طعم گيلاس، گل سرخ
حسن لطفي
اين روزها حكم كسي را پيدا كردهام كه سر چهارراه چه كنم ايستاده و نميداند كدام طرف برود. نه ميتوانم خودم را راضي به تماشاي تئاتر چهارراه بهرام بيضايي روي صفحه كوچك مونيتور لپتاپ كنم و نه قادرم وسوسه ديدن بازي مژده شمسايي و شنيدن ديالوگهاي لايهدار استاد را از سر بيرون كنم.
نه ميتوانم به حضور طالبان در خيابانهاي كابل، هرات و قندهار بيتفاوت باشم و از دردهاي زنان وحشتزده افغانستان بگذرم و نه ياري نوشتن نوشتهاي عاري از خشم و عصبانيت از طالبان و تفكر طالباني دارم.
نوشتهاي كه بتوانم در آن با دردمندي قابل چاپ و با مهر بنويسم: طالبان از آنچه فكر ميكنيم به ما نزديكتر است.نه آنقدر صبورم كه منتظر بمانم تا وزير ارشاد جديد در برنامههايش تجديدنظر كند و يادش بيفتد هنرمندان هر جا كه ميروند بايد بر صدر نشينند و اين جماعت حساس كودكان چشم و گوش بستهاي نيستند كه به فرمان بزرگترشان باشند تا مشق بشين و پاشو و بگو و نگو تمرين كنند.
نه ميل به نوشتن نوشتهاي ديگر براي او دارم. نه ميتوانم از ترس آلوده شدن و آلوده كردن گاز ماشين را بگيرم و مثل روزگار قبل از كرونا جاده شمال را بدون توقف بروم و تا به جنگل و درختي نرسيده پا از پدال گاز برندارم و نه ميتوانم با ديدن هر درخت سبزي به ياد جنگل و با تماشاي هر جوي آبي به ياد دريا نيفتم. تنها چيزي كه سر اين چهارراه با هزار راه بنبست برايم دلخوشكننده است فكر درستي است كه گاهي پشت فكرهاي نادرست مخفي ميشود. اين نيز بگذرد! چقدراين سه كلمه خوب كنار هم نشستهاند. شايد هم من اينطور فكر ميكنم.
شايد فقط من فكر ميكنم. اين جمله ميتواند آدم را به وقت سختي، ملال، تنگدستي، اندوه، حضور طالبان و تفكر طالباني و... آرام كند. شايد ... اما نه تا وقتي به تعبير زيباي زندهنام عباس كيارستمي طعم گيلاس وجود دارد، زندگي ارزش زيستن دارد. تا وقتي توي گلفروشيها و روي بوتهها گل سرخ ديده ميشود، نميشود سر چهارراه چه كنم ماند و با فكر باز شدن راهها، ثبتنام دختران در دبيرستان سوره، پرواز بادبادكها در آسمان كابل و چرخش بدون هراس زنها در قندهار و... لبخند نزد.