در به درهاي معادل ها
آلبرت كوچويي
تا دهه سي خورشيدي در دبيرستان، زبان انگليسي را با كتاب سنگين و ادبي «اسنشل»، ميآموختند. در همان دهه سي «دايركت متد» جاي آن را پر كرد. اين دومي، «روش مستقيم»، بيشتر تكيه بر ديالوگ يا گفتوگوها داشت. اما آن اساسي را متنهاي سنگين ادبي و البته بيشتر ادبيات دوران مختلف انگليسي را آموزش ميداد. درد و مصائب ترجمه را با همان متنهاي سنگين ادبي، حس كردم. البته براي من بچه دوازده- سيزده ساله دبيرستاني چنين تجربههايي، به گونهاي آسانتر بود كه از پنج- شش سالگي با آنها درگير بودم. چون بچههاي ديگر قد و نيمقد آباداني در دبيرستان اميركبير برايم شكنجه آور نبود. در همان آغاز، ناگهان كتاب «روش مستقيم» كه آمد، بچهها، نفسي به آسودگي كشيدند. «روش مستقيم»
حكايت خانواده «براون» نامي را ميگفت. پدر و مادري و دختر و پسري در گپ وگوي با هم هر آنچه در يك خانواده رخ ميدهد. شيرينترين ياد من از اين كتاب زماني بود كه دبير اعزامي زبان كه راهي آكسفورد، براي تكميل تحصيلاتش بود، به دبيرستان اميركبير آبادان آمد. همان روز اول كه وقتي برزو، همكلاسيام خواند.
جورج: مامي ميوي هم راديو آن؟
مادر: اجازه ميدهي راديو را روشن كنم؟ دبير زبان گفت ترجمهكن. ترجمه كرد. البته با گويش آباداني، تركيبي از گويشهاي محلي اين سو و آن سوي جنوب، اين ابروهاي آقا معلم، چهار طاق رفتند رو به آسمان.
- نه نه، اجازه ايدي راديونو چالو كنم؟ از همان جا دانستم ترجمه، چه زبانهايي دارد. ما بچههاي آبادان با گويش آباداني وزبانهاي انگليسي و فارسي بزرگ ميشديم. حالا آموختن زبانهاي تفنني«زرگري» و «برعكسي» به كنار.
اين دو هم دستور زبان و روش خود را داشتند. اولي، هر حرفي يك «ز» اضافه هم با خود داشت و دومي بايد حرف دوم هر كلمه را ميگرفتيد و ابتداي كلمه ميآورديد و ادا ميكرديد، همين كلمه «برعكسي» ميشد، «رب عكسي» و الي آخر...
بلدي، رب عكسي، رحف زبني؟ يعني كه بلدي برعكسي حرف بزني؟ من تجربه و درد آن را با ترجمه آثار فلسفي «امانوئل كانت» شروع كردم كه به سبب وجود واژههاي لاتين، ناچار به آموختن زبان كهن لاتين هم شدم. البته بعدها اين خود مددي شد براي آموختن زبانهاي ايتاليايي و فرانسه. در دهه چهل كه بهطور حرفهاي به ترجمه پرداختم. يك فرهنگ لغات بيشتر نبود. ابتدا براي انگليسي، بعد براي فرانسه. براي انگليسي كتاب جيبي «حييم» بود و بس. كه البته خيلي لغات هم ميماند بدون ترجمه. براي متنهاي ادبي نميتوانستيد بگوييد، اين كلمه بماند و ترجمه نشود.
اينترنت و فضاي مجازي و گوگل و جز اينها هم نبود كه با يك كليك، همه مشكلاتتان گشوده گردند! اگر سردبير وسواسي هم مثل «حسين مهري» مترجم دو زبانه انگليسي و فرانسه، در روزنامه آيندگان به جانتان ميافتاد، كه وامصيبتا! در اين ميان بايد سراغ آدمهايي ميرفتيد روزنامهنگار كه مدد كنند. آنها هم اندك بودند. «هوشنگ حسامي» زندهياد از تردستترينها بود. با يك تلفن، اگر بود، با يك مشت معادلها، مشكلات گشوده بود. اگر نه، واژه به بغل، يك چند روزي ترجمه ميماند دست آدم. يك بغل واژه. چنين نيازي را «آريان پور» براي ترجمه حس كرده بود، كه در دهه پنجاه، مدرسه عالي ترجمه را راه انداخت و ما
نسل اولي بوديم كه راهي آن شديم. با آن البته بازار فرهنگ لغات هم داغ شد كه آريان پورها، خود آن را داغتر كردند.
همان هنگام ميدانستم همشهريان مترجم نسل پيش از ما چه كشيدند. نجف دريابندري، تقي زاده، صفريان، غريفي و ديگران هم. بخت خوش با آنها يار بود كه در مسير ترجمه آثار گران، افتادند. ادبيات فاخر و ماندني. بسياري هم، از نيمه راه، عطاي ترجمه را به لقايش بخشيدند. از همان نسل «برزو» كه گويش آباداني را زبان ميدانستند و بس. كه به گفتهشان نه بلدند تهراني حرف بزنن! حالا كه ميگويند اينترنت هوشمندتر از امروزيها خواهد شد، چرا كه نيازي به آموختن بديهيات و بيهودهها نيست، به تلاشهاي دردآور نسل مترجماني كه به حسرت گذشت، افسوس ميخورم. به گفته حسين مهري در به درهاي معادلهاي واژهها.