نگاهي به درمانگري اگزيستانسيال در روزگار كرونا
ما يك گفتوگو بودهايم
عباس منوچهري
«پديده كرونا» مصائب بسيار براي بشر امروز داشته است و طي يكسال گذشته انديشمندان در سراسر عالم سخت با اين مصيبت درگير شدهاند؛ چه براي فهميدن ريشه آن و چه براي مقابله با آن. اما يك وجه مصيبتبار كرونا عوارض روحي آن است. غم از دست دادن عزيزان، نگراني از تبعات كرونا براي خود و خانواده و عزيزان از عوارض بارز اين مصيبت است. هماكنون در سراسر دنيا روانپزشكان و مشاوران و متفكران تلاشهاي علمي جدي را براي چگونگي مواجهه با اين عوارض و ياري رساندن به درمانجويان پي گرفتهاند. در اين ميان يكي از رويكردها درمان اگزيستانسيال (Existential Therapy) است با پشتوانه فلسفي قابل توجه آن. مبنا و پشتوانه فلسفي اين رويكرد در پديدارشناسي اگزيستانسيال هايدگر بوده است كه با ابتناء به شيوه تفكر پديدارشناسي هرمنوتيكي - اگزيستانسيال خود به جاي «اصالت روان» (و روانكاوي)، «هستمان كاوي» (Daseinanalyse) را با محوريت «در عالم بودگي» به عنوان مقوم انسان بودن و يافتن پاسخ به پرسش «معناي بودن» مطرح كرد. اين رويكرد با دو مفهوم «خود رهايي» (Entsclossenheit) و «از آنِ خود شدن» (Ereignis) مبناي مكتب تاثيرگذاري در درمانگري اگزيستانسيال شده است. جستار پيشرو، بخشي از نوشتاري مفصل در معرفي اين رويكرد درمانگرايانه است كه به زودي در قالب كتابي منتشر خواهد شد.
تحليل هستمان (دازاين)
و درمان اگزيستانسيال (زيستماني)
در سال 1959 بنا به دعوت مدارد باس مارتين هايدگر متفكر تاثيرگذار آلماني سمينارهايي را براي روانپزشكان سوييسي در شهر زوليكنر برگزار كرد كه متناوبا تا 1969 ادامه داشت. مدارد باس در سال 1987كتابي با عنوان سمينارهاي زوليكون بر اساس اين سمينارها به چاپ رساند. در دنياي انگليسي، از طرف ديگر، هانس كوهن، روانپزشك سرشناس در سال 2002 با علم به اينكه درمان اگزيستانسيال مورد غفلت واقع شده است با كتابي تحت عنوان «هايدگر و ريشههاي درمانِ زيستماني» به زبان انگليسي دست به اشاعه مكتب «درمانگري زيستماني» براي روانپزشكان و مشاوران در دنياي انگليسي زبان زد. البته طي دو دهه گذشته آثار ارزشمند ديگري نيز در اين زمينه به زبان انگليسي منتشر شده است.
انسان به مثابه هستمان و زندگي به جاي
«روان»
در حالي كه علوم طبيعي آدمي را چونان بخشي از جهان طبيعي تعريف ميكند و روانشناسي طبيعتگرا انسان را چونان موجودي طبيعي؛ پديدارشناسي هرمنوتيك زندگي انسانها را «به طريقي كه آنها آن را خود تجربه ميكنند تعريف ميكند.»هايدگر بدون تصويرسازي ذهني و با اتكا به اصل پديدارشناسانه «توجه به خودِ چيزها» هستي واقعي (انتولوژي) انسان را دازاين (هستمان/ there being) مينامد كه به معني «در عالم بودن» يا «بودن در عالم» (in-der- Welt – sein) است.منظور از عالم نيز همان عالم زندگي است.«عالم» نه يك مكان يا فضا، بلكه به مثابه شبكهاي از نمادها، نشانههايي است كه اعمال آدمها و مناسبات ميان آنها در بطن آنها شكل ميگيرد.
در پديدارشناسي زيستماني به جاي «روان آدمي» بر «زندگي آدمي» تاكيد ميشود و درمان زيستماني با ابتناء به زيستمانيت انسان بودن و نه پديده فرضي «روان» ميتواند درمانجو را از آلام خويش رهايي بخشد. بنابراين مهم اين است كه يك درمانگر ميتواند به شخص آسيب ديده براي عبور و خروج از وضعيتي كه در آن گرفتار است، ياري رساند. بنابراين، اگر منظور از روان (psyche) يك ساختار فرضي در درون شخص باشد كه از طريق فرآيندهاي درون – رواني به رفتار او بينجامد، درمانگري زيستمندانه يك «روان- درماني» نيست؛ بلكه درماني است كه از طريق تفسير مجدد درمانجو از تجربيات رنجآور خود وي ممكن ميشود.
كوهن به درمانگران توصيه ميكند كه معناي هستيشناختي علايمي كه مردم با آنها به او مراجعه ميكنند را «تفسير» كند، چون گشودگي نسبت به پديدهها يك توانش مشخصا انساني است، اين خصوصيت بايد در درمانگري زيستماني جايي داشته باشد. اين بدان جهت است كه انسانها نوع مخصوصي از بودن را دارند كه زيستندگي است (Exiestence). آنها چون زيستندهاند با بودنشان مرتبط ميشوند و دغدغه آن را دارند.موضوعيت داشتنِ امر «بودن» همان «دغدغه» (پروا) آدمي است. يك ميز با يك لپتاپ دغدغه «بودنِ خود» را ندارد. او هست آنچه هست، فرسوده ميشود اما امكاني براي بودن غير از آنچه هست و هميشه بوده است ندارد؛ بودنش ديروز و امروز و فردا ندارد. آدمي اما چون موجودي زماني است هميشه گذشته را با خود دارد و در آن واحد رو به سوي آينده است و دغدغه آن را دارد.
اين واقعيات هستيشناسانه (يا همان ويژگيهاي «انسان بودن») اهميت بنياديني براي آنچه «روان درماني» ناميده ميشود، دارد. قطعا ما نميتوانيم گذشته را عوض كنيم، اما به يمن «رو به آينده بودن» و تفسيري كه ميتوانيم از امكانهاي پيشرو داشته باشيم به ياري درمانگر خود را به سوي زين پس و گسست از وضع حال معطوف ميكنيم. اين چيزي است كه هايدگر «خود رهايي» (Entschlossenheit) ناميده است. در اين ميان بايد درمانجو پيش از هر چيز به عنوان يك شخص در انسان بودنش ديده شود و نه در يك فرد بسان موجودي طبيعي با روان آسيب ديده.
آنچه متعلق به بودنِ انسان است، انتولوژيك است و هر آنچه يك انسان عيني را توصيف ميكند، انتيك است. روانكاوي به وجه انتيك آدمي توجه دارد، اما اين در حالي است كه يك شخص موفق و شاد با شخصي كه داراي ناخوشيهاي روحي است از نظر انتولوژيك هيچ تفاوتي با يكديگر ندارند، به اين معنا كه هر دو به عنوان انسان موجودي زباني (فكر - سخن - خلاقيت)، زماني (عمر - گذشته حال و آينده) هستند اما وجه شخصي و تجربه زيستي - انتيكي آنها با هم متفاوت است. به همين جهت آن كه شاد است اگر انتيكي (فردگرايانه) زندگي كند امكان افسرده شدن دارد و آن كه افسرده و دچار پوچي و استرس و آلام روحي است، ميتواند به مدد وقوف به مختصات انسان بودنش از اين آلام رهايي يابد. تلاش درمانگري زيستماني اين بوده است كه با اتكا به مختصات انتولوژيك درمانجو طي مسير تحول به سوي رهايي از آلام روحي را براي وي ممكن كند.
