فقر تاريخيگري!
فياض زاهد
در هفته گذشته سخنان سردار نقدي درباره نحوه روايتگري وي در خصوص تاريخ ايران باستان حاشيهساز شد. او نه تنها بدون آنكه بتواند يا بخواهد مستندات سخن خود درباره تاريخ ايران باستان و پيدايش تمدني آن را به روشني بيان دارد، بلكه با سخناني عجيب هخامنشيان را مانند امريكا زورگو تصور كرده و ادعا كرد كه آنها ايران را به يونانيان تقديم كردهاند! وي در فراز ديگري از سخنانش؛ ساسانيان را به دليل تقديم كشور به مغولان محكوم كرد. اين سخنان سطح گستردهاي از واكنشها را سبب شد. برخي به دانش تاريخي وي خرده گرفتند و عدهاي نيز مدعي شدند كه او حتي كتب تاريخي مدرسه خود را نيز به درستي نخوانده است! شايد هم چنين باشد. مثلا او علاقهاي به درس تاريخ نداشته و همه هم و غم خود را متوجه دروسي ديگر كرده باشد.يا تاريخ بداند، اما آن را به گونهاي روايت كند كه مويد اظهارات ايدئولوژيك وي باشد. من به عنوان معلم تاريخ، خيلي هم از تاريخ ناداني او در شگفت نخواهم بود. مگر ديگر عزيزان متولي در امور كشور چقدر تاريخ ميدانند؟ چقدر با فلسفه، ادبيات، هنر، سينما و تئاتر آشنايي دارند؟ اين تنها متعلق به سياستمداران مستقر نيست، در كليت فعالان سياسي هم رگههاي اين بيسوادي يا بيميلي در دانستن علوم پايه نظري و انساني را شاهد هستيم. به نظر شما چند دسته يا گروه يا احزاب و فعالانشان در تاريخ سياسي معاصر ايران با اين دانشهاي زيربنايي آشنايي داشتهاند؟ اگر هم تاريخ يا فلسفه ميخواندند، بر اساس كدام متدلوژي و روششناسي علمي بوده است؟ در كشوري كه نمايندگان مجلس از بيان تلفظ يك موزه جهاني يا يك شهر ساحلي در اروپا ناتوانند، نميتوان سرداري را براي ندانستن فاصله600 ساله ميان حمله اعراب و مغولان ملامت كرد!
در تاريخ مبارزات سياسي ما در ميان گروههاي چپ يا چپ زده هم اين بيماري وجود داشت.عمده آنها فارغالتحصيلان رشتههاي فني بودند و شناخت چنداني از تاريخ ادبي و اجتماعي ايراني نداشتند.تاريخ ويتنام و چين و كوبا و شوروي را از تاريخ ايران بهتر ميدانستند. مهمترين آثار فلسفي كه خوانده بودند كتابهايي از جنس «چگونه انسان غول شد» يا «اصول مقدماتي فلسفه» بود. به من حق بدهيد تا با ترديد بنويسم كه بسياري از آنها به درستي نميدانستند كه هگل و ماركس و فوئرباخ چه گفتهاند!
در روزگاري كه بر بسياري از ترجمهها ترديدهاي جدي روا شده است؛ چه كسي ميتواند مدعي باشد كه انديشه مائو تسه دونگ را به خوبي فراگرفته باشند؟
وقتي به تعداد جواناني كه جانشان را بر سر اين انديشهها از دست دادهاند ميانديشم، بر خود ميلرزم. اين همان ترديدي است كه ماركس نيز در مواجهه با كمونيستهاي فرانسوي دچارش شده بود! گفته بود خدا را شكر كه كمونيست نيستم!
از همان فرزندان شجاع و صادق اما كماطلاع اگر ميپرسيديد، چيز زيادي از تاريخ ايران نميدانستند. از بيهقي و فردوسي و مولانا و خيام بيبهره بودند.
ديگر فعالان فرهنگي و اجتماعي و تاريخي ايران نيز چنين بودهاند. جز احسان طبري كه يك استثناست نميتوان روشنفكر عميق منظري را يافت كه به اين سطح از دانش رسيده باشد و همچنان جزمگرايانه بر آن ايدئولوژي يا هر نگره متصلب ديگري باقي مانده باشد.درخت آدمي هرچه پربارتر، متواضعتر مينمود. راهيان حقيقت خود هيچگاه مدعي نيل به همه حقيقت نبودهاند.طرفه آنكه بشر همواره از سوي كساني بيشترين لطمات را متحمل شد كه مدعي بودند به همه حقيقت دست يافتهاند.حداقل ميتوان به راستي تاكيد كرد كه هيچ كدام از غولهاي تاريخ، ادبيات، موسيقي، تئاتر، علمالاجتماع، الهيات و... قدم در سلك مبارزين و طرفداران تغييرات بنيادبركن انقلابي ننهادند.پاسخش را ميتوان از زواياي مختلفي بازبيني كرد.
