خانواده الف / حاشيه اتوبان آزادگان
مرد بنگاهدار، پلهها را يك در ميان رد ميكند. ساختمان، پنج طبقه است. پاگرد چهارم، ميايستد و رو به يك تيغه نئوپان رنگ شده كه تا سقف درازا دارد، صدا ميزند: «آقاي سبحاني. ... خانوم سبحاني...»
لته متصل به تيغه نئوپان، روي لولاي ناپيدا ميچرخد و «خانوم سبحاني» از فاصله در و ديوار نئوپاني، سرك ميكشد. زن جواني است كه با شنيدن صداي بنگاهدار تكه پارچهاي كه دم دست داشته را، به سر كشيده.
بنگاهدار، من را نشان ميدهد و ميگويد: «اين خانوم براي اجاره اتاق اومده. شما كي تخليه ميكنين؟»
از پاگرد طبقه دوم، بوي پياز داغ هم خورده با زردچوبه و رب، زد زير دماغمان. هر چه به سر ساختمان نزديكتر ميشديم، بوي زردچوبه تفتديده، تندتر شد. 7 پله پايينتر از تيغه نئوپاني، صداي جز جز پياز خام، شنيده ميشد. زن، مكثي كرد، سنگهاي سفيد پلهها را نگاه كرد، تكه پارچه روي سرش را مرتب كرد، گوشه لبش را بالا داد و با ترديد، رو به بنگاهدار گفت: «دو هفته ديگه... هر وقت پولمون حاضر بشه.»
از زن پرسيدم آيا اجازه دارم داخل «اتاق» را ببينم؟ خجالت ميكشيدم. نميدانستم براي اين جعبه چوبي، از چه واژهاي استفاده كنم؛ «خانه»؟ «اتاق»؟ باور نميكردم پشت درِ پشت بام هم جاي زندگي باشد، جاي زندگي باشد و اجاره هم برود و آدمهايي هم براي اين تكه جا، اجاره و وديعه بدهند.
بنگاهدار گفت: «من بيرون منتظرم.»
زن، لته نئوپاني را باز ميكند تا راه ورود باز شود. باز هم نميشد فرقي نميكرد. دو تيغه نئوپان، با نبشي، به ديوارهاي ساختمان پرچ شده و فضاي محصور پشت تيغه، 12 متر بود؛ مساوي مساحت فرش ماشيني 12 متري كه روي كف سنگي انداخته بودند. بالاي لته در، نزديك سقف، يك مستطيل 20 در 50 خالي بود براي ورود هوا. فاصله درگاه اين فضا با درِ آهني پشتبام، حدود 70 سانت بود. پشت درگاه، داخل «اتاق»، يك سمت، يك كمد باريك، يك سمت يك چراغ خوراكپزي با قابلمهاي بر سر و داغي شعلهاش، در كل اين فضا منتشر ميشد، يك سمت چند تشك و پتوي تا شده روي يك چمدان بزرگ قهوهاي رنگ، كنار سبد بزرگ پلاستيكي پر از قابلمه و بشقاب و ليوان و كاسه. خانم و آقاي سبحاني، سه سال قبل ازدواج كردند و يك سال بود كه در اين فضاي تيغه كشيده زندگي ميكردند. مرد، پيك موتورسوار بود و زن، پادوي روزمزد آرايشگاه زنانه. وقتي زور گراني، بيشتر از زور بازوي زن و مرد شد، وقتي حقوق دو ميليون توماني مرد و مزد روزانه 25 هزار توماني زن، كفاف خرج زندگي و اجاره اتاق 30 متري در خيابان نظامآباد را نداد، يخچال و تلويزيون و پنكه و اجاق گاز دو شعله روميزي را؛ گرانترين، جاگيرترين و مهمترين وسايلي كه داشتند، به انباري منزل والدين بردند و كوچه به كوچه، گشتند دنبال يك ديوار و سقف كه سربار غريبه و آشنا نباشند.
