داستان يك شهر
حسن لطفي
وقتي هفدهم شهريور هزار و سيصد و شصت، رمان داستان يك شهرنوشته احمد محمود را خريدم و به خانه بردم گمان نميكردم با خواندنش آنقدر توي دلم جا باز كند كه تا سالها گمان كنم بهترين رمان ايراني است. نه اينكه حالا از ارادتم به اين كتاب و نويسندهاش كم شده باشد. نشده! هنوز هم فكر ميكنم اگر روزي مجبور شوم همه كتابهاي كتابخانهام را بگذارم و بروم حتما داستان يك شهر و چند كتاب ديگر را خواهم برد. اگر هم مجبور باشم همه كتابها را ببرم و يك كتاب براي ساكن جديد كتابخانه بگذارم باز هم همين كتاب را خواهم گذاشت. البته دليلش كمي شخصي است. به خاطره من و بهرام و داستان يك شهر در دوران سربازيام برميگردد. مرداد شصت و سه و در خرماپزان جنوب حكم ماموريت من، بهرام و چند نفر ديگر را دستمان دادند و گفتند بايد برويد جبهه! وقتي رسيديم گرما بيداد ميكرد. بهرام كه طاقت گرما نداشت از همه ما كلافهتر بود. مدام غر ميزد. به خاطر همين زودتر از همه توپ پدافند 23 را كه پياده كرديم چند تكه خرت و پرت برداشت و داخل سنگري شد كه نفرات قبلي آماده كرده بودند. خيلي داخل سنگر نماند. وقتي برگشت ديگر كلافه نبود. ساكنان قبلي سنگر با چيزهايي كه بهجا گذاشته بودند لبخند به لبش آورده بودند. بهرام با خوشحالي، كمپوت، كنسرو، شطرنج و ورقهاي دستساز را بغل كرده بود و مثل هميشه لودگي ميكرد. بعد هم دست مرا گرفت و داخل سنگر برد و چيزي را نشانم داد كه به نظرش براي من گذاشته بودند. داستان يك شهر! خودش چندان اهل كتاب نبود. اما بدش نميآمد وقت صحبت با من درباره كتابهاي كارو، ر اعتمادي، امير عشيري و بقيه نويسندگاني حرف بزند كه داستانهايشان را به صورت پاورقي در مجلات قديمي خوانده بود. با آنكه داستان يك شهر را خوانده بودم از ديدنش در آن مكان و در آن زمان خيلي خوشحال شدم. دوباره شروع به خواندنش كردم. يك شب وقتي كتاب را زمين گذاشتم بهرام درباره كتاب پرسيد. نظرم را گفتم. گفتم كه يكي از بهترين كتابهايي است كه خواندهام. اين را هم اضافه كردم كه گمان نميكنم او خوشش بيايد. حرفي نزد و رفت. اما از روز بعد هر وقت كتاب را زمين ميگذاشتم بهرام برميداشت و با خودش ميبرد. عجيب بود. برخلاف نظرم بهرام عاشق كتاب شد. زودتر از آنكه من براي دومينبار خواندنش را تمام كنم، تمامش كرد و يكروز آمد و با شادي گفت: پسر اين احمد محمود از كارو هم بهتر مينويسه! باورش برايم سخت بود. با خودم گفتم مثل خيلي وقتها كه خواسته حالي بدهد سعي كرده طوري رفتار كند كه خوشم بيايد. اما وقتي قرار شد به جاي ديگري برويم، دانستم خيلي هم نقش بازي نكرده. كتاب داستان يك شهر را گذاشت همانجايي كه بار اول ديده بود. وقتي پرسيدم: چرا نميبريش؟ مگه نميگفتي خيلي خوبه؟ گفت: به خاطر خوب بودنش ميذارمش اينجا! بايد بقيه هم بخونن! بعد از تمام شدن سربازي ديگر بهرام را نديدم. دو سال اول گاهي با هم نامه رد و بدل ميكرديم اما بعد از مدتي نامهاي بين ما رد و بدل نشد تا پاييز هزار و سيصد و هشتاد و يك. نامه آبان ماه به دستم رسيد. اما بهرام آن را سيزدهم مهرماه نوشته بود. روزي كه خبر مرگ احمد محمود را شنيده بود. هر خط نامهاش حكايت از اندوهي داشت كه به جانش افتاده بود و ميخواست در اين غم با من شريك باشد. يادم نيست در جوابش چه نوشتم اما از آن روز هر وقت به نام احمد محمود ميرسم به داستان يك شهر فكر ميكنم كه بردن و جا گذاشتنش هر دو حال آدم را خوب ميكند.