نگاهي به دفتر شعر «اوراق»، گزينه شعرهاي ارمغان بهداروند
سرفههاي خوني وطن
علي ياري
پنجمين دفترِ شعر ارمغان بهداروند با نام «اوراق» كه گزيدهاي از چهار دفتر پيشين اوست، چند ماهي است كه از سوي نشر خوزان روانه بازار كتاب شده است. پيش از اين از بهداروند اين دفترهاي شعر منتشر شده بود: «مخاطب ممنوع» با نشر ثالث در سال 1380، «به من كه رسيدي بپيچ» با نشر شهابالدين در سال 1385، «انديمشك پلاك 9» با نشر شاني در سال 1393 و «اهل قبور» با نشر شاني در سال 1396». چهار نقد از عبدالعلي دستغيب بر شعرهاي شاعر، پيوست دفتر شعر «اوراق» است.شعرِ بهداروند شعري است كه با هزار رگوپي با زمانهاش گره خورده است. شعرش كه آينه روزگار است. صاف و صيقلخورده است. از هر زاويهاي كه بنگري رشتهاي از اين پيوند در شعر او به چشم ميآيد؛ بيآنكه اين همسايگي با روزگار، از مرز «شعر» گذشته و به «شعار» گراييده باشد. بهداروند انساني است با جاني دردمند و سخنش كه از جانِ او بر ميآيد، ناگزير اندوهناك است و خواننده را در پيچوخمِ سطرهايي به دنبال ميكشاند كه خراشي بر پيشاني و زخمي بر پهلو دارند. سطرهايي كه يادآور مصيبتهاي پرشمار و دور و نزديك اين روزگارند: «مادرم خرمشهر را در چمدان گذاشت/ پدرم كارون را بغل ميكرد و «يا ولدي» ميخواند/ كاش عقرب بوديم/ و لااقل خودمان را خلاص ميكرديم.../ برگرديد به قابهايتان/ شگون ندارد/ سياه و سفيدتر از اين باشيم...»زبانِ بهداروند، زباني عاطفي، نرمآهنگ و مخيل است. شعرِ او ميدانِ بازي مجازهاي متراكم و جانبخشي به هر چيزي است. مجازهاي شعر بهداروند با دو ترفند عمده به سازماندهي ميرسند: غريبنمايي در محور جانشيني و نوسازي فعل در ساختار دستوري جمله. اين دو ترفند البته با هم بدهبستان دارند و برآيند كنش آنها با هم است كه مجاز مرسل و رفتار استعاري شعر او را به چشم ميآورد: «پرندهها را از درختها تكاندهاند/ صلح را پرچمها/ و زندگي مثل قطاري كه انبوه سربازان مرده را/ از جنگ برميگرداند/ ديدن ندارد...»نشانهها در شعر او از دلالتهاي اولمرتبه با شتاب بسيار ميگذرند و به دلالت دوممرتبه و تاويلمندي و تاويلپذيري ميرسند. چفتوبستهاي دروني و تشكلِ شعري و همبستگي كليت هر سروده، فرم و پرداخت شعرهاي او را زيبا و چشمنواز كرده است. ساختار شعرهاي او فروبسته نيست؛ پيكرهاي است كه در خدمت نشانگي و دلالتپردازي است و او با اين رفتار هوشمندانه در ساماندهي به دادوستدِ نشانهها در شعر، گشودگي به سمتِ تاويلهاي گونهگون متن را فراهم آورده است. سرودههاي او كمتر دچار تنشهاي عامدانه در محور افقي يا محور همنشيني و چارچوبهاي دستور زبان فارسي ميشود؛ بلكه آنچه جهانِ شعر او را به سمتِ معناهاي ممكن رهنمون ميشود، شورمندي او در جانمايي غريبِ واژگان در محور جانشيني است و همين ترفند، يكي از مهمترين سامانههاي نشانهپردازي در شعر او به شمار ميرود:«خيابان به راه خودش ميرود/ و در پيادهرو/ غمها به يكديگر تنه ميزنند/ و مودبانه از هم عذر ميخواهند.../ از همين پنجره/ از روي همين صندلي/ انقلاب را ديدهام كه با پاي تيرخورده ميدويد/ و سبيه تو نبود/ جنگ را ديدهام كه از مدرسه فرار ميكرد/ و شبيه تو نبود...»كانون متن، واحد معنايي روشن و مشخصي نيست. هالهاي از ابهام كه برآيند جانشيني واژگان غريب در محور عمودي است، شعر را از درغلتيدن به دام معنايي سرراست در امان ميدارد. متن شعرهاي بهداروند، متني است كه به خواننده مجال ميدهد در فرآيند آفرينش معناهاي ممكن مشاركت كند. شعر همهچيز را دراختيار او نميگذارد بلكه آن ابهامي كه از آن سخن رفت، خواننده علاقهمند و كوشاي شعر را وا ميدارد كه در گذار از لايههاي ابهام و در انداختن طرحي براي معنامندي و معناسازي شعر كنشگري كند. غناي رمزگانهاي فرهنگي در شعر ارمغان بهداروند و چيدمان تازه اين عناصر، بافتهاي تازه معنايي را در شعر او رقم ميزند. اگر بخواهيم از اين چشمانداز به شعر او نگاه كنيم، چندان اين لايه رمزگاني فربه است كه شايد مهمترين راهبرد شعري او باشد كه ديگر عناصر و كاركردهاي شعر را زير سيطره گرفته است. تكثر رمزگانهاي فرهنگي، پيامدي ديگر نيز دارد: گسترش رابطه بينامتني شعر با جهان بيرون و جهانهاي ممكن. از اين نظر رمزگانهاي فرهنگي، روابط بينامتني شعر او را به گونهاي چشمگير با عناصر و روايتها و بافتهاي گونگوني از سرگذشت آدمي در جهان معاصر گرفته تا خزانه ادبي و روزگاران گذشته استوار ساخته است. اين جستار كوتاه را با شعري از بهداروند به پايان ميآورم، شعري كه چكيدهواري از غليان عاطفه اصيل اوست در عزاي آدمي، فارغ از هر رنگ و مرام و مسلك. ارمغان بهداروند معاصر دردهاي پرشمار انسان امروز است: «اين داستان ادامه دارد اما/ كمي به عقب برگرديم/ فلسطين زير زيتونهايش دراز ميكشد/ لبنان لباس عروسياش را به تن ميكند/ كابل از كوههاي صعبالعبور برميگردد/ عراق خم به ابرو نميآورد/ و خوزستان با ريش تراشيده وينستون دود ميكند/ ادامه دارد اين داستان/ به عقب برگرديم/ كوباني به نقشه برگردد/ آنقدر كه سكانس پاياني سينماهاي پاريس/ هرچه باشد جز مرگ/ مسلمانيام را به دندان ميگيرم/ و كنار تو مينشينم مادام غمگين!»