اگه ميشمردم شايد به هزار ميرسيد. پس از اينهمه سال آمدن و رفتن -در گرماي تابستان و سرماي زمستان-»
نمازش قضا ميشد اما رفتنش نه!
«چه عيب و ايرادي در كارم افتاده كه قرآن را نگذاشتم. حالا شدم عين همون مومني كه از صبح تا شب گرسنگي كشيده، تشنه مانده، لب به دروغ باز نكرده ولي فريضه نماز را فراموش كرده. به اين چه ميگويند؟»
دوروبريها آمدند. فاتحهاي خواندند و رفتند. دستها به كار بود. زبان به كار بود. تعارفي و تشكّري؛ ولي فكر جاي ديگري بود. به كاري ديگر. شك. آغاز شك. ظن به خود. ظن و گمان به كار خود. به حركات و رفتار و كردار خود:
«كجاي كارم ايراد داره؟ كجاي زندگيم؟ بدن پاك و مطهر. دست و صورت پر از عطر وضو. قلب لبريزِ شوق. شوق وصال. پس چه شده كه قرآن را از ياد بردم؟ چرا خودم را فراموش نكردم؟ چهم شده؟ چند سال است كه ميآيي و ميروي. ده سال باشد خوب است. هي ... هي، ده سال؟! پسر ننه رشيد كه همدوره پسرت بود و به سلامتي از خدمت آمد، بيكار نماند. يك سال بعد زن گرفت. سال دوم هم صاحب فرزند شد. بچهاش چند سال داشته باشد، خوب است؟ شانزده - هفده؟ به گمانم در اين حدودها. پس من چند ساله كه اين راه را ميروم و برميگردم. چقدر اشك از اين چشمها جاري شده؟ چند قدح؟ اينها كه ديگر چشم نيست. سويي سيشان نمانده. عجب ماندهام در كار خودم!»
صداي تكبير و ولولهاي قاطي هم، زن را به خود آورد. صدا نزديك ميشد... و دور ميشد. زن دوست دارد همراه صدا برود. خودش را به مراسم برساند و ببيند ميّت پير است يا جوان؟ ولي پاها به اراده نيستند. فرمان نميبرند. پس ميماند تا شايد آشنايي بيايد و خبر آورد.
خبر! خبر خيلي ساده بود و كوتاه. عروس ننه رشيد گفت:
«پس از چهارده سال بستري، درگذشت.
گفتم:
«ننه پير بود يا جوان؟»
گفت:
«آن وقت كه شيميايي شده، جواني بوده بيست و يك ساله، ولي حالا...»
گفتم: «پس جوان بوده، مثل جوان من... و جواني نكرده... و رنگ خوشي نديده... خدا رحمتش كنه!»
عروس ننه رشيد رفت. زن مانده بود كه چه كند. وقت آن شده كه پارچه را روي عكس بيندازد و گرهها را ببندد. ولي با گره ذهن خود چه كند؟ هوا كمكم داشت تاريك ميشد. صدايي از پشت سر گفت:
«اگه دست دست كني به اتوبوس نميرسي. دستي بجنب.»
زن شيشه گلاب را روي سنگ حكاكيشده ريخت. گلاب در شيارها حركت كرد. چند كلمه را با رنگ سرخ نوشته بودند. وقتي كه گلاب آنها را شست، سرخيشان روشنتر شد.
«رنگ سرخ. رنگ خون. خون پسرم... وقتي گلوله خوردي خيلي ازت خون رفت، يا يه هو افتادي؟ بميرم برات. بميرم براي لحظهاي كه در خون خود غلت زدي. درد كشيدي. فغان زدي. بميرم. كي گفت پسرت گلوله خورده. هيچكس. هيچ احدالناسي نگفته. هيچ رخت و لباس خونييي هم به چشم نديدم. نه! پسرم گلوله نخورده. اينها همهش فكر و خياله.»
صدا دوباره گفت:
«به اتوبوس نميرسي!»
زن برگشت كه جوابش بدهد. فقط نگاه كرد و آب دهنش را قورت داد. نيمخيز شد. سه بار سرخي سنگ را بوسيد. بقچهاش را زير بغل زد و راه افتاد.
از اتوبوس كه پياده شد، شب شده بود. شهر در جنبوجوش. صداي گوشخراش موتورها. صداي بوق ماشينها. دخترهاي جوان و نوجوان با گيسوي بيرون افتاده از زير روسري. صورتهايي كه با غلظت بزكشده، لبريز پر از رژ و كرم. لباسهاي تنگ و چسبان. پسرها با موهاي روغنزده. تك و توكي موي بلند و دراز، افتاده تا پس گردن. بعضي زير ابرو برداشته. دختر ميانسالي، حدودا سيوپنج، چهلساله با كرك نازكي پشت لب. چهرهاي غمزده. چشماني حسرتبار و اندوهگين از كنار زن گذشت. زن در فكر و خيال خود بود...