«بنگاهي بهمون خبر داد كه يه جا پيدا كرده مناسب بودجه ما. ظاهرا خودش هم اينجا رو نديده بود. وقتي صاحبخونه رسيد به همين پاگرد، آقاي بنگاهي، اول ساكت شد، بعد، از خجالتش رفت بيرون ساختمون.»
خانم و آقاي سبحاني، يك سال است كه براي همين اتاق 12 متري، ماهي 500 هزار تومان اجاره ميدهند و 10 ميليون هم وديعه سپردهاند. روشويي شكسته توالت گوشه حياط، جاي ظرف و لباس شستن هم هست و شلنگ همان توالت، دوش متحرك. كل امكانات اين جعبه چوبي، يك لامپ آويزان از سقف بود و يك پريز برق به ديوار و يك شير و شلنگ متصل به گاز شهري. صاحبخانه گفته بود ميتوانند از يخچال همسايه طبقه اول هم استفاده كنند. زن و شوهر، 12 ماه به همينها هم راضي بودند. دو ماه قبل، صاحبخانه گفت كه از اول مهر، يا اجاره بشود يك ميليون، يا وديعه بشود 15 ميليون. خانم و آقاي سبحاني، دو هفته است كوچه به كوچه، دنبال يك ديوار و سقف ميگردند كه سربار غريبه و آشنا نباشند.
كوچه ب / پامنار
عرض بنبست، دو متر هم نيست؛ از آن تنگ و ترشهاي مفلوك پشت عودلاجان كه دو نفر نميتوانستند شانه به شانه درازايش راه بروند. ته بنبست، يك در باريك زنگ زده بود. زنگ در، از اين زنگهاي قديمي؛ قاب سياه و دكمه سفيد فشاري روي قاب. دكمه زنگ را كه فشار دادم، صداي سوت بلبلي بلند شد و لخلخ دمپايياي كه زمين را جارو زد تا پشت در. در زنگ زده، به زور روي پاشنه چرخيد و مرد جواني با نيمتنه لخت در را باز كرد كه تا چشمش به من افتاد، لته در را ول كرد و گم شد. پشت در، مثل اغلب خانههاي رو به موت پامنار، چند پله ميخورد تا حياط پنجدري. سه ضلع حياط، درهاي باريك بود و وسط، حوض سيماني با شير آبي سرك كشيده روي گلوي حوض. چند لگن پلاستيكي و يك سطل زباله بزرگ لبريز از آشغال كنار يكي از درها بود. سمت چپ، چند پله پايينتر، نبش يك در آلومينيومي، روشويي سفيد به ديوار نصب بود و بالا سرش، تكه آيينهاي تار و شكسته اما براي برانداز كردن ريخت و اسباب صورت، به دردبخور. جوان فراري، از پشت يكي از درهاي باريك پيدا شد، پيراهني به تن كرده بود و چشم در چشم كه شديم، پرس و جو شروع شد. گفتم براي اجاره اتاق آمدهام. گفت همه اتاقها اجاره رفته جز يكي. مساحت اتاقها را پرسيدم. گفت همه 20 متري، 20 متر چهار ديواري خالص. رقم اجاره را پرسيدم. گفت ماهي يك ميليون تومان با پنج ميليون تومان وديعه. خواستم همان يك اتاق خالي را ببينم. كليد را در قفل چرخاند و در كه باز شد، نم گرم كهنه لابهلاي بوي سيگار ارزان و رخت چرك، از تاريكي جهيد بيرون. چهار ديواري، خالي خالي. همان كه جوان گفت. دريغ از يك طاقچه. بابت آب گرم و حمام پرسيدم. گفت آبگرمكن هست ولي براي هر بار حمام، بايد از روز قبل پنج هزار تومان به حساب صاحبخانه واريز شود تا روز بعد، بيايد و آبگرمكن را روشن كند. كنار حوض، چند بشقاب فلزي با ته مانده خشكيده غذا روي سر هم سوار شده بود. داخل يك لگن پلاستيكي آبي رنگ، چند قاشق و چنگال و ليوان پلاستيكي دستهدار افتاده بود. جوان، رد نگاهم را گرفت و گفت «همه پاي همين حوض، ظرف و لباس ميشورن.»
