نگاهي به «تولههاي تلخ» رمانِ قباد آذرآيين
واقعيت در چنبره تخيل
امين فقيري
براي نويسندگان پا به سن گذاشته، دوران كودكي، ماجراهاي خوش و ناخوش آن، گنجينهاي است تمامناشدني. انگار جهان نوستالژيكي كه نويسنده بدان رجوع ميكند، به طرز حسرتناكي زيباست. هرچند كه ناملايمات چه از نظر مادي و گاه معنوي در آن حرف اول را بزند. چرا با حسرت به پشت سر نگاه ميكنيم؟ چرا زمان حال اينقدر تلخ و طاقتسوز است، در صورتي كه غصه خوردن به خاطر غمهاي گذشته نيز شيرين است؟ همين يادآوري مثل يك فيلم سينمايي است با اپيزودهاي فراوان كه به ما نيرويي خاص ميبخشد. ميدانيم كه حاصل آن نااميدي نيست، بلكه اميد به آينده است. تعريف آن براي ديگران هم همراه با يك شادي دروني است؛ گويي راوي قصد تكهتكه كردن شاديهاي گذشته را دارد كه بعد به گونهاي متعادل آنها را در ذهن خوانندگان به وديعه بگذارد.
براي ورود به چنين ماجراهايي بايد بهانههاي خوب داشت. اينبار راوي داستان از خواب استفاده ميكند و مينويسد كه انسان چگونه در خواب چست و چالاك ميشود، وقتي كه ميدود گويي كه پرواز ميكند، زانويش درد نميكند، مهرههاي كمر و گردن جابهجا نشدهاند. در فيلمهاي هندي و فارسي شاهد بودهايم كه چگونه در آخر فيلم، قهرمان داستان از تخت پايين ميافتد و از خواب بيدار ميشود و ما دو ساعت تمام سر كار بودهايم... در «تولههاي تلخ» آذرآيين براي اينكه ما را به گذشتههاي دور بكشاند، از خواب استفاده ميكند؛ آنهم در اول ماجرا. در گونه سينمايي تمام ماجراهايي كه از جلوي چشمان ما ميگذشت، آسمان ريسمان بود و بيشتر باورنكردني اما در اين رمان نويسنده ما را به دنياهايي عمومي رهنمون ميكند كه گويي همگي در قسمتهايي از آن زندگي نفس كشيدهايم. پس خواب ديدن راوي داستان بهانهاي است براي ورود به جهان داستاني كه ميخواهد بيافريند. در پاره «يك» راوي را ميبينيم كه پير شده و سر و كارش به دكتر و دوا
و دلسوزي اطرافيان كشيده است؛ اما خواب انگار دوباره او را زنده ميكند؛ همهچيز دستيافتني و زيبا به نظر ميآيد؛ حتي در عمق روياهايش، مادرش را ميبيند، يكديگر را ميبوسند... برايش توله آورده است.
«ميگويم: چرا هيشكي اين جا منو جا نميآره مادر؟»
ميگويد: «آخه تو هزار ساله از اين جا رفتي مادر.»
«مادرم ظرفهاي خالي را ميگذارد لاي بقچهبسته. گرهش ميزند. صورتم را ميبوسد. پا ميشود. راه ميافتد... چند بار صداش ميزنم. حتي رو برنميگرداند. دور كه ميشود، غيبش ميزند.» (ص11)
اين پاره حالت رويايي و شعرگونه دارد. احساساتي لطيف در آن موج ميزند و بعد پسري كه هزار سال مرده است؛ مادري كه غيبش ميزند، همگي نشانه دلبستگي نويسنده به رئاليسم جادويي است كه ماركز به عنوان هديه «صد سال تنهايي» را به ما تقديم كرده است. مردي كه لاف ميزند اكنون در زندان است، چراكه از خراب شدن قبر دوستان خود ممانعت به عمل آورده است. تمام دو صفحه قسمت «دو» ديالوگي است بين مردي كه خود را پهلوان ميپندارد با سركار استوار. معلوم نيست چرا شخصيت داستان، قبرهايي را كه از عمر آن سي سال گذشته خراب كرده! نويسنده در اينجا پاسخ خواننده را نميدهد كه چرا؟ آيا قصدشان برپايي يك پارك است كه درخت و گلوگياه بكارند تا جايي براي گشتوگذار مردم باشد؟ حال اگر بين اين قبور، قبرهاي يكساله، پنجساله، پانزدهساله، بيستونه ساله باشد چطور؟
در پيشاني داستان « سه» شعري از سهراب سپهري نوشته شده است؛ شاعر با روح مهربانش ميخواهد دُب اكبر را بر گردن دختري بيپا بيندازد اما خواننده در طول داستان هيچ اثري از دخترك بيپا نمييابد. اين سليقه نويسنده است. از اين جمله لذت برده، آن را ثبت كرده است. چند سطر شروع، با وجود سادگي كمي معماوار است؛ اول اينكه ميخوانيم: «كاكام رختخواب جدا دارد. نازش ميچربد. بعد چهار دختر...» آيا راوي داستان يكي از آن چهار دختر است؟ داستان كه جلو ميرود ميفهميم كه راوي پسر تشريف دارند، پس حكايت چهار دختر چه ميشود؟ «ما يك لحاف يكانداز عيالواري داريم. هفت نفرمان زيرش ميخوابيم...» تكليف برادر تهتغاري كه معلوم شد. قاعدتا بايد از بقيه كوچكتر باشد. هشت نفر؛ كمي دقت بفرماييد، پدر و مادر دوطرف لحاف، بعد چهار دختر! بعد راوي هزاربار هم كه حساب كنيد ميشود هفت نفر... اما از اين چند سطر كه بگذريم داستان پر از آرزوهاي دستنيافتني راوي است. از لاي پنبههاي لحاف كه براثر كهنگي كنار هم جمع شدهاند «من با اين گلولههاي پنبه ميتوانم تمام چيزهايي را كه تو روز برايم ممنوع هستند، به دست بياورم.» اين آرزوها عبارتند از: خريد كتوشلوار براي پدر و برادر راوي، هر چه پوشاك زيبا و جواهرات براي مادر و خواهرها... بعد پنبه ميشود يك اسب، يك قايق... خريد يك قطار، يك هواپيما، هفتسين شب عيد، پيدا كردن شوهر براي خواهر فلو... خريد يك گاري دستي براي حوا آبكش محله، درست كردن توپ فوتبال... قسمتي كه به ساختن قايق و سپس رودخانه كه قايق بايد روي آن پاروكشان برود، قصد سفر به تهرانو ... بسيار زيبا و موثر نوشته شده است.
تا اينجا كه خواندهايم، شماره «چهار» يكي از سرراستترين و پرمفهومترين قسمتهاست. در اينجا آذرآيين در نقش يك نويسنده متعهد و مهربان ظاهر ميشود. از حسنهاي نويسنده يكي شفقت بهذات انسان است. در قاموس او آدم بد به آن صورت وجود ندارد. راوي داستان كارنامهاش را گرفته، با معدل 75/18. درست نوشته است. آن روزها پدر يا مادر زياد در قيدوبند تحصيل و نمرههاي درون كارنامه نبودند. اصولا رسم نبود كه اولياي دانشآموزان پاشنه در دفتر مدرسه را از جا دربياورند و حتي اين حرف نويسنده به دل مينشيند كه بيشتر آنها اصلا نميدانستند كه فرزندشان كلاس چندم است. نويسنده غيرمستقيم به فقر ميپردازد، بدون اينكه آهوناله كند و دنبال دلسوزي باشد؛ راوي همراه دوستانش به بازار ترهبار ميروند تا ميوههاي كاميونها را خالي كنند. بعد ميوههاي لك زده، لهشده و تركخورده نصيبشان بشود و به خانه ببرند و جشن و سوروساتي درون خانه برپا كنند... اما راوي درمييابد كه كارنامه، مهمترين و پرافتخارترين حاصل كار يك سالش را جايي جا گذاشته است:
«جعبهها را يكييكي برميداريم ميگذاريم پايين، هركدام هزار كيلو شدهاند! اين هم آخرين جعبه. شره ته صندوق پاييني تمام نمرههام را كه با خودنويس مشكي نوشته شدهاند شسته و آبي سرخ و سياه كارنامه را خيسانده است...يك لايه گوجه پهن شده روي عكسم... ميزنم زير گريه... فلو اشاره ميكند به عكسم، شكمش را دو دستي ميگيرد و ميزند زير خنده: «ري...ري...ريش...ق...ق...قرمز!» با چشمهاي پرِ اشك ميخندم.» (ص26)
بهطور حتم، فلو فيلم «ريش قرمز» كوروساوا را ديده بود.
در داستان «پنج» نويسنده موضوعي عادي را كه در كلاسهاي درس مطرح ميشود، به حالتي طنزمانند كه آخرش به طنزي تلخ مبدل ميشود، نوشته است. البته اگر در فينال داستان دقت بيشتري ميشد، بهتر بود. داستان «شش» به خوديخود زيباست؛ به گونهاي از گوساله و گاوها مينويسد كه خواننده احساس ميكند با انساني طرف است، با همان آلام و كمبود محبتها و ازبين رفتن عزيزانشان.
داستان «هفت» يك داستان نمادين و سورئال است؛ تبي كه تسري مييابد و كل محله را ميپوشاند. مساله سگكشي است. راوي داستان با انديشههاي گوناگون با اين مساله روبهرو ميشود. در صفحه اول از وفور سگها سخن به ميان ميآورد و در آخر ادعا ميكند كه هيچ سگي براي كشتن در برزخآباد يافت نميشود. زيباترين قسمتهاي داستان زماني است كه با تن تبدار براي گرفتن گوشت زهري ميروند و راوي همه را به شكل و صورت سگ ميبيند. بدون ترديد اين يكي از زيباترين داستانهايي است كه در اين چند سال خواندهام.
داستان «هشت» با مفاهيم انساندوستانه و ضدتبعيضش در نوع خود شاهكاري است؛ پيوند بچههاي فقير و به اصطلاح جنوب شهري به كامبيز، بچهاي از شمال و پيوند مهربانانه دوستي آنان به جايي ميرسد كه نگارنده خداخدا ميكند كه نويسنده كامبيز را از روي لوله پايين نيندازد. همين، نشانه زيبايي و تاثيرگذاري داستان است. زماني كه در كامفيروز فارس معلم بودم، كليميها مردان كار، معامله و تجارت بودند. وقتي، سر و كلهشان پيدا ميشد، سلف خري ميكردند. پولي جلوجلو ميدادند و سر خرمن شلتوك ميگرفتند. علاوه بر بانك كشاورزي، حاجيهاي نزولخوار، كليميها به غارت روستاييان مشعول بودند... خدا رحمت كند رسول پرويزي را كه داستاني به نام «زنگ انشا» نوشت كه در آن، دانشآموزي در انشايش راجع به بدبختي و بيسروساماني خود نوشته بود اما آذرآيين اين مساله را با طنزي موثر و قوي در هم آميخته و بسيار هم موفق بوده است.
كتاب خواندن و حساسيت ساواك، موضوع خوبي براي آذرآيين است كه در آن بهطور مستقيم به قدرت جهنمي ساواك اشاره دارد. « اميدوار» شخصيت جالبي است. مجرد است و به مرغ و خروس علاقه دارد؛ آنچنانكه براي هركدام اسمي انساني گذاشته و عجيبتر اينجاست كه وقتي اميدوار نام غلامرضا را صدا ميزد، خروس لاري ميآمد پتوپهن جلوش مينشست.
«دندان طلاي عبدي» بهانه خوبي است براي نويسنده؛ شعري كه از آن داستان طنزي بيرون آورد. وقتي خوب دقت ميكني، فقر و حسرت براي يك زندگي بهتر را زير پوستِ داستان مشاهده ميكني. داستان پرداخت جالبي دارد. همهچيز سر جاي خودش است. نويسنده فقط به لُبِ ماجرا پرداخته است. داستان پايانبندي زيبايي دارد.
مساله اسبابكشي پس از پانزده سال البته كه تاثيرگذار است. صاحب منزل مرده است؛ اكنون وارثش ميخواهد خانه را بكوبد و آپارتمان بسازد و غروبي كه براي حرف و گفتوگو ميآيد، براي راوي پارچ يخ و شربت آبليمو بسيار مهمتر از سرنوشت آوارگي آنهاست. بعد صحبتي كه مهندس ميكند: «كسي از شما نخواسته از جاتون جا كن بشين.... نگاه كرد ته حياط، جايي كه گاومان بسته بود و گفت: ولي قبول كنين تو خونه چند طبقه نميشه گاو نگرداشت، چون حياط در واقع مال همهس.»
معناي اين ديالوگ اين است كه پس از ساخت، يك واحد از آپارتمان نصيب شما ميشود. انگار براي خانواده وجود گاو مهمتر از يك واحد آپارتمان است.
داستان «شانزده» ميتوانسته بسيار بسيار بهتر از آنچه كه هست، اجرا شود. شخصيت مفلوك و ترحمبرانگيزي كه از پروين و بيماري روانپريشياش ساخته شده با اين پايانبندي موهن به باد فنا ميرود. آذرآيين همواره نشان داده است كه براي شخصيتهايش دلسوزي ميكند اما در اين داستان؟!
