رماني در كيسه فريزر زيپدار
اسدالله امرايي
يادداشتهاي سرگردان روي آب نوشته بابك لكقمي نويسنده ايراني ساكن تورنتو متولد تهران است و داستانهايش در برخي مجلات انگليسيزبان نظير نون، امريكن شورت فيكشن با ترجمه احمد پوري در نشر چشمه منتشر شده است. بابك به زبانِ انگليسي مينويسد و متولد ۱۳۶۲ است. نويسندگان هجرتكرده ما كم نيستند. نويسندگاني كه از اول همينجا كه بودند، مينوشتند و وقتي مهاجرت كردند هم به نوشتن ادامه دادند. خيلي از آنها به فارسي مينويسند و برخي از نوشتههايشان در ايران هم منتشر ميشود. بعضي هم كه اساسا دور از وطن نوشتن را كنار گذاشتند. خب لابد با خودشان حساب كردند من كه اينجا مخاطبي ندارم يا اگر دارم آنقدر نيست كه بخواهم وقت بگذارم با اين شرايط اقتصادي بنويسم. در اين بين بودند نويسندگاني كه به نوشتن علاقهمند شدند و در همان كشور به قول حقوقدانان متفقفيه به زبان همانها نوشتند. تعدادشان هم كم نيست. از خانم آذرين علومي، گرفته تا امير احمدي آريان، پوپه ميثاقي و بابك لكقمي. مهاجرت گاهي از خاك است و گاه از زبان. بابك لكقمي نويسنده ايراني مهاجري است كه سالهاست در كانادا زندگي ميكند و به زبان انگليسي مينويسد و يكي از نمونههاي شاخص و درخشان هجرت از خاك و زبان مادري است. رمان يا بهتر بگويم رمانك او با عنوان «يادداشتهاي سرگردان روي آب» در ميان منتقدان و مخاطبان انگليسيزبان نگاهها را به سمت او برگردانده، اين داستان روايتي سيال و ذهني است كه مخاطب را از همان صفحات اول به خود جذب ميكند. داستاني كه همچون نقاشي زيبا با پردههاي بديعي از نقش و رنگ نويد داستاني زيبا را به خواننده ميدهد كه در عين زيبايي تلخ است. داستان با اسم راوي آغاز ميشود. «خاطرم نيست اولينبار كي اسمم را نوشتم. آنچه به خاطر دارم نخستينباري است كه با يك همنام خودم روبهرو شدم. گفتم من هم همين اسم را دارم اما او باور نكرد. پسري بود چاق با صورت پفكرده به شكل يك بوكسور كوچولو.» دبورا آيزنبرگ معتقد است داستان مثل پيامي اضطراري است كه توي بطري ميگذاري و از جزيرهاي دورافتاده و متروك رها ميكني تا جايي به چشم يكي بيايد و آن را از آب بگيرد و باز كند و بخواند به قصد كشف رمز يا متن را بخواند و السلام. اما در كتاب يادداشتهاي سرگردان روي آب بطري در كار نيست و اين پيامها در كيسهفريزرهاي زيپدار نوشته شده در آب رها شده. «دوستي ندارم. تنها دوستي كه داشتم نه راننده تاكسي بود نه كارمند. نام من از دهان او نام متفاوتي ميشد. منظورم اين است شنيدن اسمم را از دهان او دوست ميداشتم.» اين رمان مثل همه رمانهاي مهاجران پر است از آدمهاي درمانده و بيجا شده. آدمهايي كه وجه اشتراكشان بريدن از وطن مالوف است. از صاحبخانه چيني كه گل ميفروشد و احتمالا كارهاي ديگري هم ميكند تا مستاجر ديوار به ديوار فرانسوي كه ميگويد خلبان است. حمام مشترك و يخچال مشترك كه غذاي هر كسي با اسمي كه روي آن نوشته شده مشخص ميشود، اما اين امر باعث نميشود كه كسي به آن ناخنك نزند.