تضمنات درماني اين ملاحظات پديدارشناسانه اين است كه: 1) زمان حال حاضر صرف وجود ندارد كه فارغ از اتفاقات گذشته يا انتظارات و نگرانيهاي آينده باشد. در پرتو تعبير پديدارشناسانه از زمان به صورت سه وجهي چنين جدايي ميان سه لحظه زمان ناممكن است. زمانِ واقعي براي زندگي آدميان سه وجهي است.2) البته ابدا رابطه گذشته يا آينده با حال عِلّي نيست، چون عليت خطي است اما تجربه زيستي «زمان» شبكهاي است و تجربيات ما در آن جاي خود را مييابند و بر همديگر تاثير ميگذارند.درمانگري زيستماني سازه «ناخودآگاه» را بياعتبار ميشناسد. چه اينكه جايي وجود ندارد كه اتفاقات و احساسات گذشته مخفي شده باشند تا ديگر بار در آينده فرصت ظهور داشته باشند. وقتي گذشته هميشه وجهي از حال حاضر است، پرسش اين است كه آيا ما ميتوانيم با آن مواجه شويم يا ترجيح ميدهيم از آن اجتناب كنيم. درمانگري زيستماني به آنچه پديدار است توجه ميكند، يعني به گذشته در حال حاضر نه به عنوان علتي كه براي ما يك مولفه فرضي است. بايد توجه داشت كه «دادهگي» (Gegeben/given) (گذشته) دو نوع است: قابل تغيير و غير قابل تغيير.3) ناديده گرفتن آينده از تبعات علتنگري در فهم درمانجو است، در حالي كه آينده بسيار با اهميت است، چون همه اهداف ريشه در آنچه از قبل هست، دارند. دادهشدگي يا از نوع موقعيتي است (وجه انتيك) (Umstande/ circumstantial)، مثل والدين، كشور محل تولد، ساختار اجتماعي، زبان، قوانين و رسوم. يا از نوع دوم انتولوژيك- اگزيستانسيال، يعني زماني بودن، در عالم بودگي و در يك تن جسماني بودن. هيچ يك از اين دو نوع را ما اختيار نكردهايم. اما در حالي كه ما اين دو دادهگي را نميتوانيم تغيير دهيم، پاسخ (عكسالعمل و نه واكنش) ما به آنها ميتواند تغيير كند يا تعديل شود. البته امكان پاسخ «آزاد» (مختارانه) به دادشدهگي براي هر آدمي ممكن به نظر نميرسد و درمانگر ميتواند درمانجو را براي ممكن دانستن تغيير ياري دهد. با اين اوصاف درمانگري از طريق «امتزاج افقها» ممكن است. امتزاج افقها يعني امتزاج تفسيرها ميان درمانگر و درمانجو كه وقتي حاصل شد گشودگي در فهم منشا رنج و فهم امكانهاي بودن را فراهم ميكند بنابراين تفسير هرمنوتيكي، يعني معناكاوي تفسيري و فهم افقِ درمانجو كه به وي امكان ميدهد كه فهم روشنتري «از آنچه پنهان است»، يعني فهمي از رنجوري خود، داشته باشد. به عبارت ديگر، هرچه افق درمانجو، يعني فهمي كه وي از خود و وضع خود و زندگي... دارد، توانمندتر شود و آنچه از خود وي پنهان است بفهمد و تفسير خود از خويش را عميقتر كند، به منشا رنج خود وقوف عميقتري پيدا ميكند.
«درد» چونان وجهي از زيستن
تجربه «درد و رنج» يك تجربه انسان بودن است، نحوهاي يا «لحظهاي» از زيستن است. درد و رنج با انسان بودن معنا دارد. رنج تجربهاي از زيستن هر انساني است چنانكه سرخوشي و لذت روحي يا جسماني نيز لحظهاي از زيستن هر انساني است. آنچه در قاموس روان درماني «روانپريشي» و «اختلال» ناميده ميشود با پديدههايي چون جسمانيت، اضطراب، زبان و رابطه با ديگران مرتبط است و اين همه نشانههاي تقدم انضمامي بودن موجوديت انسان است. آنچه هايدگر حرفِ رايج (عوامزدگي) مينامد در واقع شبيه سوپرايگوي فرويد است. پيروي از اين حرفها اگر منجر شود به كوتاهي شخص در تلاش در تحقق امكانهايي كه با انتخاب آنها در هر لحظه ميتواند پسين آنچه هست بشود، موجب احساس گناه است. گناه غفلت از مسووليت است كه خصوصيتي انتولوژيك است. آدمي در انسان بودنش مسول انتخاب كردن در هر شرايطي است و نميتواند از آينده به حال و گذشته واپس بنشيند. اين واپسنشيني خود آسيبزاست.
