نگاهي به نمايشگاه نقاشي بهرنگ صمدزادگان
زندگي گمشده
سحر اعلايي
مجموعه «بهاري كه نيامد» بيش از آنكه نمايشگاهي از نقاشيهاي صمدزادگان باشد همچون پروژهاي آرشيوي است؛ با اين تفاوت كه هدف هنرمند در مجموعه آثارش به هيچروي تفسير تاريخ نيست. با در نظر گرفتن چنين فرضيهاي و با نگاهي به چهار مفهوم ذهنيسازي subjectivation، زمان درونماندگارTemporalité immanent، نابهنگامي Anachronisme، و همنشيني نامتجانس Proximité به بررسي اجمالي اين مجموعه ميپردازيم.
آنچه در وهله نخست براي مخاطب سوالبرانگيز ميشود، اين است كه آيا او روايتگر تاريخ است؟ روايتگري صرف كه تنها آنچه ديده يا شنيده را براي مخاطبش نقاشي ميكند؛ برداشتهاي شخصي خود و تجربه وجودياش را بيان ميكند؛ يا در عين حال نوعي انديشيده خودبنياد در كنار اين اگزيستانس وجود دارد؟ چرا كه بايد تمايز قايل شد ميان روايت شخصي (وجودي) با روايت ذهني (subjective)، يعني روايتي كه فاعليت و انديشندگي خودبنياد در آن وجود دارد. اما زماني كه از ذهنيسازي حرف ميزنيم دقيقا از چه حرف ميزنيم؟ فاعليتي عقلاني و شناختي كه ميانجي ميان ساختمان وجودي آدمي با زيست جهاني است كه در آن به سر ميبرد. گاهي بناست ما خود را از هر حيث با واقعيت جهاني كه در آن زندگي ميكنيم، منطبق كنيم و در سازگاري تام و تمام قرار بگيريم و گاه مساله ما انطباق با عالم نيست، بلكه دخل و تصرفي است در آن، تا عالم با نظام ايدههايي كه ما در آگاهي خود مطرح ميكنيم تجانس يابد. بنابراين گاهي ما جهان موجود را دستگاهي كاملا معنامند و نشانهمند ادراك ميكنيم تا جايگاه خود را در اين جهان بيابيم و گاه بشر به مثابه فاعل انديشههاي خودبنياد تصميمگيرنده خواهد بود.
پيشفرضها، انتخابها و جملات صمدزادگان تصويري از واقعيت ميسازد چنانكه در عين حال كه تصوير اوست، اما همزمان ميانجي ميان جهان پديدارياش با تاريخ است. روايتهاي او روايتي است ذهني و نه روايتي كاملا شخصي، چراكه همواره يك من انديشنده در حال بازنمايي است و اينگونه نيست كه هنرمند واقعيت خام تجربي را بيآنكه دستگاه شناخت در آن كوچكترين وساطتي داشته باشد به صورت فرآوردهاي خام پيش چشمانمان بگذارد. بنابراين ما با شناختي پيشامدرن در مواجهه با تاريخ سر و كار نداريم. اين سوژه است كه روايتهايش را ميسازد و بازنماييهاي خود را با مخاطب در ميان ميگذارد؛ در تنظيم واقعيتها دخالت ميكند و در عين حال واقعيت را روندي صرفا تجربي نميبيند، بلكه آن را روندي فهمكردني نيز ميداند تا نوع ديگري از معرفت را براي خود و مخاطبش ايجاد كند. چنانكه متن براي فيلسوفان قايل به هرمنوتيك منظومه پديدارهاي زيست جهان است، براي پديدارشناسان زيست زمان و زيست مكان و براي روانپزشكان و روانكاوان سمپتومهاي روان بشر؛ بنابراين نظامهاي نشانهشناختي با وساطت سوژه معنا را توليد ميكنند.
