سهراب شهيد ثالث و نفي طبيعت مردانه
فقدان روح مادرانه تاريخ
محمدعلي افتخاري
سهراب شهيد ثالث در «يك اتفاق ساده» و «طبيعت بيجان» براي مواجهه غيراحساسي تماشاگر با سياهي زندگي شخصيتها، فرآيند معرفي ريشههاي يك نكبت مداوم را پي ميگيرد تا در بازتعريف عوامل تاريخي يك فرهنگ مردسالار، جاي خالي حضور مادرانه و دستهاي خالي زني دلسوز را در روايت خود از تنگدستي نمايان سازد. راهگشايي به طرح دهشتناك سهراب شهيد ثالث از وضعيت موجود، مبتني به پذيرفتن عناصري است كه گويي قرار است واقعگرايي تند و گزنده او را صورتي ديگرگون ببخشد. گفتني است مقايسه شيوه برخورد سهراب شهيد ثالث با زندگي شخصيتها در اين دو فيلم با «رئاليسم انتقادي چخوف» كمي عجولانه به نظر ميرسد چرا كه سويههاي انتقادي رئاليسم در داستانهاي چخوف بدون شكلگيري بازنمايي مبتني بر وضع شخصيتهاي داستاني نسبت با رويدادهاي اجتماعي زمانمند ممكن نيست. در واقع اگر شخصيتهاي فرودست در داستانهاي چخوف، بهانهاي براي صورت بخشيدن به انعكاس تحقيرآميز رابطهاي سلبي با نهادهاي قدرت قرار ميگيرند، بيشتر با هدف ايجاد لحني كنايهآميز نسبت به جهل و ناآگاهي توده مردم در برابر دستگاههاي حكومتي، نهادهاي فرهنگي منفعل و نظام سرمايهداري فريبكار و غيره است. با وجود وجه اشتراك موقعيت سوژههاي اجتماعي در اين دو فيلم با برخي از آثار چخوف، سهراب شهيد ثالث وضعيت ستمديدگي در جهان داستان اين دو فيلم را به گرده ناتوان شخصيتها و به خصوص جهل آنها نميگذارد و اين جداافتادگي را در ارتباط با ضعف آنها از ورود به يك دوره معرفتشناسي انقلابي نميداند. از طرفي تماشاگر ايراني در مواجهه با سياهي موجود در زندگي پسرك رنجور فيلم «يك اتفاق ساده» بدون صدور هيچ بيانيهاي مطلع است كه اين واقعه مربوط به محدوده زماني مشخصي نيست و عنصر تاريخ و آگاهي جمعي (كه ميتوان به عنوان يكي از عوامل اصلي عقبافتادگي و وضعيت منفعل شخصيتهاي نمايشي در آثار چخوف در نظر گرفت)، در نگاه سهراب شهيد ثالث، تا حد بسيار زيادي كماهميت جلوه ميكند. اگر چه پيرمرد سوزنبان در فيلم «طبيعت بيجان» به ظاهر فرسوده و درگير روزمرّگي است و رفتار او در مواجهه با حكم بازنشستگياش نوعي كرنش جبري را به عامل تقدير در مقابل نهادهاي نوين نظارتي پيوند ميدهد، اما اين كرنش در نگاه سهراب شهيد ثالث به شكست شخصيت اصلي فيلمش در يك بازي اجتماعي ختم نميشود. در واقع تاكيد او در شالوده زيباشناسانه فيلم بيش از آنكه متوجه ناتواني پيرمرد سوزنبان در برابر سازمانهاي حكومتي يا تجددخواهي در مقطع خاصي از تاريخ سياسي ايران باشد، حكايت اضمحلال روح و جسم پيرمرد سوزنبان در عدم توانايي كشف روح مادرانهاي است كه در گوشهاي از خانه موقتي او به حبسي ابدي محكوم شده است. آنچه پيرمرد ناتوان را در مرتبهاي فرودست نگاه ميدارد، عدم توانايي در اكتساب فرهنگ شهرنشيني، رسيدن به قطار پيشرفت و كسب آگاهي از طريق علوم فرهنگي نيست.