ناراحتيهاي درمانجو به اين خاطر است كه او در شرايطي گرفتار است كه ظاهرا غيرقابل تغيير است. اما، اتفاقات گذشته در زمان خودشان معنايي داشته كه امروز در «حال حاضر» با امكانهايي متفاوت نسبت به امكانهاي زمان حادثه براي درمانجو ممكن است معناي جديدي بدهد.دردي كه در نتيجه صدمهاي در دوران كودكي است و به زمينه كودكي تعلق دارد و نميشود كه توسط يك فرد بالغ بازتجربه شود. اما، شخص بزرگسال اين فرصت را دارد كه در زمينه جديد زندگي آن خاطره را به ياد بياورد، معضلبندي كند و آزادانه ميان آنچه به ذهن او ميآيد ارتباط جديدي برقرار كند. يعني، در نحوه مواجهه با تجربيات آزاردهنده تغيير ايجاد كند، اين ميتواند به تغيير وضعيت فعلي او بينجامد.همين كه به زمينه شخص بالغ به صورت خاطره آورده ميشود ممكن است به يك پاسخ جديد كمك كند و از حصاري كه شخص در آن گرفتار است، نجات يابد. به اين ترتيب حافظه گذشته شخص درمان ميشود. چنين مواجههاي به يمن «آزادي زيستماني» كه از خصوصيات انتولوژيك آدمي است، ممكن است. البته آزادي به اين معنا به هيچوجه نامحدود نيست اما انتخاب نكردن اين تغيير خود يك انتخاب است كه نتيجه آن ادامه وضعيت ناخوشايند درمانجو است. اما هرگاه اين انتخاب انجام شود يك شرايط جديد ايجاد شده با «دادهگي» (gegeben/given) متفاوت. هر آنچه ما انتخاب كنيم در بردارنده پاسخگويي مسووليت ماست، يعني ظرفيت و توانش ما براي پاسخ گفتن به آنچه ما را مينامد. اين آن چيزي است كه هايدگر «خودِ شاخص» مينامد و هدفي براي رسيدن نيست. منظور از دادهگي همان زيستمانيات هستند كه در سطح انتيك (شخصي) هر كس حتمي هستند. ما نميتوانيم خارج از عالم فرديت زندگي كنيم يا از ديگران كاملا منزوي و جدا شويم. همچنين ما نميتوانيم بدون يك بدن باشيم يا جاودانه باشيم. زيستمندانهها وجوه از بيش داده زيستندگي هستند، ما آنها را انتخاب نكردهايم، اما آزاديم به آنها پاسخي دهيم، به طريقي يا طريق ديگري. زيستمندانهها وجود شناسانهاند (وجوهي از بودن). پاسخهاي ما موجودياند، طريق خاص بودنِ ما.
درهم تنيدگي
هيجانات و خردورزي و جسم و جان
در هرمنوتيك اگزيستانسيال جدا كردن هيجانات از خردورزي خطاست، در حالي كه جدا كردن اين دو حكم جدا كردن جان و تن را دارد. چه اينكه هيچ رهيافت خالصا «شناختي» براي مسائل وجود ندارد. برتري عقلانيت كه يك اصل مهم در تفكر غرب است را نميتوان حفظ كرد و اينگونه هم نيست كه برتري با احساس باشد. هزينهاي كه ما براي پذيرفتن چند وجهي بودن تجربه ميپردازيم، اين است كه تاييد بر يك وجه را متوقف كنيم. اين مطلب در مورد «جسم و جان» نيز صادق است. در پديدارشناسي زيستماني جسم و جان «هر دو به يك اندازه در زيستن مشاركت دارند. آنها وجوه متفاوت پاسخ هر زيستنده به بودن هستند؛ البته هرچند متفاوت اما نه جدا.»