«همه؟ چند نفر؟» هيچ پنجرهاي روي ديوار اتاقها نبود. جوان گفت هر اتاق چهار نفر مستاجر دارد «يا رفيقن، يا غريبه همخرج. گرونيه. همه كارگريم. پولمون نميرسه اتاق جدا بگيريم.»
نگفت «خانه»، گفت «اتاق». خطوط صورتش، بيشتر از 25 نميزد كه سطح توقعش از زندگي، تا امكان پرداخت اجاره شريكي يك اتاق 20 متري سقوط كرده بود.
مستاجر ج / دروازه غار
پسر، سه بار دور يك كوچه پيچيد كه به حساب خودش، من راه را ياد نگيرم. منت گذاشت كه چون اينجا در خانهها را روي غريبه باز نميكنند، عشقش كشيده كه بلد من باشد. راست ميگفت. اينجا رد غريبه را بو ميكشيدند. سر برميگرداندي، همان پسر مردني كه دو تا كوچه بالاتر پشت قدم هايت ميآمد و به خيال خودش، تابلو هم نميزد، اينجا هم
پشت سرت بود؛ گيرم، به حلقه دسته كليدش ور ميرفت كه يعني كاري به كار تو ندارد. كوچه، شلوغ بود. ازدحام نيمه شب بنبستها و درروهاي دروازه غار، طبيعيترين اتفاق دنياست؛ مردان چشم قرمز، خمارها، آوازخوانها، آنها كه با فرياد، فحش ميدهند، آنها كه زير لب، توهم زدهاند..... احوال نيمهشب پسكوچههاي دروازه غار، آدمها را مست ميكند، عاشق ميكند، خمار ميكند، معركهاي است كه ميخواهي تا صبح بماني و نروي.... پسر رسيد جلوي در چوبي پوسيده كه تارهاي بافتش از هم باز شده بود. با كله كليد، سه بار به چوب كوبيد. صداي خشدار زني آمد «كيه؟ مراد؟»
پاشنه در كه زور زد و روي موزاييك چرخيد، صورت و قامتي آب رفته و چروك، پوشيده در ژاكت و شلواري كهنهتر از لته چوبي جلوي چشممان، خميده از سرما، در هشتي تاريك ايستاده بود. مراد من را نشان داد و به زن گفت «اومده اتاق اجاره كنه. بياد ببينه اگه باب طبعش بود...»
زن خمار، شانهاي بالا كشيد و گفت «بياد ببينه. اينجا راست كار اين نيست...»
«اين»، «من»، دنبال مراد رفتم. هشتي تاريك ميخورد به حياط. آسمان بالا سر حياط گسترده بود. انگار خانهاي وسط كوير. هيچ ديوار و پنجرهاي از محل، در چشم نبود. تنها حسن اين خانه پوسيده همين بود؛ آسمان بيمزاحم. مراد، نور چراغ قوه گوشي تلفنش را گرفت به روبهرو؛ رو به ديواري كهنه؛ رو به تركيبي لرزان از كاهگل و آجر با چند سوراخ خالي سياه در حكم پنجره. قاب پنجرهها، سالها قبل به پول نزديك شده بود. نزديك ديوار كاهي، موزاييكهاي كف، از سه طرف شكم داده بود. در مركز اين شكم، چند صفحه الوار روي هم انداخته بودند. مراد گفت «چاهِ خونه اس. همين روزا ديوارش ميريزه و هفففف. ...»
مراد وقتي ميخنديد، تنها دندان سالمش، مثل نورافكني در ظلمات، پرتو ميداد. مراد كم ميخنديد. «هفففف» را كه گفت، خنديد. حياط مثل طويله بود. يك حوض سيماني، وسط در وسط، به جاي سطل آشغال. موزاييكهاي كف حياط، لق بود و شكسته. زني از دور ميخواند «كجايي اي جووني.....»
