نگاهي به نمايش «در انتظار گودو» ساخته اميررضا كوهستاني
در انتظاري لازمان و لامكان
آريو راقب كياني |ساموئل بكت در نمايشنامه «در انتظار گودو» ترسيمگر جهان بعد از دو جنگ جهاني است. جهاني كه جغرافياي آن، تبديل به بيابان برهوت و لم يزرع شده و براي بشر چيزي غير از يأس و ملال ناشي از تكرار تراژيكوار روزها به ارمغان نياورده. آدمهاي دنياي نمايشنامه «ساموئل بكت» كه هر يك طيف خاصي را نمايندگي ميكنند، از اينكه به نوعي در اسارت هستند، رضايت خاطر دارند و ترجيح ميدهند در تقابل بين آزادي و امنيت ذهني حاصل از بردگي، دومي را انتخاب كنند. اما اميررضا كوهستاني كه نشان داده در نمايشهايش نگاه هايپر-رئاليته به رخدادها دارد و به بازنمايي درست و متناسب واقعيت حساسيت نشان ميدهد، اينبار در كارگرداني و دراماتورژي نمايشنامه «در انتظار گودو» كه بازنويسي آن برعهده «كيوان سررشته» بوده، تجربه قابل تاملي از خود در قالب ادبيات پوچي به يادگار گذاشته است. كوهستاني در نمايش اقتباسياش، ترجيح داده وابستگي صرف به متن نمايشنامه نداشته باشد و پيش از هر چيز تغيير در موقعيت و وضعيت نمايشنامه را به انقلابي در جنسيت شخصيتهاي ساموئل بكت پديد آورد. يعني فضاي كاملا مردانه «در انتظار گودو» بكت را تبديل به فضاي كاملا زنانه كرده تا ايستايي مطلق جهان مردان در نقشآفريني شخصيتهاي «ولاديمير» و «استراگون» شكسته شود. زنان نمايش «در انتظار گودو» يعني ولاديمير (با بازي ليلي رشيدي) و استراگون (با بازي مهين صدري) مانند مردان نمايشنامه اورجينال، دريوزهگرند و ژندهپوش كه در دايرهاي از سوال و جوابهاي بيمعنا و خستهكننده و عبث اسير شدهاند. صحنهاي كه براي سكون ابدي اين دو كاراكتر انتخاب شده، يعني پرديس تئاتر باغ كتاب نيز ضمن در نظر گرفتن و رعايت پروتكلهاي بهداشتي و حفظ فاصله اجتماعي تماشاگران و اثر روي صحنه، بسيار هوشمندانه به نظر ميرسد. همزمان كه صحنه با كمك چراغ روشنايي پارك تداعيگر تك درخت كم جان نمايشنامه است، كف سنگفرش محل اجرا نيز، نماد سختي صخره مانند را جلوه ميكند. چنين فضا و فاصلهاي بين چهار نيمكت به خوبي توانسته در راستاي ديالكتيك گفتوگوهاي بيعاقبت كاراكترها موثر واقع شود و نقش تعيينكننده بر ساختار اين نمايش ديالوگمحور اصطلاحا (پينگپونگي) داشته باشد. به تعبيري مينيماليسم حاكم بر اتمسفر و موقعيتسازي نمايش، به شكل زيباشناسانهاي در اجراي «كوهستاني» و با استفاده از المانهاي موجود در محل (باغ كتاب) به كار گرفته شده است. تماشاگر در روند اجرا درمييابد كه ديگر خبري از پسر بچه حامل پيغام گودو نيست و مابهازاي آن صداي دختري از دريچه نوراني سطح زمين به گوش ميرسد. او وعده ملاقات با گودو با كاراكترها را به تعويق مياندازد. با استفاده از همين ترفند، استفاده سمبليك از نور و افول آنكه با زوال تابندگي خورشيد همراه است، با استفاده از تكنيك ويديومپينگ به مخاطب عرضه ميشود. تاثير ويديوي نمايان شده در طول نمايش، از آن جهت حايز اهميت است كه غروب خورشيد را با بيرق مشكي آويختهاي بر بلندايي