سرسبزتر ز جنگل
فاطمه باباخاني
درست ميگويد كه مرگ مرگ است، نميشود گفت اگر الان بود خوب بود يا اگر آن زمان ديگر. مرگ هر وقت كه بيايد با خودش غم و اندوه را به بار ميآورد. اما گاه اين مرگ چنان است كه جان را به آتش ميكشد، چنان حسرتي و دريغي به همراه خود ميآورد كه در برابرش مستاصل ميشوي و ميگويي كاش حالا نبود، شايد وقتي ديگر.
حتي اگر بيمارت جوان نباشد، پدري باشد از آستانه 80 گذشته، با اين همه فكر كني اين پدر بايد سالم ميبود، زنده و سالم كه بتواند انتظار را باز تحمل كند در آرزوي فرزند.
اينكه بداني فرزندي جاي ديگري است كه امكان حضور برايش مهيا نيست، امكان حضور و مراقبت از پدر و مادر و حالا همه هم و غم او همين پدر و مادر است.
در ليست بيماران كرونايي فوت شده كه امروز از سوي مسوولان اعلام ميشود يك شماره به پدري اختصاص دارد، پدري كه همين چند روز پيش دستش را در آيسييو بيمارستان بالا برد، پنج انگشت را در هم گره زد تا مشتي شود به نشانه قدرت و توانايي. اين شماره كه نميدانم از ميان ليست اعلامي كدام عدد خواهد بود پدري است كه در آخرين لحظههاي هوشياري پسرش را ديد و پسر نگفت سهم او فقط همين چند دقيقه بوده براي ديدنش و باز
بايد برگردد.
اين شماره براي آن پسر، دوستانش و بسياري ديگر بسيار عزيز است، شمارهاي كه به پدري اختصاص دارد كه هشت سال جنگ روي سكوي نفتي ماند و زن و فرزند را در خانه گذاشت مبادا خللي در انجام وظیفهاش ايجاد شود. او براي هميشه خفته است و بیدار نخواهد شد نه براي درست كردن صبحانه براي همسر نه براي ديدن فرزند، نه براي طبيعتگردي با دوستان و نه سفر به شهري كه دوست داشت.
به احترام او كلاه از سر برميداريم. براي او كه شرافتمندانه زيست و با رفتنش غمي بزرگ بر دلهاي بسياري گذاشت. من عشق را سرودي كردم/پُرطبلتر ز مرگ/سرسبزتر ز جنگل/من برگ را سرودي كردم/پُرتپشتر از دلِ دريا/من موج را سرودي كردم/پُرطبلتر از حيات/من مرگ را/سرودي كردم. (ا.بامداد)