زمان درونماندگار، نابهنگامي و همنشيني نامتجانس
كاربرد بسيط و آغازين زمان خطي صرفا با تقويم و گاهشماري عادي و تاريخي سر و كار پيدا ميكند اما آنچه در مجموعه «بهاري كه نيامد» توجه مخاطب را جلب ميكند مواجهه با رويدادهايي است كه هيچگونه پيوستگي و توالي ندارد و در عين حال با آگاهي دروني هنرمند پيوند خورده است. اين بعد كه به خصوص در پديدارشناسي از آن به عنوان زمان ايمانانت يا درونماندگار ياد ميشود بهطور خاص با زمينههاي اگزيستانسيال حيات بشر در ارتباط است و با تقدم و تاخرهاي زماني معمول توضيحپذير نيست. به عنوان مثال در هنر، از اين حيث، زمان آگاهي درونماندگار آثار سورئاليستها و داداييستها را براي ما تداعي ميكند كه هيچ تقدم و تاخر تاريخي را به رسميت نميشناسد. در آثار صمدزادگان كولاژي شكل ميگيرد كه ليلي و مجنون در كنار كافكا، خسرو و شيرين در برابر والتر بنيامين يا نظامي گنجوي در كنار پيتر بروگل ديده ميشود. يعني در ظاهر هيچگونه تجانس مكاني و زماني و فضاي زيست واقعي اجتماعي در جريان نيست و تنها جريان سيال و منعطف ذهن است كه اين قضيه را هدايت ميكند اما در لايههاي زيرين، داستان چيز ديگري است. درواقع در كارهاي او ما با يك آناكرونيسم مواجه هستيم. بدين معنا كه رخداد و انديشهها از بستر زماني يا مكاني خود جدا شده و در بستر ديگري تصوير يا تفسير ميشوند؛ نابهنگاميهايي كه در فرآيند مدرنيزاسيون در جوامعي از جنس جامعه ما بسيار به چشم ميآيد.
پيش از پهلوي جامعهاي داشتيم كه فاصلهاش با مدرنيزاسيون بسيار قابل ملاحظه بود و در عين حال با يك دوره زماني بسيار ناچيز بيست تا بيست و پنج ساله وارد جامعهاي ميشويم كه تقاضاي مصرف ولو با پمپاژ درآمد نفت به طرز عجيبي رشد ميكند و عنصري به نام دلارهاي نفتي در جامعه ما شكل ميگيرد كه به عنوان مثال زني كه تا آن زمان محكوم به زندگي روستايي و چندهمسري بود داراي فرزندي ميشود كه تحصيلكرده دانشگاه تهران است يا فرزندانش به فرنگ ميروند. درواقع يك همنشيني بسيار سورئاليستي ميان امور نامتجانس شكل ميگيرد كه عوارضش را ميتوان در بروز انقلاب و ماجراهاي بعدي مشاهده كرد.
با اين توصيف، اين مجموعه براي مخاطب چيزي فراتر از نقاشي، تاريخ و روايتهاي شخصي به ارمغان ميآورد؛ نوعي گمگشتگي در هزارتوي تاريك زمان، گمگشتگي در برف. چيزي شبيه به آنچه شمس لنگرودي به زيبايي از آن ياد ميكند: برف رد قدمها را پاك ميكند و گمشدگان نه به جايي ميرسند، نه به مبدا خود باز ميگردند.
گمشدگي در برف شكلي است از چهره زندگي، روشنايي خوفناكي است، دامي سفيد، گسترده كه به تاريكي راه ميبرد، گمشدگي در برف، تبعيد پرندگان و جانوران در موطن خويش است، آنجا كه شكارچيان بدل به شكار ميشوند و تمام آنچه هست، در سرماي سفيدي يكدست، به تساوي دفن ميشود، استعاره زندگي است برف و گمشدگي و رد قدمها را ميپوشاند، تا تنها، به رهايي در پيش انديشه كنيم.