برگشتيم پيش زن. زن، مستاجر اتاق كنج هشتي بود. يك ميليون تومان اجاره ميداد بابت 20 متر ديوار گچي با سقف الواري. الوارها مثل جنازه آدم، بغل به بغل دراز كشيده بودند. اتاق، بوي شربت قند ته گرفته و نم و چوب پوسيده ميداد. زن از اين همه الوار بالاي سرش ميترسيد. «بالاخره يه شب كه خواب باشم، اينا از جاشون در ميان و ميافتن رو سرم. آخرش همينه.»
مراد كف اتاق را نگاه كرد و گفت چارهاي نيست. مراد گفت بايد خدا را شكر كند كه همين اتاق را دارد. زن گفت جاي من اينجا نيست. گفت صاحبخانه، از دو هفته قبل، آب را هم قطع كرده. دستش را گرفت سمت دو بطري آب گوشه اتاق، روي لبه سوخته موكت، كنار چراغ پيكنيكي كه ميسوخت و هواي اتاق را گرم ميكرد. زن گفت اينجا هيچ امنيت ندارد. گفت همان در چوبي خانه را يك مرد قلدر تنه بزند، باز ميشود. پرسيدم پس تو چرا اينجا هستي؟ زن فقط نگاهم كرد. ...
«سقفهاي فقر»؛ اين لقب را انتخاب كردم براي بيغولههايي كه در اين 20 ماه ديدم؛ اتاقهاي نايلوني، اتاقهاي نئوپاني، سقفهاي الواري، زندگي در خرپشتهها، زندگي در انبارها؛ «احسان»، «پامنار»، «دروازهغار»، «چهارراه سيروس»، «سهيل».... ساكنان اين بيغولهها، مردمان شريفي بودند كه ناخواسته، در دهان فقر افتاده بودند. براي اين مردم، «فقر» آن ديوار بلندِ لغزندهاي بود كه پا به پاي بلندمرتبهسازي «گراني»، ارتفاع گرفت..... اصغر مهاجري؛ جامعهشناس، در گفتوگويي كوتاه، زندگي مردم، زندگي اجباري آدمها در بيغولههاي فقر را تحليل كرده است.
گفتوگوي «اعتماد» با اصغر مهاجري؛ جامعهشناس:
طي دو سال گذشته، در مشاهدات ميداني در مناطق جنوب و جنوب شرق تهران؛ پامنار و هرندي و احسان و خلازير و آزادگان، با مواردي از سكونت مستاجران در فضاهاي غيراستاندارد با تابلوي مسكوني مواجه شدهام؛ زندگي اجارهاي خانواده سه نفره در فضاي خالي زير راهپلههاي ساختمان كه با ديوار كاذب تبديل به يك اتاقك 12 متري شده، زندگي اجارهاي چهار جوان مجرد در يك اتاق 20 متري با كاربري انبار و بدون هيچگونه امكان رفاهي و حتي بدون پنجرهاي براي تهويه، انبار 12 متري آماده اجاره به مجرد يا خانواده، زندگي اجارهاي خانواده دو نفره در يك چهارديواري 12 متري با ديوارهاي نئوپاني در فضاي خالي منتهي به پشتبام و انتهاي راهپلههاي آپارتمان، زندگي اجارهاي يك زن در تنها اتاق نسبتا سالم در حياطي با اتاقهاي پنجدري كه تمام اتاقها از شدت فرسودگي، در حال تخريب است و اين تنها اتاق نسبتا سالم هم، سقفي از جنس تير چوبي و در حال ريزش دارد، زندگي اجارهاي خانواده سه نفره پشت تيغهاي كه 12 متر از محوطه پاركينگ آپارتمان را از بقيه فضا جدا كرده، اين خانههاي غيررسمي، نه تنها در بافت فرسوده بودند، جنس اين بيغولهها هم فرسوده بود؛ آب گرم و تهويه و وسيله گرمايشي و سرمايشي و حتي پنجرهاي براي عبور نور، تقاضاهاي لوكس و رويا به حساب ميآمد ولي مستاجران اين فضاها، آدمهاي مستاصل؛ زن، مرد، خانواده، مجرد، به ناچار و به دليل فقر شديد، چارهاي جز زندگي در اين فضاهاي غيرقابل سكونت نداشتند كه البته اجارهبهاي زيادي هم براي همين اتاقكها پرداخت ميكردند؛ 500 هزار تومان يا 700 هزار تومان يا يك ميليون تومان اجاره و پنج ميليون يا 10 ميليون تومان وديعه. مجموع شرايط، تصوير آنچه شاهد بودم، به هيچوجه شايسته شأن يك انسان نبود؛ زندگي در اين فضاها، در شأن هيچ انساني نبود، ولي