به خانه رسيد. دلش براي دو فنجان چايي تازهدم غنج ميزد. نه! چاره سردردش فقط چايي بود و ديگر هيچ!
به دستشويي رفت. وضو گرفت. سماور را روشن كرد. نشست پاي سماور تا آب جوش بيايد.
«گرسنه نيستي؟ گرسنه! آن دو قرص بادمجان ظهر، همان ساعت اول هضم شد، انگار در شكمم كارخانهاي كار گذاشتن؛ ولي اول چايي. تا چايي نخورم اين سردرد لعنتي دست از سرم برنمي داره. چه خاصيتي داره، خدا عالمه!»
عكس سياه و سفيدي از سالي كه ديپلم گرفته، داشتند. عكس را بزرگ و سپس رنگي كرده بودند. عكس درون قاب به ديوار بود. موها پرپشت و سياه. ريش و سبيل دو تيغه تراشيده. چشمها، در چشمها برق خندهاي پنهان بود و اين برق دور لبها نمود بيشتري داشت. هر وقت كه دلش ميگرفت، قاب عكس را پايين ميآورد. سير نگاه ميكرد و گاهي با او درد و دل ميكرد.
آب جوش آمده. نگاه سماور كرد. غلغل ميكرد. قطرات آب بيقرار بودند. انگار كمك ميخواستند. جوياي دستي بودند كه رهاشان كند. رها از جوشيدن.
«آرام: خودم آرامتان ميكنم. خودم كمكتان ميكنم ولي كسي هس كه به من دردمند كمك كنه؟»
دو پيمانه چاي در قوري ريخت. شير سماور را باز كرد. بعد آب پارچ را داخل سماور ريخت. آب از تلاطم ايستاد. حالا با تلاطم ذهن خود چه كار كند؟
عكس روبهرويش بود. دو استكان چايي ريخت. داغي چايي به لبش رسيده- نرسيده:
«چقدر چايي داغ دوست داشتي! داغ و ديشلمه. ميگفتي چايي بايد بسوزاند و سوخت هر دومان را. سوزاند جگرم را. سوختم. سوختم از درد بيكسي. از درد تنهايي. تو هم تنهايي پسرم. منتظري؟ در انتظار كسي؟ چقدر سخته تنهايي! چه اندازه مشكله زندگييي كه همهش در انتظار بگذره. پس كي به سر ميرسه اين انتظار وامانده. دلم پكيد. دلم پوسيد از اين روزهاي يكنواخت. از اين مردم بيعاطفه. از اين فرزندان بيغيرت. چه ميشد اگر محمدجواد ماشينش را ميآورد و مرا به صحرا (1) ميرساند. زنش اجازه نميده... با آن ناخنهاي بلندش؛ يا خودش... دخترها هم كه اجازهشان دست شوهره. باز هم خوشا به غيرت دخترا. اقلا سري ميزنن. نه، خوبه آن خدا بيامرز اين چندرغاز را سيام گذاشت كه برج به برج از بانك بگيرم. اگه اين سرپناه و اين بازنشستگي نبود، معلوم نبود كه سرنوشتم به كجاها ميكشيد. پُر كسِ بيكس از خودم! پس اين كارخانه را از كار بينداز. چيزي بخور تا قوّت بگيري...»
بلند شد. چهار قرص بادمجان را كه از ظهر مانده بود، از يخچال بيرون آورد. چراغ علاءالدين را روشن كرد. بادمجانها را با نصف ناني گرم كرد. چند پر سبزي هم بود. لقمه به سختي از گلو پايين ميرفت. به زور و ضربِ آب، جويده - نجويده قورت داد. سيني شام را سُر داد گوشه ديوار:
«صبح ميشورم. استخواني نداره كه گربه بو كشه.»
چايش را تازه كرد.
«راستي بعدازظهر يادم رفت از عروس ننه رشيد بپرسم اين جوان مادر هم داشت؟ خودش بيشتر رنج كشيد يا مادرش؟ خودش. خود بيمارش. تنِ عيبدارش. روي كوه سياه شود! گفت چهارده سالِ آزگار روي تخت مريضخانه بوده، هيچكس نبينه! كافر ميديد مسلمان ميشد! خدا كنه مادرش زنده نباشه وگرنه چه كشيده وقتي پاره جگر به اين روز ديده...»