بودنِ با (Mitsein)
«بودنِ با» وجه ديگري از «بودنِ در عالم» است، يعني عالم هميشه آن است كه من با ديگران شريك هستم.عالمي كه مشتمل بر نمادها، معاني، افقها، باورها، دانستهها، نگرشها و مناسبات نمادين ميان آدمهاست.وضع مدني هم مصداقي از وضع بنياديني درعالم- با -ديگران- بودن آدمي است. در واقع چند و چون پديده روابط ميان انسانها وقتي اُنتورئاليستي، يعني آنگونه كه انسان بودن به عنوان امر واقع بنيادين فهميده شود، ميتواند براي شخص درمانجو و درمانگر راهگشا و آشكاركننده امكانهاي بهتر زيستن باشد. اين تصور كه در يك اتاق يك نفر اين گوشه نشسته و ديگري گوشه ديگر و ديگري در جايي ديگر و اين همان «همبودي» است، تصور درستي نيست، چون هر يك از حاضران چون يك «من» در نظر گرفته شده است، در حالي كه همانگونه كه هر يك از ما يك بودمان، يعني يك بودن - در - عالم است، همبود نيز نميتواند معنايي جز با هم- بودن - در - دنيا داشته.
بنابراين، از نظر هستي شناسايي (بودن انسان)، ما نميتوانيم باشيم مگر از پيش (apriori) «باشيم - با - ديگران»، چگونگي اين باشيدن بحث ديگري است. اين باشيدن يكبار در ستيز تجربه ميشود و يكبار در عشق، يك جا در رفاقت و در جايي ديگر در رقابت. براي درمانگري مهم اين است كه در كدام يك از اين تجربهها با همبودگي كه ويژگي هستانه انسانهاست تجربه ميشود و در كدام يك سركوب شده و ميشود. به عبارت ديگر فهم خويشتن به عنوان موجودي كه انسان بودنش همانا بودن با - ديگر- انسانها - در- دنياست و نميتواند جز اين باشد، متضمن عادي بودن دوستي و عشق و محبت در زندگي است وگرنه آدم بودن فرقي با «ددِ» خارج از شهر ارسطو، يا «گرگِ عليه گرگِ ديگر» هابز وجود نداشت. به همين جهت است كه در زمانه غلبه مناسبات سرمايهداري ايدئولوژيهاي توجيهگر بر فردانگاري بنتامي و «بقاي اصلح» اسپنسر براي استقرار و تداوم نظامهاي اقتصادي - سياسي تاكيد ميورزند و در امكان وقوف آدميان از آنچه آدمي واقعا هست وقفه و خدشه وارد ميكنند و در نتيجه شهروندان را گرفتار آسيبهاي جسماني (فقر و رنج) و آسيبهاي روان همچون تنهايي و اضطراب و پوچي ميكنند. به عبارت ديگر، بر اساس هستيشناسي پديدارشناسانه - هرمنوتيكي، رقابت و نزاع و ستيز «طبيعي» و «عادي» نيستند، بلكه توجيهات مخدوشكنندهاي هستند كه در راستاي تثبيت و تداوم اقتصاد سياسي سرمايهداري است.
همبودگي در هستي با ديگران
بنابراين، در درمانگري زيستماني به جاي رويكرد «بر-عالمي» دكارتي، با نگرش رئاليسم هرمنوتيكي و هستيشناسي بنيادين (پديدارشناسي اگزيستانسيال) بر پيوند با ديگران و ديگر چيزها در عالم تاكيد شده است. يعني، موجودي كه «واقعا» انسان هست همانا همبودگي در هستياش با ديگران است. اين بدان جهت است كه با- هم - بودن وجه بنيادين «خود» است. بدون «همبودي» «خودي» وجود خارجي ندارد و صرفا يك تصور ذهني است. اينكه شنيدن نصيحت ديگران ميتواند راهگشا باشد يا درد دل با يك دوست ميتواند آرامبخش باشد به خاطر همين بنيان با- هم- بودگي است. به ميزاني كه ما آن را نديده بگيريم (فراموشي بودن) امكان رنج براي «خود» را فراهم كردهايم و به ميزاني كه آن را مبنا بدانيم و «خود» را بفهميم رهايي از رنجهاي عارض شده را ممكن ميگردانيم. در همين رابطه، هايدگر «عشق» را چونان يك تجلي «موجودي/ شخصي» از داشتن ملاحظه ديگران (Fursorge) ميبيند.