ميديدم و ميشنيدم كه چطور به دليل فقر، توسط صاحبخانه تحقير ميشدند، به محض پنج روز ديركرد واريز اجاره، تهديد به «حراج وسايلشان وسط كوچه»، همان وسايلي كه از حداقلهاي اوليه هم كمتر بود و «پرتاب خودشان به كف خيابان» ميشدند. اين مردم مستاصل ميگفتند كه به دليل بيكاري و از دست دادن شغل در اين دو سالي كه گذشته، ناچار شدهاند به جنوب و شرق شهر؛ به ارزانترين ممكنها در جنوب و شرق شهر و در بافت فرسوده پناه بياورند. اين آدمها، در اين فضاها، با يك واقعيت تلخ روبهرو شده بودند؛ اين آدمها، از جنس فرهنگ و بافت اين مناطق نبودند. سرنوشت آدمها، وقتي به اجبارهايي از اين دست تن ميدهند، وقتي اينطور از جايگاه اجتماعي و اقتصاديشان به كف سقوط ميكنند، به كجا و به چه نتيجهاي ختم ميشود؟
هر آنچه شما شاهد بوديد، بايد ذيل مفهوم گسترده «حاشيهنشيني» تحليل شود. من بارها گفتم كه در كشور ما، حاشيهنشيني، يكي از آسيبهاي بسيار جدي است و متاسفانه، گسترش بدون تنفس اين آسيب هم بسيار نگرانكننده است. مسوولان حوزه شهري اذعان دارند كه حدود 24 ميليون نفر حاشيهنشين در كشور داريم كه از منظر اجتماعي، بايد حدس بزنيم كه اين عدد تا 40 ميليون نفر هم ميرسد. حاشيهنشيني، معادل محروميت انسانها از دسترسي به استانداردهاي زندگي و از جمله محل سكونت و اسكان مناسب است. شما از پشتبامنشيني و زيرپلهنشيني و اتاقهاي با سقف الواري مثال زديد، اما زندگي در كانالهاي زيرزميني يا حتي زندگي در چادرهايي كه سالها پيش در حاشيه اتوبانهاي شمال تهران شاهد بوديم، گونههاي ديگر از حاشيهنشيني است كه هنوز هم در چابهار و بندرعباس ميتوان از اين نوع هم مشاهده كرد. حاشيهنشيني، يك آسيب جدي گسترده عمق يافته است كه امروز، بيش از نيمي از جمعيت كشور را تهديد ميكند و بسترساز بسياري از آسيبهاي ديگر، به خصوص در كلانشهرهاست. ما در مطالعاتي درباره پيامد ادامه محور جنوبي بزرگراه يادگار امام و گسترش راهآهن تهران- هشتگرد براي مناطق جنوبي شهر تهران، متوجه شديم كه حاشيهنشيني، عامل اصلي توليد و بازتوليد ساير آسيبهاي اجتماعي است چون نه تنها فضاهاي شهري در مناطق حاشيهنشين بيدفاع هستند، شكلگيري الگوهاي انتشار آسيبها در اين مناطق هم بسيار نگرانكننده است. بنابراين اگر حتي در مركز شهرها، گونههاي خاصي از زندگي مردم در فضاهاي غيراستاندارد را پيدا ميكنيم كه فكر ميكنيم اينگونهها، ناب و نادر هستند، از منظر جامعهشناسي، اينگونهها نادر نيستند بلكه در پيوستار حاشيهنشيني گونهبندي ميشوند. آنچه بايد باعث نگراني تمام برنامهريزان حوزه اجتماعي و فرهنگي باشد، آسيب بسيار جدي حاشيهنشيني است چون حاشيهنشيني، مادر باقي آسيبهاست و حتي براي آسيبي مثل اعتياد و طلاق، مداليته و ميدان توليد و بازتوليد فراهم ميكند. بايد بحث حاشيهنشيني را بشنويم، توصيف و تبيين و چارهسازي كنيم كه متاسفانه هم هر روز گستردهتر و عميقتر شده و نظام سياسي و تقنيني ما هم، گسترش اين آسيب را تقويت ميكند. طرحي كه آورده جهادي مجلس يازدهم بود و از خانههاي 45 متري نويد ميداد، راه جديدي بود براي بازتوليد باور حاشيهنشيني. باقي طرحهايي هم كه در قالب طرح مسكن اجرا شد راهي براي تقويت فرهنگ حاشيهنشيني بود ولو اينكه در بعضي موارد، بزك شدهتر است و شما را فريب ميدهد اما وقتي وارد عمق طرح ميشويد، ميبينيد تمام پيامدهاي حاشيهنشيني در اين طرحها هم مستقر است.
