افغانستان؛ سراسر فغان
مينا مناقب
اين روزها صحبت از افغانستان بسيار است. برخي با زنان افغانستاني ابراز همدردي ميكنند، بعضي ديگر مقولات جامعهشناختي اين تحولات را مدنظر قرار ميدهند و براي گروهي ديگران پيامدهاي اين واقعه در منطقه مهم است. به همين خاطر، در اين مدت به عنوان كسي كه علوم اجتماعي خواندهام، مكرر در برابر اين پرسش اطرافيان و آشنايان خود قرار گرفتم كه چرا افغانستان چنين شد و چه خواهد شد؟ من نيز صادقانه پاسخ ميدادم: نميدانم چرا كه فهم تحولات امروز افغانستان نيازمند مطالعات عميق تاريخي، انسانشناسي سياسي و ديپلماسي است و حصول آن در مدتي كوتاه غيرممكن است.
اما چگونگي بازنمايي و برساخت اجتماعي افغانستان به عنوان مساله، حوزه تخصصي مطالعات اجتماعي است. اولين پيامد نحوه بازنمايي مساله افغانستان، در بروز همدرديها نمود پيدا ميكند. هريك از ما با دركي كه توسط رسانهها برايمان ميسازند به نحوي متفاوت با اين موضوع همدردي ميكنيم. برخي با كشيدن نقاشي، ساخت موشنگرافي، تا صدور بيانيه مجامع دانشگاهي براي پذيرش دانشجويان افغانستان و در نهايت راهانداري كارزار پذيرش پناهندگان.
آنچه در برساخت اجتماعي مساله افغانستان اتفاق افتاده، اين است كه افغانستان سرزميني است پرتنش با گروههايي غارتگر، روستايي و عشيرهاي. سرزميني كه هنوز در اول راه توسعه گير كرده است؛ اين چكيده بازنمايي رسانهها از افغانستان است و چيزي كه در اين بازنمايي مغفول مانده، پيچيدگيهاي مسائل يك جامعه انساني توسعه نيافته است.
در علوم اجتماعي، توصيف درست يك پديده، مهمتر از ارايه راهحل است؛ اهميت توصيف در ماجراي افغانستان دوچندان است. غرب با ارايه توصيفي مغشوش از توسعه نيافتگي، سبك زندگي عشايري و پوشش جامعه روستايي، به راهحلهاي غلط و پرمخاطرهاي مشروعيت ميدهد.
غرب، هميشه خود را در مقام ناجي افغانستان و خاورميانه تصور ميكند، نجاتدهندههايي كه ناگهاني ظهور و در لحظه تمام بدبختيها را ريشهكن ميكنند. رسانههايي چون سيانان تيتر ميزنند: لبخندي بزرگ بر چهره دختران افغانستان، يا گشوده شدن درهايي بزرگ روي مردم افغانستان. گويي چوب جادوي كارتونهاي ديزني در دست سربازان جنگجوي غربي است و آنها هستند كه چوب را به دست ميگيرند و تكرار عبارت سحرانگيز اما بيمعناي «بي بيدي با بيدي بو» مردمان وحشي و بيچاره را نجات ميدهند و در عوض برايشان شادي و شكوه ميآورند.
به همين ترتيب، اين روزها رسانههاي غربي مدام از تلاش براي ارسال هواپيماهاي نجاتبخش خبر ميدهند. منجياني كه قرار است هواپيماهايي بفرستند تا مردان روستايي ژندهپوش و ژوليدهموي بيعاطفهاي را كه همسر و فرزندان خود را رها كردهاند، آويزان به چرخهاي هواپيما تا سرزمين موعود برسانند تا خوشبخت شوند. خوشبختتر نيز آن نوزادي است كه به جاي روستايي در افغانستان عقبافتاده، در هواپيماي امريكايياي كه كيپ تا كيپ آدم نشسته به دنيا ميآيد و تيتر غولهاي رسانهاي دنيا ميشود؛ يعني اين وقايع وجود ندارد؟ حتما اين اتفاقات رخ داده است اما اين رسانهها هستند كه اين مردمان را به بدبختترين شكل ممكن به تصوير ميكشند، جوري كه انگار محتاج و چشمانتظار دستان غربيها هستند. به قدري رسانهها در ترسيم غرب به عنوان منجي افغانستان قوي عمل كردهاند كه هيچ رسانهاي آن پدر و مادر را مذمت نكرد كه تقلاكنان، نوزادش را به سرباز ناشناس اما امريكايي سپرد!
تصويري كه ميخواهند نشان دهند اين است: مردم افغانستان چشمانشان را دوختهاند به دستان ما (غرب) تا نوبت به چرخش چوب جادويمان بر سر آنان برسد، آنان محتاج ما هستند و رسالت ما اين است برخيزيم و خنده بر لبانشان بنشانيم؛ صحنهاي كه در بسياري از فيلمها ديدهايم؛ مثلا در بخش پاياني فيلم «كفرناحوم»، اين غربيها هستند كه ناگهاني و با ساز و آواز وارد ميشوند كه بلافاصله با چهره خندان آواز ميخوانند و فقط آنجاست كه پسرك مغموم فيلم بالاخره لبخند ميزند و اين غرب است كه خود را ناجياي معرفي ميكند كه به يكبار ظهور ميكند و خنده بر لب مينشاند.
قصه رنجهاي افغانستان و خاورميانه و سرزمينهاي استعماري دراز است و نسل به نسل بر صفحات آن افزوده ميشود. قطعا زندگي در خاورميانه به غرب گره خورده اما نه غربي كه چوب جادوياش شاديآور است. غربيها با خاورميانه همدلي نميكنند آنها خود را در مقام ناجي تصور و ترحم ميكنند. غرب بايد نگرش خود را نسبت به منطقه عوض كند و فهم تاريخي-انساني داشته باشد.
افغانستان سراسر فغان است و نايي براي خندهها و زايمانهاي نمايشي ندارد.