ضعف او پيوند عميقي با از دست دادن اصالت زنانهاي دارد كه عناصر يك گفتمان مردسالار، در تاكيد به روايتهاي ايدئولوژيك آن را پنهان ساخته است (در اينجا يك ايدئولوژي مردسالارانه مداوم در جهت نابودي هويت مادرانه تاريخ ايران در دو فيلم ياد شده مدنظر است.) پسرك ستمديده فيلم «يك اتفاق ساده» نيز درست در همين كشمكش تاريخي گرفتار است. شرايط اجتماعي حاكم، از كودكان جزيره آشوراده و به خصوص پسرك زبانبسته ميخواهد كه با پذيرش شيوه آموزش متوليان يكي از دكانهاي آموزشي و معلمي كه از روابط انساني آگاه نيست، زيست اجتماعيشان را ارتقا بخشند و چرخهاي ماشين بيبوق و صندلي يك نظام فرهنگي را با ديكته كردن آموزههاي ديني، عرفاني، تجددخواهانه و توصيفهاي شاعرانه از وطن براي رسيدن به نسلهاي بعد، روغنكاري كنند.
محمد زماني در ميان دانشآموزان كلاس ضعيف و نادان جلوه ميكند و معلم كلاس بارها اين ناتواني را به تماشاگر يادآوري ميكند. از طرفي سهراب شهيد ثالث از تماشاگر ميخواهد تا وقايع هر روزه اين پسربچه ناتوان را در يك روزمرّگي دردآلود به تماشا بنشيند.
اين وقايع در روايتي كه عنصر تكرار را برجسته ميسازد، در چند صحنه كليدي خلاصه ميشود: [واكنش پسرك به بيماري مادرش، ارتباط او با «خانه» به عنوان مكاني كه تنها جايي براي سيركردن شكم و خوابيدن است، همراهي او با مردي كه از درياچه كمعمق ماهي ميگيرد و حضور او در كنار معلمي كه تنديس جهالت و چاپلوسي در گفتمان رايج فرهنگ است.] به نظر نميرسد كه سهراب شهيد ثالث در طراحي اين تكرار، سويههايي از شيءوارگي را به رفتار شخصيتهاي اين دو فيلم تحميل كند. تاكيد فراوان او به فقدان نيرويي حياتبخش براي قوت بخشيدن به جسم ناتوان شخصيتها كه در هر دو فيلم به شكلي مشترك ديده ميشود، اين بازخواني معطوف به هستيشناسي قرن بيستمي را ضعيف جلوه ميدهد؛ مادري بيمار كه در خانهاي محقر و در سايه مردانه روزگاري پلشت، به تدريج جان ميدهد و پيرزني كه رنج سالها خانهنشيني و بافتن قالي را در هيبت ناتوان خود يدك ميكشد. به هر حال ضعف پسرك خردسال در «يك اتفاق ساده» برآمده از نابودي روح زنانهاي است كه محمد زماني را با مردي بيتفاوت و مدرسهاي كه گويي قرار است كانون ارتقاي دانش و آگاهي باشد تنها ميگذارد. نيز همين نيروي زندگيبخش در «طبيعت بيجان» پيرمرد سوزنبان را با ترك شغلش به جايي ميبرد كه هشدار او درباره خط راهآهن ناديده گرفته شود: «آخر اين خط رو آب ميبره!». اگر مرد سوزنبان و پسرش به روشني مراتب مردسالاري و زنداني شدن زن در محدوده سنت را دنبال ميكنند، نميتواند برآمده از نگاهي باشد كه سهراب شهيد ثالث را به عنوان يك كنشگر رئاليسم معرفي كند و پيداست كه شهيد ثالث هراسي ندارد از اينكه خود را نيز در دام اين روند تاريخي كه «سروري بر زن» را در آيين خود به سرودي مليگرايانه تبديل كرده است، محكوم كند.