من اين دخمهها را در دل بازار و مناطق مسكوني شرق و جنوب شهر ديدم. بافت بازار، يك بافت بسيار قدرتمند و پولدار است. بافت منطقه خاك سفيد و هرندي و آزادگان، فرسوده اما در دل تراكم مسكوني است. حتي چنين مناطقي را حاشيهنشين محسوب ميكنيد؟
صددرصد چون در همين مناطق به ظاهر در دل شهر، ساير آسيبهاي اجتماعي توليد ميشود. حاشيهنشيني به معناي محروميت از دسترسي به استانداردهاي كالبدي و فضاي شهري و كيفيت زندگي است. اولين تاثير حاشيهنشيني هم بر كيفيت زندگي مردمان آن بافت است. به همين دليل بعضي مواقع حتي در فضاهاي استاندارد شهري با حاشيهنشينهاي اجتماعي مواجه هستيم چون شاهديم افراد به دليل محروميت از دسترسي به كيفيت استاندارد زندگي، منزوي و ايزوله شدهاند. بنابراين، شما حتي در منطقه 12 و 10 و حتي در منطقه يك تهران هم با حاشيهنشيني كالبدي مواجه ميشويد اگرچه ممكن است گونههاي متفاوتي را شاهد باشيد و مثلا در يك منطقه، پشتبامنشيني ببينيد و در يك منطقه، زندگي در اتاقكهاي 6 متري و 20 متري. آنچه امروز مثل آب سياه بر سر ما سايه گسترانده، جاگير شدن فرهنگ حاشيهنشيني است. جاگير شدن در حدي كه باورهاي نمايندگان ملت در يك مجلس انقلابي، انباشته از اين تفكر شده كه لانه زنبورهاي 45 متري بسازند و به اسم خانه به مردم تحويل بدهند؛ همان چيزي كه در دولت مهرورز و به اسم مسكن اجتماعي ولوله كرد و البته با استقبال هم روبهرو نشد. واقعيت اين است كه مجموع باورهاي ما به سمت حاشيهنشيني هدايت شده و اين بسيار خطرناك است چون وقتي پا به درون اين حاشيهنشينها ميگذاريد، مخرج مشتركشان، خسارت و پيامدهاي منفي؛ بازتوليد و توليد آسيبهاي اجتماعي و شهري است.