مشكل بزرگ ديگر در اين سالها، مظلوميت علوم انساني است.علوم انساني زير بدترين فشارها قرار گرفته است، زيرا همه ميدانستند كه با تغيير انسان است كه تاريخ تغيير ميكند.تغيير انسان با تغيير نگرش و تغيير نگرش با دانستن و دانايي از خواندن و كتابت آغاز ميشود. ايدئولوژيهاي سياسي كه در اشكال مختلف خود را بازنمايي ميكنند، تعريف خاصي از انسان ارايه ميدهند.كار آنها نه آنگونه كه ماركس ميانديشيد- تغيير جهان- بلكه تغيير آدميان است.اين تغيير آدميان است كه شكل جهان و تفاسير مرتبط با آن را تغيير ميدهد.براي تغيير انسان علوم مرتبط با آن بايد تغيير مييافت. اينجاست كه علوم انساني به متهم رديف اول بدل شد و متفكران حوزهاش در زير شديدترين فشارها قرار گرفتند.اما مدعيان؛ نگران تعارضات دروني اين خواست نبودند كه ساخت جامعه متعالي، به تعاطي و تقويت بنيههاي فكري و تئوريك جامعه نياز دارد و اين ميسر نميشود جز از طريق تقويت راههاي مسالمتآميز تعامل و تكيه بر آموزشهاي داناييمحور.
پرهيز از ابرروايتها و تغيير عينك متصلب بينش از پيش متعين. اشكال بزرگ اين نگره آن است كه دنيا را آنطور ميبيني كه ميخواهي. اينجاست كه دچار اين خطا ميشوي كه بدون دانش تاريخ و ديگر علوم فخيمه انساني، تهي مغزي و سبكسري و تجاهل و معركهگرداني سكه رايج ميشود.فرهيختگان تحمل نميشوند و سفلهگان ارج مييابند.در حالي كه نيت متوليان امر از ابتدا ساخت جامعهاي فضلمحور و اخلاقمدار بوده است.آنها همه اين پرهيزها را كرده بودند كه جامعه بهتري بسازند.اما حاصل كار فاجعهبار ميشود.مهم آن نيست كه تاريخ را درست روايت كنند يا نه، مهم نگرش كلي و برداشتهاي استقرايي از اين روايتگراييهاي ناقص است.اينكه فكر ميكني كه با برداشتهاي گلخانهاي، سانسور و فيلترينگ ميتواني جامعهاي را حفظ كني. اما متاسفانه تاريخ بشر مطابق خواست اين و آن پيش نميرود. اين تازه اراده مدعيان صادق بود.با آنها كه ميدانند و چنين ميكنند سخن ديگري بايد گفت.
حتي شايد اين دغدغه چندم شما باشد كه فردي در جايگاه سردار نداند كه هخامنشيان مبدا يكي از انسانيترين و مدنيترين حكومتهاي باستاني بودهاند. به انسان و حيوان و طبيعت و به همه مظاهر خوبي با استانداردهاي آن دوران پايبند بودهاند. مويد اعلاميه جهاني حقوق بشر بودهاند، حق انتخاب مذهب را به رسميت شناختهاند. به زنان خود تكريم كردهاند. پايهگذار شهرهاي بزرگي بودهاند، تجارت شرق و غرب را رونق بخشيدهاند و تركيبي از تمدنها و مدنيتهاي مختلف را پديد آوردهاند و آنچه سردار نميداند يا نميخواهد بر زبان آورد، پايهگذار منازعه تاريخي شرق و غرب بودهاند. جنگ هخامنشيان با يونانيها تعيينكننده يكي از همان تفاسير اطلاق انگار اروپايي شده كه شرقيها مستبد و بربر و يونانيها -غربيها- انسان و دموكراتمحور!
از سوي ديگر چقدر خوب است سردار ما بداند كه ساسانيان را علت فروپاشي چنان بود كه بوذرجمهر به ارمغانشان در ميان ما نهاد. مردان بزرگ را بر امور كوچك و مردان خرد را بر امور بزرگ گماردند. آن يكي از انجام امساك كرد و اين ديگري از انجامش فرو ماند. چنان در مذهب سختگيري كرده و موبدانش از ناخن گرفتن خلايق تا كفن و دفن اموات مداخله كردند كه با اولين نسيم رهاييبخش و عدالتگستر اسلام روي از آيين باستاني برگرداندند.
وگرنه نيك ميدانيم جابهجايي نام اعراب با مغولان تنها از يك سهو زباني بايد جاري شده باشد نه نتيجه فقر تاريخيگري سردار ما!