« مادرم ميگويد: با چشم خودمون ديديم كه رفت تو، بلانسبت، گل به روتون، مستراب. وقتي ديديم دير كرد رفتيم سراغش. اثر و آثاري ازش نبود. اصلا و ابدا. مستراب هم يه در بيشتر نداشت.» (ص92)
داستانهاي «هجده» و «نوزده» از عشق حرف ميزنند كه از هر زبان كه ميشنويم نامكرر است... در اولي يك زندگي از ابتدا تا انتها نشان داده ميشود كه به كار گسترش دادن در رمان ميآيد؛ اما در دومي، صحبت مرگ برادر است: «برادر ميوه روي زمينه» آيا عشق آنقدر قدرت دارد كه يكي از فراقش دق كند و بميرد؟
نويسنده در داستان «بيست» باز هم وابستگي انسان به حيوانات را نشان ميدهد كه چطور يك گاو ميتواند رزق و روزي يك خانواده را تامين كند و پيرزني كه فكر ميكند كور شدن يك چشم گاو شيردادن او را به خطر مياندازد. «عيدي» با تيركمان به چشم گاو زده است و آواره جايي غير از برزخ آباد شده است.
در بخش دوم، قهرمانان داستانها بزرگ شدهاند، نوجوان؛ البته اينها ادامه خوابهايي است كه راوي ديده است. آنها به نوعي بر ضد خود طغيان كردهاند؛ زيرا جشن كتابسوزي راه انداختهاند و دست خود را روي آتش بيپايه و مايه آنها گرم ميكنند. ترك تحصيل، آن هم براي رفتن سر كار، كمك خانواده بودن. در اينجا راوي با پدر بحث زيادي دارد تا او را راضي كند كه همراهش به فعلگي بپردازد. پدر حرف خوبي ميزند: «اگه ميخواستي استامبولي رو شونهت بذاري و از سي تا پله ببري بالا يا نيمه بندازي بالا چرا هشت نه سال عمرتو حروم كردي بابا؟»
البته كه راوي تصميم خود را گرفته است: همراه پدر به كارگاه ميرود، اولين دستمزد خود را به دامان مادر مياندازد و كمي بعد به خاطر دفاع از پيرمرد سقا از كار اخراج ميشود... اما خروس (خسرو) عاقبت بهخير ميشود. در معدن اوستا بهمن به كار شكستن سنگ مشغول ميشود؛ اوستا بهمن هم كه صداقت او را ميبيند، دختر خود را به عقد خروس درميآورد.
حالا ديگر بوي مرگ مرگامرگ رمان را پوشانده است. حسرتخور ماجرا، ماتمزده همه عالم، راوي است كه مرتب خواب ميبيند. مساله اين است كه بوي سلامت از اين خوابها بلند نميشود. همهچيز كدر، دلمرده و مأيوسكننده است. مهمترين مسالهاي كه راوي با آن روبهرو است «عشق» است. گويي كه غلطك فلزي سنگيني است كه با عبور آن جاده را براي مرگ ميكوبد و هموار ميكند. روح حساس و مهربان دوستان مندل (راوي) تاب تحمل ناكامي درعشق را ندارد و خيلي راحت، پس از مبارزهاي نابرابر تسليم ميشوند. «فلو» را كه زبانش ميگيرد، مجبور ميكنند شمردهشمرده و صاف جملهاي را ادا كند؛ روز امتحان جمله را عوض ميكنند. فلو كه ديگر اميد به زندگي را از دست داده، براي توجيه مرگ خود از روي لولههايي كه روي عميقترين درهها كشيدهاند، ميگذرد تا اژدهاي كابوس مندل او را به پايين بكشد. «خروس» يا خسرو كه اكنون سروسامان گرفته است، زير تودهاي از سنگ، به سنگ مبدل ميشود... « اسي» خوشتيپ، بدل آلن دلون -كه هر فيلم او را با پول قرضي دهبار ميبيند- فداي راه عشق ميشود؛ با زندگي پرماجرايي كه به كار فيلمي سينمايي يا رمان ميآيد.
راوي داستان ما بر اين همه ميگريد. از جمع صميمي و با معرفت چهارگانه آنها اكنون سه نفرشان در گوشه يك قبرستان متروك خوابيدهاند و راوي داستان با خوابها، غصهها و اندوهش تنها مانده است.
انگار جهان نوستالژيكي كه نويسنده بدان رجوع ميكند، به طرز حسرتناكي زيباست. هرچند كه ناملايمات چه از نظر مادي و گاه معنوي در آن حرف اول را بزند... گويي راوي قصدِ تكهتكه كردن شاديهاي گذشته را دارد كه بعد به گونهاي متعادل آنها را در ذهن خوانندگان به وديعه بگذارد.
در «تولههاي تلخ» آذرآيين براي اينكه ما را به گذشتههاي دور بكشاند، از خواب استفاده ميكند؛ آنهم در اول ماجرا... در اين رمان نويسنده ما را به دنياهايي عمومي رهنمون ميكند كه گويي همگي در قسمتهايي از آن زندگي نفس كشيدهايم. پس خواب ديدن راوي داستان بهانهاي است براي ورود به جهان داستاني كه ميخواهد بيافريند.