من در اين فضاها، با مردمان فقيري از طبقه كارگر؛ كارگران غيررسمي و روزمزد مواجه شدم و نكته مهم اين بود كه اجبار به زندگي در آن دخمههاي در پسكوچههاي دور از چشم و دور از ديد، انگار تشويقشان ميكرد به اينكه گرفتار آسيبهاي ديگري علاوه بر فقر و بحرانهاي رواني هم بشوند. اغلب ساكنان اين فضاها هم جوان بودند اما از حرفهايشان، هيچ بوي اميدي به آينده نميآمد. اصلا وقتي فقر در اين دوره سني و در جواني، آدمها را گرفتار ميكند در حدي كه حتي قدرت انتخاب محل زندگي و محل بهتري براي زندگي را از دست ميدهند، آينده چنين آدمهايي چه خواهد شد؟
مطالعات ما درباره حاشيهنشينان و باورهاي آنها، نتايجي مبتني بر واقعيتهاي جامعه به دست داد؛ نخست اينكه حاشيهنشيني، چه در بسترهاي كالبدي و چه در بستر اجتماعي، فرهنگي به نام فرهنگ فقر را توليد و باز توليد و تعميق ميكند. به اين معنا كه به تدريج، صاحبان اين فرهنگ، باورمند ميشوند كه اين هم يك نوع زندگي است و اين باور، موجب ركود ذهني و فكري ميشود و آنها را در تله فقر فرهنگي گرفتار ميكند كه البته همين گرفتاري و عادت به فقر فرهنگي، عامل انتشار و گسترش مجدد حاشيهنشيني ميشود. نتيجه دوم و بسيار نگرانكنندهتر، اين است كه قشر متوسط جامعه كه پيش از ركود اقتصادي، حاشيهنشين نبوده، چون هر روز فقيرتر ميشود و سرعت فقيرتر شدن اين قشر، حتي از سرعت فقيرتر شدن طبقات كارگر هم بيشتر است، اين قشر تبديل به حاشيهنشين ميشود و حالا شاهديم كه عدد حاشيهنشيني، با اين افراد در حال افزايش است. مسوولان بايد از اين بابت بسيار نگران باشند كه پيامد لاغر شدن و فقر تدريجي طبقات متوسط براساس تغييرات اقتصادي، از دست رفتن ثبات و اطمينان و پاسداري ارزشها و هنجارها در تمام حوزههاي جامعه است. افزايش اجاره مسكن ظرف سه سال اخير، تاييد ميكند كه افرادي از طبقه متوسط كه تا ديروز حاشيهنشين نبودند، در حال كوچ به بخشهاي حاشيهاي و شهركهاي پيراموني هستند. خطر اين اتفاق چيست؟ از نگاه جامعهشناسان، طبقه متوسط، سوپاپ اطمينان جامعه است و حالا كه اين طبقه، در حال رانده شدن به حاشيه است، نه تنها شاهد توسعه فرهنگ فقر در طبقه متوسط خواهيم بود، اين اتفاق به ما هشدار ميدهد كه نظام اجتماعي و اقتصادي و سياسي هم در حال توليد و بازتوليد فراواني حاشيهنشينهايي از جنس طبقه متوسط است و بنابراين، بايد در روزها و ماهها و سالهاي آينده، انتظار افزايش عدد حاشيهنشيني را داشته باشيم.
شما از پشتبامنشيني و زيرپلهنشيني و اتاقهاي با سقف الواري مثال زديد، اما زندگي در كانالهاي زيرزميني يا حتي زندگي در چادرهايي كه سالها پيش در حاشيه اتوبانهاي شمال تهران شاهد بوديم، گونههاي ديگر از حاشيهنشيني است كه هنوز هم در چابهار و بندرعباس ميتوان از اين نوع هم مشاهده كرد.
افزايش اجاره مسكن ظرف سه سال اخير، تاييد ميكند كه افرادي از طبقه متوسط كه تا ديروز حاشيهنشين نبودند، در حال كوچ به بخشهاي حاشيهاي و شهركهاي پيراموني هستند.
آنچه بايد باعث نگراني تمام برنامهريزان حوزه اجتماعي و فرهنگي باشد، آسيب بسيار جدي حاشيهنشيني است چون حاشيهنشيني، مادر باقي آسيبهاست و حتي براي آسيبي مثل اعتياد و طلاق، مداليته و ميدان توليد و بازتوليد فراهم ميكند.
آنچه امروز مثل آب سياه بر سر ما سايه گسترانده، جاگير شدن فرهنگ حاشيهنشيني است. جاگير شدن در حدي كه باورهاي نمايندگان ملت در يك مجلس انقلابي، انباشته از اين تفكر شده كه لانه زنبورهاي 45 متري بسازند و به اسم خانه به مردم تحويل بدهند