• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5009 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۴ شهريور

گزارشي از يك واكسن

مرتضي شاملي

مقدمتا بگويم كه اين فقط گزارشي است از مشاهدات حدود يك ساعته من در مركز واكسيناسيون فرانكفورت، نه بيشتر. واكسيناسيون از 9 صبح شروع مي‌شود تا گويا نزديكي‌هاي نيمه شب، آن‌هم بدون هيچ‌گونه وقفه‌اي. اما چرا چنين است و اين‌گونه مي‌توانند بدون خستگي و استهلاك كار كنند امر ديگري است كه بررسي و ريشه‌يابي آن صلاحيت‌هاي خودش را مي‌طلبد. اما گزارش: 
 با پيگيري‌هايي كه دخترم كرد بالاخره قرار شد به ما هم واكسن كرونا بزنند. اين بود كه پريروز بعد از ظهر به مسه٭ رفتيم. راديو گفته بود هوا باراني است. اما دخترم گفت برويم و قال قضيه را بكنيم. راستش امسال من يك طورهايي دلم براي تابستان تنگ شده است. نسبت به هواي اين روزهاي تهران، اينجا فرانكفورت مثل اواسط پاييز است. نوبت قبلي نداشتيم؛ بايد از در پشتي نمايشگاه مي‌رفتيم. تو صف پذيرش بيست نفري جلو ما ايستاده بودند. آن‌طرف‌تر دو كيوسك كوچك گذاشته بودند براي پذيرش. سفرمان به آلمان ناگهاني بود و يك طورهايي اجباري؛ براي همين هم تهران واكسن نزديم، چون نمي‌دانستيم تكليف دوز دوم چه خواهد شد. زني آلماني كه مامور انتظامات صف بود بلند كه همه بشنوند، گفت: «آنهايي كه جانسون‌اندجانسون مي‌زنند لازم نيست تو صف بايستند. بروند از اون طرف...» يك خانم ايراني كه جلوتر از ما بود دويد و رفت جانسون بزند. بعد سوال‌هايي از زن آلماني شد كه گفت جانسون يك مرحله‌اي يه و نيازي به نوبت‌دهي بعدي نداره... بقيه مي‌توانند استرازنيكا، مدرنا و فايزر بزنند. يك ربع مي‌شد تو صف بوديم كه نوبت ما به كيوسكي افتاد كه يك خانم جوان ايراني در آن بود. همسرم مي‌گويد كه نمي‌داند او بيشتر از ديدن ما خوشحال شد يا ما از ديدن او. مشخصات‌مان را وارد سيستم كرد و سفارش‌هايي هم به دخترم كرد تا احتمالا ايرادي براي واكسينه كردن ما پيش نيايد. بعد هم به هر كدام از ما يعني من و همسرم يك ورقه شناسايي كيو.آر.كد داد تا هر كجا كه براي كنترل خواستند نشان بدهيم.   از محوطه و راهروهاي فلش‌گذاري شده‌اي گذشتيم تا به يك سالن بزرگ رسيديم. چند ميز با فاصله‌هاي زياد گذاشته بودند براي پركردن فرم‌هاي پزشكي. فرم‌ها تماما به آلماني بود كه براي ما دخترمان پر كرد. مسوول ميز ما كه مرد جواني بود و به نظرم دانشجوي سال‌هاي آخر پزشكي آمد، فرم‌هاي پرشده را به دقت خواند، مهر و امضا كرد و به ما داد تا به اتاق شماره 17 تو سالن بعدي برويم. 
 باز از راهروهاي فلش‌گذاري شده‌اي گذشتيم و پس از كنترل شدن ورقه‌هاي كيو.آر.كد وارد سالني شديم با حدود بيست اتاقك موقت در دو طرف سالن كه هر كدام شماره‌اي داشتند. در اتاقك شماره 17 دختر جواني منتظر ما بود. آنجا نشستيم و او پس از كنترل مدارك و پاسپورت و آدرس اقامت ما، شروع كرد از روي فرم‌هاي پرسشنامه پزشكي كه تو سالن قبلي پر كرده بوديم و سوال‌هايي كه گهگاه از دخترم مي‌پرسيد به تكميل كردن پرونده پزشكي ما در سيستم. تا جايي كه من ديدم اكثر قريب به اتفاق كاركنان آنجا جواناني بودند از رنگ و نژادهاي مختلف كه با دقت و آراستگي هرچه تمام‌تر كارشان را مي‌كردند. دخترم مي‌گويد آنها دانشجوياني هستند از رشته‌هاي گوناگون اما مرتبط با نيازهاي طرح واكسيناسيون ملي و عمومي كه با گذراندن دوره‌اي فشرده، در تعطيلات تابستاني‌شان جذب بازار كار شده‌اند و كسب درآمد مي‌كنند. پرونده واكسيناسيون ما تكميل شده بود و ماحصل آن به‌ صورت ورقه پرينتي روي ميز قرار گرفت. دختر جوان رفت و بلافاصله با خانم دكتر آلماني ميانسالي برگشت. دكتر با مرور و مقايسه اوراق پرينت شده و اظهارات ما در پرسشنامه پزشكي، سوال‌هايي از سوابق پزشكي و داروهاي مصرفي كه نوشته بوديم و علت و مدت مصرف آنها پرسيد. بعد هم توصيه‌هايي راجع به عوارض احتمالي و مراقبت‌هاي پس از تزريق واكسن كرد. در آخر هم به هر كدام از ما يك دفترچه واكسيناسيون همراه با برگه‌اي كه همان لحظه از پرينتر خارج شده بود داد كه البته همه را مهر و امضا كرد. با آنكه نزديك به بيست اتاقك مشابه ديگر هم در آن سالن بود و همه آنها هم مراجعيني مثل ما داشتند، اما انگار كه هيچ متقاضي ديگري غير از من و همسرم در آن سالن نبود. مي‌خواهم بگويم كه تا اين اندازه محيط خلوت و ساكت مي‌نمود و آدم‌ها دور از هم بودند.   نهايتا برخاستيم و از چند راهرو فلش‌گذاري ديگر گذشتيم و يك‌بار ديگر ورقه‌هاي كيو.آر.كدمان كنترل شد و به سالن تزريق واكسن رسيديم كه تعدادي صندلي دور از هم در آن چيده شده بود. بلافاصله جوان سياهپوست آفريقايي‌تباري جلو آمد، سلام كرد و يك شماره به ما داد. شماره دو. 