يعني كه رابطه «خود و ديگري» از نظر بنيادين وضعي - اختياري نيست و فقط تجربه آن براي هر كس خاص است. زيستن آدمي از پيش در يك «همجهان» (Mitwelt) است. لذا، لازم است كه بين وجه وجودشناسانه (انسان بودن) و تجليات اُنتيكي / موجودي (هر شخصي) تمايز قائل شويم. ما نميتوانيم خود را در انزواي از ديگران بفهميم. «همجهان» هميشه جهاني است كه ما با ديگران شريك هستيم: ما هميشه (به دليل انسان بودن – انتولوژي) با ديگران هستيم، چه متوجه اين امر باشيم و چه نباشيم. چيزي به عنوان «فرد» نميتواند در انزوا روي به ديگران نياورد و تصور كند كه به آنها نيازي ندارد؛ يا اينكه ميتواند بدون آنها بگذراند. به قول ريلكه شاعر آلماني: ما يك گفتوگو بودهايم.
در درمانگري زيستماني به زندگي در عالم زندگي كه شامل ديگر بودنيها و ديگر مردمان هم ميشود توجه ميشود. در واقع بازدارندگيها و اختلالاتي كه شخص آسيب ديده تجربه كرده است در چنين عالممندي (افقها) اتفاق ميافتد. به عبارت ديگر رنجوري در تجربه زيستي است كه حادث ميشود نه تجربه چيزي به نام «درون رواني». اختلالات روحي در عالممندي تجربه ميشود و نه در روان. بنابراين، براي يك درمانگر عالم «درون شخص» انسانِ بريده از عالم زندگي، يا به قول هايدگر «تصوير كپسول - مانند روان»، نيست كه رنجور و ناآرام است؛ بلكه هستمان كه همان در دنياي زندگي بودن است «محل» رنج و ناآرامي است.
زبان خانه بودن ماست
عالمي كه ما با ديگران شريك هستيم براي ما معنا دارد، با ما سخن ميگويد، بيش از آنكه كلمات استفاده شوند. اين در مورد سخن ما با ديگران هم صادق است. بر اين اساس ميتوان گفت، «روان» آدمي قائم به خود نيست، بلكه تابعي از فرآيندهاي در عالم بودگي است. چه بسا كه مشكلاتي كه «رواني» انگاشته ميشود به دليل غفلت از بودن - با- هم- در- عالم- (عالممندي) ايجاد شده باشد. اگر ما از سخن كسي «آزرده خاطر» ميشويم به خاطر معنايي است كه از بيش در زندگي كردن با ديگران داريم. در اين رابطه، تمايز پديدارشناسانه هايدگر ميان «شنفتن» (horchend/ Herkening) و شنيدن (horen/ hearing) گوياي اين واقعيت است: «شنفتن پديداري است كه مقدم است بر آنچه در روانشناسي «شنيدن» گفته ميشود، يعني حس كردن صداها و درك آنها. شنفتن... نوع بودني است كه ميفهمد. آنچه ما ميشنويم هرگز شلوغي (noise) و صدا (Sounds/Laut) نيست، بلكه مثل چرخش واگن و موتورسيكلت است...»
اين همه بدان جهت است كه زبان «خانه بودن ماست» يعني بودن ما به عنوان موجودي كه هستيم مديون زبان است. يعني زبان كه وجهي از در عالم بودگي انسان، يعني همان «مان» (Da) براي انسان مثل آب براي ماهي است. «بودنِ با» در زبان كه امري انتولوژيك است تجربه ميشود و در روان درماني نيز اصطلاح «درمانِ با صحبت» (Talking cure) بيانگر محوريت زبان در درمانگري است. چه اينكه فشارهاي عصبي خاصي وقتي ايجاد ميشود كه كسي از سوي ديگري به نحوي آزاردهنده خطاب ميشود. «... استرس بخشي از رابطه اساسي ميان درخواست و پاسخ است، يعني بخشي از ساحت صحبت به معناي وسيعتر كه شامل يك صحبت با چيزها هم ميشود.» بنابراين، زبان بيش از تبادل كلمات (يا جملات) است. در واقع زبان رابطه بين درخواست و پاسخ است، ميان خوانده شدن و جواب گفتن است. به اين معنا شنيدن سخن ديگري تجربهاي هستيشناسانه است و نه يك مكانيزم فيزيولوژيك- رواني. «روان» از مختصات ثانوي موجودي است كه بودنش همانا بودن - در - عالم است نه پيش از و مستقل از بودن - در - عالم. به عبارت ديگر، روان متغيري است در بطن «بودن - در - عالم» است. يعني اين در عالم بودگي (پيوند وجودي آدمي با عالمي كه در آن هست) نسبت به هر آنچه به انسان مربوط ميشود، پيشيني است. حتي هر چند خلق و خوي آدميان از يكي به ديگري فرقي دارد اما همه هميشه از پيش با ديگران در عالم معيني امور را تجربه كردهاند. بنابراين مشكلات رواني مثل اضطراب و رنج و درد... بايد ابتدا به ساكن با لحاظ كردن عالممندي فهميده و درمان شود.
ما ميبينيم كه زبان، به عنوان وجهي از «بودنِ با» بخشي از انسان بودن و عالممندي است و نيز اينكه استفاده از كلمات فقط يك راهي است كه در آن اين وجه وجودشناسانه بودن با خود را نشان ميدهد. براي هايدگر Mitteilung كه متضمن «تشريك» است همانا تبادل با هم Communication هستيشناختي است... در اينجاست كه معضلبندي با- هم- بودن ايجاد ميشود... با هم- بودن بهطور «صريح» در گفتار (Discourse) تشريك ميشود. يعني از قبل هست اما چون درك و اذعان نشده تشريك نشده است. آزرده خاطري نه صرفا از «سخن» گوينده ديگر ايجاد ميشود و نه به دليل خصوصيات رواني من شنونده است. يعني، اينكه «من ميفهمم ديگري چه ميگويد فقط به يمن از پيش در عالم و فضاي معنايي مشترك بين ماست و آزرده خاطري امتداد با واسطه يك احساس دروني است.» به اين معنا، پديده ارتباطات و تعامل كلامي هرگز چيزي مثل انتقال تجربيات، مثلا انتقال باورها و آرزوها، از يك سوژه به سوژه ديگر نيست، با هم بودن اساسا از پيش در وضع «با» و فهميدنِ «با» آشكار است. بودنِ با بهطور صريح در سخن تشريك ميشود، يعني از پيش هست فقط به عنوان چيزي درك و جذب تخصيص و تشريك نشده است.
استاد فلسفه سياسي دانشگاه تربيت مدرس
رنجوري در تجربه زيستي است كه حادث ميشود نه تجربه چيزي به نام «درون رواني». اختلالات روحي در عالممندي تجربه ميشود و نه در روان. بنابراين، براي يك درمانگر عالم «درون شخص» انسانِ بريده از عالم زندگي، يا به قول هايدگر «تصوير كپسول - مانند روان»، نيست كه رنجور و ناآرام است؛ بلكه هستمان كه همان در دنياي زندگي بودن است «محل» رنج و ناآرامي است.
آنچه هايدگر حرفِ رايج (عوامزدگي) مينامد در واقع شبيه سوپرايگوي فرويد است. پيروي از اين حرفها اگر منجر شود به كوتاهي شخص در تلاش در تحقق امكانهايي كه با انتخاب آنها در هر لحظه ميتواند پسين آنچه هست بشود، موجب احساس گناه است. گناه غفلت از مسووليت است كه خصوصيتي انتولوژيك است. آدمي در انسان بودنش مسول انتخاب كردن در هر شرايطي است و نميتواند از آينده به حال و گذشته واپس بنشيند. اين واپسنشيني خود آسيبزاست.