ديشلمه و قند را به دهان گذاشت:
«چايي تازهدم بيشتر گواراست. چربي بادمجانها را پايين ميبرد و گلو را نرم ميكند.... پس امروز چرا قرآن را فراموش كردي؟ گناهكار و روسياه از خودم. هميشه همه وسايل را كه در بقچه ميچيدم، قرآن را ميگذاشتم رويشان. امروز حواس وامانده كجا رفته بود، نميدانم. هرچه ميكشم از دست اين محمدجواده. هر بلايي سرم مياد. پسري بزرگ كني كه عصاي دست پيريت باشد. آن وقت ذليل و نانخورِ زنش شود. نه، خوبه زنش رفت مشاطه شد! وگرنه حالا... اين چه پيشانينوشتيه كه من دارم. پدرت جز سر كار رفتن، كاري بلد نبود. حتا بلد نبود چهار كلمه حرف بزند سيعلاج. همهتان سر خود بار آمديد. اين محمدجواد تا حالا چند شغل عوض كرده. خوب شد رفت سّد كرخه. دو سال روزگار نماند. جزو اولين دستهاي بود كه فنش (2) كردن. با يك نفر شريك شد خط آزاد (3) خريد. طولي نكشيد كه تاكسي بدهي بالا آورد. فروختند. چند وقت بعد شريك سابق، صاحب خط آزاد شد. با مهندس عنايتي رفت شركت خانهسازي جنوب. مسوول خريد بود. خودش ميگفت كارم خيلي راحته. آنجا هم نماند. دوام نياورد. پس خواست چه كاره شود، نميدانم. همين را ميدانم كه اين محمدجواد من به درد دزدي هم نميخورد!»
بلند شد. در يخچال را باز كرد. يك ليوان آب خنك خورد. پس از چند فنجان چايي كه خورده، آب دلش را جلا داد:
«تو تشنه نبودي پسرم؟ دلت آب نخواست؟ آب سرد؟ تا آب روي سفره نبود، دست به غذا نميزدي. آن هم آب يخ. چه در گرما و چه در سرما. رفيقات چه؟ چرا از آن لحظه كسي به من چيزي نگفت. در چه حالي بودي؟ ... دلخورم. دلگيرم از دست اين محمدجواد، ناسلامتي فرزند بزرگمه. چقدر بهش گفتم سري بزن به اين ادارهجات. سراغ سربازم بگير. تو بلدي با آنها حرف زني. درس خواندي. سواد داري. كم محل بود. پشت گوش انداخت. فقط يك بار گفت پرسيدم، گفتند مفقودالاثر شده. گفتم يعني چه؟ گفت يعني كسي كه هيچ نشانه و اثري ازش باقي نمانده. گفتم زبانت را گاز بگير. اين حرفهاي من درآوردي چيه! چطور ممكنه از جوان رعنام... استغفرالله! دلم نميآيد. زبانم نميچرخد. كي اين حرفها را در دهان تو گذاشت؟ گفت همان ادارهجاتيها. همان بنياديها... ديگر به حرفهاش گوش ندادم. نخواستم كه گوش دهم. فرداي آن روز چادر و چاقچور كردم. از اين اداره به آن اداره رفتم. از اين بنياد به آن بنياد... آخرش چي؟ چيزي دستگيرت شد؟ آخرش... هيچ! خوشا به حال مادري كه فرزندش اسير شد. خوشا به سعادت مادري كه جگرگوشهاش زخمي، معلول، حتا شهيد شد. به گمانم، مادر جواني كه امروز خاك كردن، از من خوششانستر بود. شايد آن زن امشب از تقلا بيفتد؛ از تب و تاب! شنيدم خاك مهر را ميگيره!
من امشب گم شدم. بيست ساله كه گم شدم... و گمشده دارم. به كجا برم اين حرف دل را! به كجاها! به كي بگويم؟ به خودم گفته بودم، قول داده بودم تا زندهام، تا دست و پام جان داره، تركت نكنم؛ ولي امروز همه چي تمام شد، همه چي!
1- صحرا: قبرستان
2 - فنش: اخراج از كار، مستعمل كلمه finisht
3 - خط آزاد: سواري كرايهاي مسافركشي
زن از اتوبوس پياده شد. به در ورودي كه ميرسيد فضاي غالب، منقلبش ميكرد. بياختيار چشمهاي ناخشكيدني ميجوشيد. ديگر توان سالهاي اول را نداشت. حتي سالهاي مياني را كه فرز و چابك خود را برساند. اين بود كه مورچهوار ميرفت. مثل كسي كه عجلهاي ندارد.
سالي بهش گذشت تا رسيد. بقچهاش را زمين گذاشت. نفس كه تازه كرد، گرهها را باز و پارچه را از روي قاب عكس كنار زد. عكس سربازي بود بيكلاه. عكس را بوسيد. بوييد. انگار بوي جوانش را ميداد. بهترين بويي كه در طول عمر به مشام رسيده بود. هميشه حسش اين بود و پُر نميشد. با كهنه پارچهاي گرد و خاك روي قبر را زدود. سجاده را پهن كرد. ميوه و گلاب را روي آن گذاشت.