قصه تكراري پدران و فرزندان
ابراهيم عمران
سال شصتوهشت بود. درست وسط تابستاني كه زمان پخش سريال «اوشين» هم بود و گرماي شرجي شمال. خبر آوردند يكي از بستگان در تصادف جاده هراز فوت شد. فردي متمول و در آن زمان جزو نامداران شهر كه ماتركش هنوز هم خانوادهاش را ميچرخاند. در مجلس ختمش ويديوهايي از تولد و لحظههاي شاد زندگياش پخش ميشد. حقيقتش آن سالها دوربين فيلمبرداري و ضبط لحظه آنچنان براي همه مقدور نبود و اگر خانوادهاي از اين دستگاه بهرهمند ميبود؛ به حتم جزو اليت اقتصادي بود و بس. آري، مجلس ختم آن درگذشته نشان داد در دهه شصت و ابتداي هفتاد، نگرش خاصي در بين برخي افراد اجتماع نسبت به، به يادگار گذاشتن فيلم و تصاوير وجود داشت. دوربين نيز در همين راستا بود و دسترسي آن كمي بيشتر ممكن بود. عكس يادآور لحظههاي ناب و خاص بود و كمتر پيش ميآمد كه افراد از دقايق و ساعتهاي دلگيرشان تصويري به يادگار نهند. فيلم گرفتن اما در اين معنا نميگنجيد. همراهش نوعي تبختر و فخرفروشي موج ميزد. البته نه براي همه. اما اغلب چنين بود. ضبط لحظات، ميزانسن و دكوپاژ خاصي نميطلبيد. كافي بود كار با دوربين را تا حدي بلد باشي كه دستها نلرزد. آنگاه ميتوانستي از خوب و بد دقايق به يادگار شكار كني و براي آيندگان بگذاري به وديعه... اين مقدمه كمي طولاني از آن جهت آمد تا نقبي كوتاه به فيلم «زالو» اثر «بهمن كيارستمي» زده شود. خب اگر اهل سينما و هنر ايران، فردي باشد، لاجرم ابتدا نام پدر بزرگوارشان در ذهن نقش ميبندد و بعد نام و اثر سازنده. اينبار نيز چنين است. رفتار پشت دوربين كارگرداني نامدار با فرزندش كه درس نميخواند و در پي فيلمسازي است و انذار پدر كه وظيفه آن زمان پسر را تحصيل ميداند و بس. و عتاب پر شتاب آن زندهياد نيز در همين معناي واحد، ميتواند پذيرفته شود و اصولا نميشود ذيل نام ايشان؛ نپذيريم وظيفه پدريشان را. و آنچه هم پسرشان به تصوير درآورد شايد دغدغه ذهني خود را به تصوير كشاندند و بس؛ بيهيچ قضاوتي شايد. در آن دهه و شايد هم حاليه؛ امر پربيراهي نبود و نيست نگراني والدين از درسنخواندنهاي بچهها. ولي به حتم تفاوت دارد نگاه پدري چون عباس كيارستمي با پدراني كه بيبهره از امكانات بودند و آنچنانكه در فيلم هم گفته شد فرزندانشان در پي يللي و تللي بودهاند و نميتوانستند براي آيندهشان به يادگار بگذارند اين نصايح را. در همين فيلم نشان داده ميشود طبقه خاصي از اجتماع را كه به راحتي حاضر نيستند؛ هر چه فرزند ميگويد، بپذيرند و اينگونه زندگي كردن را زالوپروري ميدانند. بودند و هستند پدراني كه جدا از توان و بهره مالي چنين تفكري دارند. حال چه تفاوت است بين پدر صاحب اثر با ساير پدران؟ در فيلم زالو به حتم مخاطب ميداند كه وضع مالي كارگردان نامدار خوب است و توقع دارد پسر درس بخواند و به امر ديگري نينديشد؛ حتي فيلمسازي و به راه پدر نرود شايد. در مقابل پدراني بودهاند كه از وضع بد مالي؛ خواهان درس خواندن بودند. نقطه مشترك اين پدران فقط درس بود. ولي تعجب است از ديدگاه فردي چون پدر صاحب اثر كه با آن جهانبيني؛ به زعم فرزند؛ اجازه دگر خواستن نميداد و پدري كه هيچ شايد نداند و چنين اجازهاي ندهد. اين مستند چند دقيقهاي نشان داد سواد و دانش يا بيدانشي؛ نميتواند تمايزي بين ديدگاههاي افراد ايجاد كند. ميتوان دانش زيادي داشت و چنين ستيزانه با فرزند برخورد كرد يا برعكس. مهم نوع ديدگاه پدرسالارانه است و بس. ولي شايد خوشبخت بود چنين پسري كه اين يادگار ضبطشده را براي دههها بعد، به اشتراك گذاشت تا مخاطبان همافزايي و همدلي نمايند با ايشان. اين مهم كم موهبتي نيست كه بتواني با مديوم سينما آزگار مانده در ذهن را به تصويركشي. ميماند ذكر اين نكته كه همانطوركه در خاطره ابتدايي آمد و مجلس ختم آن مرحوم؛ نشان داد؛ اين امكان آنچنان «آريستوكراسيگونه» بود كه اينك نوعي ديگري بدان نگريستن كمي جفاست و اگر بازماندگان بخواهند ذيلش، وقايع آن دوران را تفسير و شرح دهند؛ كمي كملطفي است. دوربين ثابتي كه بهمن كيارستمي بدان مينگريست و چهرهاش پر از حرف نگفته بود؛ آرزوي بسياري از همنسلانش بود. غايتي كه هر فردي رسيدن بدان را جزو خوشبختيهاي آن دوران ميدانست. رابطه پدر و فرزندي در اين مستند كوتاه؛ ميتواند شخصي باشد. برداشتهاي گوناگون از آن هم امري است شخصيتر. براي عده زيادي آنگونه زيستن؛ بيشتر به چشم آمد تا اصل حرف مستند. آن خانه شايد براي بهمن «خانه دوست» نبود در برههاي و «كلوزآپ»هاي چهره نيز «كپي برابر اصل» جمعيت بيشماري است ولي «باد ما را خواهد برد» به حتم؛ اگر «طعم گيلاس» را خوب نچشيم...