دور تركيب ميكند و به همين ترتيب، نور آخرين تقلاهايش را براي گريز از ظلمت شبانه به كار ميگيرد و البته منورهاي پديدار شده بر پرده نمايشگر تصوير، كاراكترها را با روزنههاي اميدي به اشتباه و غلط مياندازند. حضور ارباب پوتزو (با بازي الهام كردا) و بردهاش لاكي (مونا احمدي) درست مانند نسخه اصلي نمايشنامه در پرده اول رقم ميخورد. يعني هر دو آنها داراي مسير و حركتي از پيش تعيين شدهاند كه به ميعادگاه ولاديمير و استراگون سر ميزنند. اما هدف زندگي براي هر يك از اين چهار كاراكتر به صورت متمايزي كليد خورده. هدفي كه همان بيهدفي است براي ولاديمير و استراگون به شكل انتظار كشيدنهاي پوچ و بيهوده حضور منجي جلوه ميكند كه به مرور با استحاله شخصيت پوتزو نيز در پرده دوم و با كور شدن او كه نمادي از ناديده انگاشتن بيعدالتيها در او است، روي ميدهد. تنها شخصيت آزاده از قيد اين شخصيت غايب (گودو)، لاكي است كه سرانجام خود را از بند حمل اسباب و غذاهاي پوتزو ميرهاند و به كشف و جستوجوي معناي زندگي با فرار از چرخه ديروز، امروز و فرداهاي دوبارگي نائل ميشود. اميررضا كوهستاني در نمايشش، انتظار را معادل اميدواري كاذب مفروض ميداند و نسخه آن را در فراموشي خودآگاهانه كاراكتري مثل استراگون ميپيچيد. استراگون به عنوان انساني غريزهمند، خوابيدن را تنها راهحل نجات از اين برزخ تمام ناشدني قلمداد ميكند، در صورتيكه ولاديمير آينه تمامقد انسانيهايي ميشود كه رخوت و انفعال را پس ميزند و حتي چاره را در دوباره زيستن و بيداري و نه دار زدن خويش ميبيند. اين دو كاراكتر با اينكه مكمل يكديگر هستند، ولي كارتنخوابهاي مدرني را به تصوير ميكشند كه قصد دارند سبك زندگي خود را تغيير دهند و با وجود اينكه رهايي از اين رنج براي يكي در خواب و براي ديگري در بيداري ميسر است، هر دو كنشهاي بيهدفي را دنبال ميكنند و آن انتظار است. نمايش تاحدودي اين استنباط را به تماشاگر القا ميكند كه پوتزو همان گودو است كه با رسيدن و ظهور، ديگر بقيه آدمها از طوق بندگي اين انتظار جبرآميز رها ميشوند و تنها او است كه زير اين درخت كه ديگر قابليت اميد به زندگي بخشيدن ندارد، محكوم به سرگرداني در سياهي ابدي خويش است. پوتزويي كه در پرده اول، براي سايرين خدايي ميكرد و سوار بر ترك موتور لاكي بوده است، در پرده دوم سواري بر گاري زهوار در رفتهاي ميشود و ديگر از آن همه جلال و شكوه و فرماندارياش به دليل فقدان فرمانبردار خبري نيست. بايد اذعان داشت كه اين نمايش دغدغه زنانه و بومي داشته است و گودال جهان نمايشي بكت را تبديل به زيست در زير كانال و زير پل دنياي امروزي كرده و در آزمون خلق محيطي كه لازمه آن انتظاري به سر نيامده در لامكان و لازمان است پيروز خارج ميشود و تمثيل درستي از ناكجاد آباد زماني با تسلط ماشينيزيم به همراهي شخصيتهاي نمايشي درونگرا ارايه ميكند. به راستي كه دنياي تراژيك «در انتظار گودو» كوهستاني، غمناكياش را مديون طنز تلخش دارد كه دلمان را به حال پاي مجروح استراگون، كر بودن لاكي و زخمي بودن ولاديمير ميسوزاند.