از طرفي اگرچه طراحي ميزانسها، زاويه ديد كارگردان و ارتباط كلامي بازيگران كه تصنع خاصي در بازيگري را نشان ميدهد، يادآور ايدههاي روبر برسون است، اما در روند تدريجي شكلگيري اثر، ناخواسته شخصيتهاي فيلم «يك اتفاق ساده» و «طبيعت بيجان» خود را از اين قيد و بند بيرون ميكشند. در صحنه ملاقات پسر و مادرِ محبوس در خانه، وقتي كه پسر در لباس سربازي روي تخت كنار در مينشيند و سر به ديوار ميگذارد، نگاه بياحساس او و پرهيز عامدانهاش در بروز احساسات به مادري دلتنگ، چهرههاي سنگي فيلمهاي برسون را تداعي ميكند. اما بلافاصله تماشاگر مجبور است چهره ناتوان زني را ببيند كه احساس مادرانه و سيماي ستمديدهاش را هيچ ايده سينمايي نميتواند پنهان كند. اين اتفاق در صحنهاي كه دو مرد دلال براي خريد فرش به خانه سوزنبان آمدهاند نيز تكرار ميشود. همچنين در ارتباط كلامي ميان سوزنبان و پيرزنِ تنها و حضور مرد ماهيگير فيلم «يك اتفاق ساده» در كافه و برخورد او با پسرك نيز اين گسست ديده ميشود. حال بايد ديد كه سهراب شهيد ثالث در تلاش خود براي رسيدن به اخلاقگرايي ژانسنيستي برسون ناتوان عمل كرده است يا آگاهانه اين گريز سينمايي را براي صورتبندي موقعيت «فقدان روح مادرانه در ارتباطات انساني» ترتيب داده است. پس رشد روزافزون سياهي انكارناپذير جامعه، تاكيد بر هر گونه اخلاقگرايي را به سرودهاي تفنني تبديل ميكند و اين ستم تاريخي بدون نياز به ايدههاي نظري سينما ميتواند در اين دو فيلم گسترش يابد. مدرسه و نظام فرهنگي براي پسرك فيلم «يك اتفاق ساده» و بازنشستگي براي سوزنبانِ فيلم «طبيعت بيجان» قادر نيستند در جايگاه دو عنصر تاثيرگذار، رفتار اين دو را به حركتي اعتراضي بدل سازند، چرا كه سهراب شهيد ثالث اين دو شخصيت را در مقابل چيزي فراتر از يك نهاد فرهنگي يا مقطع خاصي از تاريخ قرار ميدهد. اين دو با قدرت روزافزوني كه از شرايط پيرامونشان كسب ميكنند، همواره در تلاش براي كشف و بازيابي روح مادرانه تاريخند كه اگر يك نظام مردسالار آن را نابود سازد، بازيابي و پرورش عقل و آگاهي در زيست اجتماعي ستمديدگان كاربردي نخواهد داشت. سهراب شهيد ثالث براي طراحي اين ايده هيچ هراسي از بازسازي تنديس دهشتناك رنج بشريت ندارد.
او تا جاي ممكن اصرار دارد كه تماشاگر اين سياهي را بپذيرد و گويي اگر سياهي زندگي پسرك فيلم «يك اتفاق ساده» به عنوان واقعيتي انكار ناپذير در نظر گرفته شود، تماشاگر امروز نيز قادر خواهد بود كه براي لحظهاي كوتاه با او همراه شود تا در جهت دگرگوني گفتمان مردسالارنه گامي بردارد. اينجاست كه وجه تمايز ميان سينماي سهراب شهيد ثالث و سينماگران معاصر او ديده ميشود. شهيد ثالث بر خلاف كيارستمي تاكيد دارد كه زيباشناسي اين دو فيلم بر مبناي ارايه سياهترين و تلخترين لحظات زندگي شخصيتهايش صورتبندي شود و با تبعيت از واقعيت ممكن، نااميدي و مرگ را در فقدان روح مادرانهاي كه از آن ياد شد، به عنوان جزيي از زندگي شخصيتهايش ميداند. بنابراين شباهت ظاهري فضاي بصري آثار اين دو سينماگر دليل بر تاثير يكي بر ديگري نيست.