دايره
سروش صحت
پسربچهاي كه عقب تاكسي نشسته بود به مادرش غر ميزد كه خسته شده و حوصلهاش سر رفته است. صداي پسربچه تاكسي را پر كرده بود: «خسته شدم... خسته شدم... خسته شدم.» مادر كلافه شده بود، گفت: «كاش يه روز بابات تو را با خودش ميبرد. از صبح بايد خريد بكنم، بشورم، بسابم، آشپزي كنم، تازه شب كه بابات ميياد، ميگه خستهام؛ يه چايي بده... يه بار بابات حال من را نفهميد.» حالا صداي زن تو گوشم ميپيچيد: «يه بار حال من را نفهميد... يه بار حال من را نفهميد... يه بار حال من را نفهميد.» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «خانم قدر اين روزهاي بچه را بدونيد. چشم به هم بزنيد، بزرگ شده رفته.» صداي مرد در سرم ميچرخه: «قدر اين روزهاي بچه را بدونيد... قدر اين روزها را بدونيد.» زن ميگويد: «قدر چي اين روزها را بدونم؟» دوباره صداي زن در سر ميپيچد. به راننده كه مرد پيري است، نگاه ميكنم. راننده فقط آه كشيد: «آه... آه... آه.» به بچه نگاه كردم و ديدم چقدر بچه شبيه من است. به مادرش نگاه كردم؛ به مرد، به راننده و نفسم بند آمد. بچه، مادرش، مرد و راننده همه من بودم. از تاكسي پياده شدم و شروع كردم به دويدن. بچه، مادرش، مرد و راننده هم دنبالم ميدويدند...