بعد هم رفت و به جاي اولش برگشت. فكر كردم كه چه خلوت است اينجا! پس كساني كه مرتب پذيرش مي‌شوند كجا هستند؟! چرا در سالني به اين بزرگي بيش از ده يا پانزده نفر ديده نمي‌شوند؟! كه دستي به شانه‌ام خورد. همان جوان سياهپوست بود. به آرامي گفت برويم براي واكسيناسيون. بعد ما را به راهرويي برد با حدود ده اتاق پيش‌ساخته كه درهاي‌شان بسته بود. همه هم سفيد. بين هر دو اتاق هم يك صندلي گذاشته بودند براي نشستن. فقط يك نفر -مردي چاق و مسن- آنجا نشسته بود كه بلافاصله پرستاري از اتاقي خارج شد و صدايش زد. بعد هم رفتند داخل اتاق و در بسته شد و حالا فقط ما آنجا بوديم. اينجا بود كه يك‌باره به صرافت افتادم كه هنوز تصميم اصلي را نگرفته‌ايم كه مدرنا بزنيم يا فايزر؟! اين بود كه به دخترم گفتم برگردد و از همان خانم دكتر آلماني بپرسد كه چه واكسني براي‌مان مناسب‌تر است؟ چيزي از رفتنش نگذشته بود كه در يكي از اتاق‌ها باز شد و پسر جواني كه بيشتر به نظرم عرب آمد صداي‌مان كرد. اما من نمي‌رفتم و مرتبا پا به پا و تعلل مي‌كردم و او همچنان ايستاده بود و انتظار مي‌كشيد تا اينكه ديدم دخترم آمد و از قول دكتر گفت كه همه ‌چيز از جمله نوع واكسن وقت نوبت دوم در آن ورقه پرينتي كه به ما داد نوشته شده است. ورقه پرينت دست من بود و لاي دفترچه واكسيناسيونم. آن جوان عرب منتظر بود و فرصت بررسي و كنجكاوي بيشتر نبود. 
 وارد اتاق تزريق كه شديم خشكم زد. يك خانم سالخورده چيني، لاغر و كوتاه كه سرش به سينه من هم نمي‌رسيد تعظيم كوتاهي كرد و خوشامدي گفت و دفترچه زرد رنگ واكسيناسيونم را از دستم گرفت، نگاهي به آن كرد و رفت واكسني را برداشت و آمد طرف من. نمي‌دانم چه شد يا چگونه نگاهش كرده بودم كه پيرزن فكر كرد ترسيده‌ام! البته روايت شيطنت‌آميز دخترم چيز ديگري است. اما هر چه بود و به هر دليلي، پيرزن مدام با آن لهجه چيني‌اش به آلماني  دلداري‌ام مي‌داد و  التماس مي‌كرد كه: 
-  چيزي نيست نترسين! آهسته مي‌زنم، آهسته. نترسين! 
همزمان با سوزشي در بازويم فقط صداي فرو خورده دخترم را شنيدم كه  از خنده  ريسه  رفته  بود.
 از در پشتي اتاق تزريق وارد سالني شديم كه عده‌اي روي صندلي‌هاي دور از هم نشسته بودند. بايد دست‌كم 10 دقيقه‌اي آنجا كه درست زير گنبد شيشه‌اي مسه بود، مي‌نشستيم و مي‌آمديم بيرون. دخترم هنوز رگه‌اي از شيطنت در چشمانش بود. بالاخره طاقت نياورد و پرسيد: «خب بابا، خوش گذشت؟» بعد هم به مادرش گفت: «ديدي مامان چطور به بابا دلداري مي‌داد؟!» تازه ياد واكسن افتادم و پرسيدم: «خب حالا چي زد؟» كه زنم گفت: «لابد سينوفارم!»  دفترچه‌هاي تزريق واكسن را كنترل كردند و ورقه‌هاي كيو.آر.كد را گرفتند، از مسير فلش‌گذاري شده‌اي گذشتيم و از در پشتي مسه خارج شديم. آسمان سياه بود و هوا بادي. جلو كيوسك‌هاي پذيرش، صف مراجعين بيشتر شده بود. آن زن ايراني هنوز داشت پذيرش مي‌كرد. دخترم از پشت ميله‌هاي حايل برايش دست تكان داد. ما را ديد. دستانش را بلند كرد و چيزي گفت كه نشنيدم. دخترم گفت مي‌گويد مباركه. اما من فكر كردم كه گفت خدا را شكر. در دوردست برقي ابرها را شكافت و بعد غرشي فضا را  پر كرد. 
23 مرداد 1400
٭در آلماني Messe به معني
 نمايشگاه يا نمايشگاه صنعتي است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون