• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5040 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۱۱ مهر

پو و مرگ سرخ

مرتضي ميرحسيني

يك: كنار خيابان افتاده بود. مي‌لرزيد و هذيان مي‌گفت. به گفته كسي كه او را ديد و به بيمارستان برد «به كمك نياز داشت.» چهار روز بعد در بيمارستان از دنيا رفت. در اين مدت، از زمان انتقال به بيمارستان تا مرگ چيزي نگفت و جز آخرين جمله‌اي كه به زبان آورد -و از پزشك معالج او نقل مي‌شود- كلامي يا جمله‌اي از او ثبت نشد. با اين دعاي مذهبي كه «ارباب، روح ناتوان مرا ياري دِه!» مرگ را در آغوش كشيد، آن‌ هم زماني كه فقط 40 سال داشت. مرگ ادگار آلن پو هفتم اكتبر 1849 روي داد، پس سوم اكتبر، يعني چنين روزي از آن سال گوشه خيابان پيدايش كردند. مرگش زماني نتيجه افراط در نوشيدن الكل فرض مي‌شد، اما مدت‌هاست به يكي از پرسش‌هاي بي‌پاسخ تاريخ ادبيات تبديل شده است. عده‌اي مي‌گويند او آن شب قصد خودكشي داشت و ديگراني هم هستند كه معتقدند مرضي مثل هاري يا آنفلوآنزاي شديد او را از پا انداخت. همه اينها گمانه‌زني است و به هيچ سند و مدركي متكي نيست. مي‌گويند هيچ گزارش رسمي از مرگ او، يا از زماني كه در بيمارستان بستري بود به جاي نمانده است و كسي از نزديكانش هم در آن چند روز كنارش نبود تا شاهد پايان زندگي او باشد. مي‌دانيم كه اگر نه همه عمر، كه سال‌هاي پاياني -به ويژه بعد از مرگ همسرش- هميشه افسرده بود. رايان بويد در مقاله «افسردگي و زبان» كه سال 2020 منتشر شد افسردگي شديد پو را تاييد مي‌كند. بويد، واژه به واژه نوشته‌هاي پو در ماه‌هاي پاياني عمر او را بررسي و تحليل كرده و مي‌گويد در اين متون با مردي فرو رفته در عمق نااميدي طرف هستيم كه هيچ تعلق ‌خاطري به زندگي ندارد.  دو: گويا پو خودش را بيشتر شاعر مي‌ديد تا نويسنده، اما شهرت او امروزه به داستان‌هاي كوتاهش برمي‌گردد و نيز به نقشي كه در سير و بالندگي اين گونه ادبي ايفا كرد. داستان كوتاه زياد نوشت كه برخي آنها مثل «دست‌نوشته‌اي در بطري» و «نقاب مرگ سرخ» هنوز هم -بعد از گذشت حدود دو قرن- جذاب هستند و به قولي «صداي نويسنده‌اش چنان نزديك است كه اندكي خودمان را جمع مي‌كنيم.» مثلا «نقاب مرگ سرخ» داستان شاهزاده‌اي را روايت مي‌كند كه بي‌اعتنا به ويراني و تباهي سرزمينش، در كاخي با ديوارهاي بلند و درهاي آهنين و آذوقه كافي پناه مي‌گيرد زيرا باور دارد «دنياي بيرون از كاخ بايد فكري به حال خويش مي‌كرد. در آن احوال، افسوس خوردن، يا انديشيدن، حماقت بود. شاهزاده، تمامي اسباب طرب را فراهم آورده بود: مسخرگان، بداهه‌نوازان، رقصندگان باله، نوازندگان، زيبارويان، شراب، جمله فراهم بود. تمامي اينها و نيز امنيت و آسايش در درون بود. مرگ سرخ بيرون بود.» اما مرگ سرخ نقابي به چهر‌ه‌اش مي‌زند و شبي از شب‌هاي مهماني وارد كاخ مي‌شود. شاهزاده و مهمانانش او را نمي‌شناسند: «چه كسي جرات كرده به ما اهانت كند؟ دستگيرش كنيد و نقابش را ‌برداريد تا بدانيم چه كسي را بايد سپيده‌دم فردا از باروهاي كاخ به ‌دار بياويزيم!» مهمانان مبهوت مانده‌اند، اما خود شاهزاده خنجر به دست دنبال غريبه مي‌رود و در يكي از اتاق‌هاي انتهايي به او مي‌رسد. «بيگانه يك‌باره برگشت و چشم در چشم دنبال‌كننده‌اش دوخت. فريادي به گوش رسيد، خنجر روي فرش سياه افتاد، همان‌جا كه لحظه‌اي بعد شاهزاده بي‌جان فرود آمد.» آن شب در كاخ همه مُردند. به قول جيل لپور نويسنده مجله نيويوركر، زيرا پو مي‌دانست دير يا زود، اما سرانجام روزي مي‌رسد كه «اشراف نمي‌توانند از آنچه به سر فقيران مي‌آيد جان به در ببرند.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون