يادداشتي بر رمان «سوار باد» اثر حسن فريدي
دلدادگي در سايه جنگ و آوارگي
حسين بذرافكن
«در مبارزه هميشه عدهاي بيگناه كشته ميشوند.» (ص43)
حسن فريدي، زاده خطه نفت و نخل و نيشكر خوزستان است. او در آثارش نشان داده است كه حرفهاي زيادي براي گفتن دارد. فريدي مانند بسياري از نويسندگان كار خود را با انتشار داستانهايي در مطبوعات كشور آغاز كرد و پيش از اين كتابهايي مثل «چه ميگويي ننه كريم»، «چند پرده عشق» و «پلي كه ساخته نشد» را از او خواندهايم. قلم فريدي تراوشيافته رنج هايي است كه نويسنده در جامعه خود حس كرده است. گاه قلمش رنگ غصهها و اندوههايي است كه در زخمهاي چركيني سر باز ميكند. قلم فريدي بوي درد ميدهد. حكايت آرزوها و روياهاي ويران شده را به تصوير ميكشد. زخم ناكاميها و عشقهاي پردرد و گاه شكست؛ اما داستان بلند «سوار باد» حكايت ديگري است.
«سوارباد» چهارمين كتاب و سومين رمان است كه نشر افراز به تازگي از حسن فريدي منتشر كرده است. رماني سياسي-اجتماعي، مربوط به وقايع سالهاي اول انقلاب و 6ماهه نخست جنگ تحميلي. وقتي كه همه گروههاي سياسي اعم از چپ و راست، ملي و مذهبي و... براي رفتن به جبهه از هم سبقت ميگرفتند. داستان از آنجا آغاز ميشود كه هفتصد سرباز در روز اول ورود به پادگان به دليل اينكه نخستوزير دولت موقت، دورههاي قبل را معاف كرده، چرا اينها بايد به خدمت سربازي بيايند، اعتصاب- اعتراض ميكنند. شخصيت اصلي داستان، اشكان، يكي از ليدرهاي آنهاست. بعد در پادگان اعلاميه پخش ميكند، بعد شعارنويسي ميكند و بعد به اين نتيجه ميرسد كه بايد كار اساسي كرد. كتابخانهاي كوچك در كمدش درست ميكند و به سربازها، كتاب رمان و شعر ميدهد.
خط ديگر رمان، عشق اشكان به دختر عمويش «دريا»ست. عشقي ساده، پاك، بيآلايش و صميمي. اشكان داوطلبانه ميخواهد به جبهه برود، دريا مخالفت ميكند و درنهايت اشكان در معبر ميدان، پايش روي مين ميرود و مجروح ميشود. فضاي داستان كمحادثه و بدون پيچيدگي و ابهام است. داستان به شكل خطي، صرفنظر از چند فلاشبك ذهني كوتاه در ضربآهنگ ملايم پيش ميرود. ريتم حركت زمان، يكنواخت و آرام است، همچون رودي كه در پيچوخم رويدادهاي داستان در بستر سنگلاخي خود پيش ميرود. زبان داستان، شيوا و روان است و نثر سادهاي دارد و از اصطلاحات گويشي خطه جنوب بهره ميبرد. در جايجاي گفتوگو، شخصيت و روايت راوي بهجا نشسته و اثرگذاري خود را دارد. بخش عمدهاي از داستان بر محور شخصيت اصلي داستان، اشكان پيش ميرود. اشكان شخصيت كماليافتهاي دارد. متانت و عقلانيت در رفتارش موج ميزند. اهل مطالعه است و در سربازخانه رمان «برادران كارامازوف» ميخواند و به دوستان هم خدمتياش نيز كتاب ميدهد؛ مثل رمان «جنايت و مكافات» كه به اعتقاد او، روح آدم را تكان ميدهد. شخصيتهاي ديگر، تنها سايهاي گذرا در فضاي داستان دارند و جز چند ديالوگ و حركت، ديگر آنها را نميبينيم و زود محو ميشوند. زاويه ديد داستان داناي كل است. راوي دوربين خود را در مسير روايت داستان ميگرداند. گاه در فضاي پادگان، گاه در خانه «رستم» پدر اشكان ميرود. گاه در خانه استوار «پيرجوادي» سرك ميكشد و زماني سر از خانه «حلالي» در ميآورد. با اين وجود كمتر درون ذهن و احساس شخصيت را واكاوي ميكند. غالبا از عنصر ديالوگ، حركت و توصيف در روايت استفاده ميكند. در فضاي خشن پادگان با مقررات نظامي، روايت عشق اشكان به دريا، لطافت متفاوتي به داستان ميبخشد.
اشكان در ميان حوادث، چند درگيري دارد. درگيري با شخصيت پورجوادي و سرنوشتي كه براي او رقم خورده است، ورود به فضاي خشك پادگان نظامي و شروع جنگ و بمباران شهرها و تجاوز دشمن به خاك وطن و... اما در ميان خاكستر جنگ و شعلههاي آتش، درگيري عاطفي اشكان با عشق دريا رنگ ديگري به داستان ميدهد؛ اما اين عشق مثل ميوه كالي، نارس باقي ميماند.
تصوير روي جلد كتاب از ابتدا ميخواهد به ما بگويد كه زندگي درخت خزانزدهاي است كه در هجوم باد، برگهاي زرد خود را از دست ميدهد و بيپناه، در زمين خالي براي ماندن ايستادگي ميكند. سوار باد، مركبي سرگردان و بيمكان است. بادي كه هر سو ميرود و سوار خود را به هر جا ميكشاند، درنهايت در ديار غربت رها ميكند. از ميان پرسوناژهاي رمان، استوار پيرجوادي شخصيت متفاوتي دارد. هم اوست كه پايش بيفتد سربازها را به باد مشت و لگد ميگيرد و دژبان را سراغ سربازهاي پُررو و خاطي ميفرستد و بازداشتگاه و تهديد و فحش و توهين... رضا گفت: «نگاش نكن كه اينجا شير شده، تو خونه مثه موشه، مثه سگ از زنش ميترسه. حتم دارم ديشب ونوس خانوم راش نداده، اينجا تلافي ميكنه.»
فريدي در فصل چهارم رمان شروع جنگ را اينگونه به تصوير ميكشد: «عصر روز آخر تابستان، اشكان ياوري سرپست ضلع شمالي قدم ميزد. غرق در فكرو خيال. غريو گوشخراش جتهاي جنگي او را تكاند و رشته افكارش پاره شد. پادگان لرزيد. پيرجوادي سراسيمه از خانهاش آمد وحشت از سراپايش ميباريد. جت كه ديوارِ صوتي را شكاند همه را خبر كرد، جنگ شروع شد... پادگان بههم ريخت. آشفته شد. سرگرد زند آمد. متين و مسلط. چنانكه شايسته يك نظامي كاركشته است...» حوادث فصل چهارم رمان در سايه جنگ و آوارگي و ترس ادامه مييابد. از بمب كه بر مردم و مدارس ريخته ميشود، از موشك كه بيمارستانها را به هوا ميبرد. از توپ و تانك و مسلسل... اما اين جنگ بالاخره زخم خودش را ميزند و در ميدان مين، پاي اشكان را قطع ميكند. پايي كه نماد حركت و پويايي و بالندگي است و قطع شدنش، اشكان را كه در مسير مبارزه و جنگ است زمينگير ميكند.