• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5044 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۱۹ مهر

نگاهي به «پيرزن جواني كه خواهر من بود» رمان صمد طاهري

بوي جواني بشنويد از پيكر فرسوده‌ام

مهدي معرف

«پيرزن جواني كه خواهر من بود» در يك تاريكي بزرگ روايت مي‌شود. تاريكي بدبينانه‌اي كه هستي كتاب را در برگرفته. يك سوي روايت در كنج تاريكي نشسته و سوي ديگرش ميل به فرار از آن دارد. از اين‌رو هيچ يك از شخصيت‌هاي داستان را نمي‌بينيم كه از بدبيني نگاه راوي در امان باشند. در واقع همه آدم‌هاي كتاب در سويي قرار مي‌گيرند كه پرويز در آن نيست. از اين جهت كتاب ماجراي شخصيتي تنهاست. اين تنهايي در انتهاي رمان تماما به شكلي ويرانگر خودش را نشان مي‌دهد. تنهايي اما تحميلي نيست. برعكس، راوي تمام تلاشش را مي‌كند كه از آن محافظت كند. اين طوري است كه پيرزن جواني كه خواهر اوست، با تمام عشق و نزديكي كه به كاكايش دارد، نمي‌تواند اين تنهايي را پر كند.

خباثت و تنهايي
تنهايي براي حفاظت و بقا نياز به مراقبت دارد. مراقبتي كه گاهي با خودش خباثت مي‌آورد. خباثت اينجا حكم ابزاري را دارد كه زيست آدم داستان را آسان مي‌كند. پس ما هم روايتي خبيثانه را مي‌خوانيم. پرويز در قصه‌اي كه نقل مي‌كند، چگونگي تبديل شدنش را به آنچه حالا هست، مي‌گويد. از اين جهت بازگشت و نگاهي كه او به گذشته دارد، فرآيند اين تبديل شدن است. فرآيندي كه به قول آقاي رحماني، معلم پرويز، روش دارد. گذشته‌اي كه به ياد آورده شده، دوباره تكرار مي‌شود. اين‌بار و در تكرار به آقاي رحماني مي‌گويند استاد. پرويز دوباره به همان وضعيت دوران دبستان تن مي‌دهد؛ به روش. وضعيتي كه از كودكي به آن عادت كرده است. در زير سلطه ماندن و از سلطه ارتزاق كردن. از اين نظر داستان سراسر تشريح گرم و باورپذير چيزي است كه هويت راوي است. آينه‌اي كه دروغ نمي‌گويد و طفره نمي‌رود. تنها چشمش را به حقيقتي مي‌گشايد كه پيش‌تر زيسته است.

حكايت قصه‌گو
جهان داستان بيشتر از قصه خودش را با قصه‌گو وفق مي‌دهد. آلبرت دوست و همسايه پرويز لال است. به مدرسه كرولال‌ها مي‌رود و تنها مي‌تواند با اصوات سخن بگويد. حرف‌هاي آلبرت را خواهرش مادلن ترجمه مي‌كند. طوري كه هر جا مي‌روند مادلن هم با آنهاست. فاضل گفت: «اين دختره چرا مثل آدامس چسبيده بهمون و ول‌مون نمي‌كنه؟»
گفتم: «كدوم دختره؟»
«دخترعمه من. چرا خودت رو به خريت مي‌زني؟ همين خواهر آلبرت.»
«دختره چيه؟ چرا نمي‌گي مادلن؟»
«نه بابا، رفتي تو دارودسته آدم‌ها؟ نپره تو گلوت.»
«اون باهاش مي‌ياد كه حرف‌هاي آلبرت رو برامون معني كنه.»
«بعد از سه، چهار ماه تو معني حرفاي آلبرت رو نمي‌فهمي؟ فكر مي‌كني با يابو طرفي؟ هم من حرفاش رو مي‌فهمم هم تو. احتياجي هم به دوبلر نداره.»
از اين پس حرف‌هاي آلبرت را بي‌واسطه مي‌خوانيم و ديگر نيازي به ترجمه و دوبله نيست. اين شيوه ورود به جهان ذهني راوي است. در واقع جهاني كه در اين داستان آفريده مي‌شود، ديد پرويز است. ديدگاهي مرزبندي شده و ويژه. دنيايي كه از زيست او عبور كرده و شكلي دگرديسي يافته به خود گرفته. بازنماي آنچه معلم روش مي‌خواند. جمشيد به شكلي روشمند پيرامون خود را مي‌نگرد. در اين روش همه ‌چيز بر اصولي مي‌چرخد كه تنها با سود و زيان معنا مي‌شود. سودي كه به او مي‌رسد و زياني كه ديگري مي‌بيند. اين سود و زيان اما هميشه با منطق بيروني سازگار نيست. تا آنجا كه فلك‌ شدنش را بخشي از سود مي‌بيند. نه به اين معنا كه از فلكي ‌شدن لذت مي‌برد. جهان او به دو دسته فلك‌شدگان و فلك‌كنندگان تقسيم مي‌شود. او فلك‌شده‌اي است كه مي‌خواهد فلك‌كننده باشد. پس هر چه مي‌بينيم رنگي از زيست و تجربه او را دارد. شكلي از بقا كه پيش از اين انتخاب و در طول روايتي كه از گذشته آغاز شده، قوام مي‌گيرد. در واقع روايت توصيفي از گذشته نيست، احياگر آن است.
اين طوري است كه مرزها درهم مي‌شكند. حتي مرز رويا و واقعيت هم مخدوش مي‌شود. وروره جادو زيباست. برخلاف صديقه كه پير و زشت است. وروره جادو تصويري است سركوب‌ شده كه شب‌ها و در تاريكي سراغ راوي مي‌آيد. دو روي چيزي از خيال بيرون آمده كه مثل نهري در نخلستان ذهن پرويز پيچ مي‌خورد و آرام به درياي زندگي‌اش مي‌ريزد. تنها يك حقيقت وجود دارد، با يك مرز پررنگ. مرز ما و آنها. مايي فرودست و تحقير شده و آسيب‌خورده و آنهايي كه دارا و توانا هستند. اين مرز را راوي مي‌بيند و به سويش مي‌رود. مرزي كه گذشته دور و نزديك را با به ‌يادآوري در هم مي‌آميزد.

زاينده‌رود و خشونت سيستماتيك
تفاوت پرويز و فاضل و آلبرت در انتخابي است كه مي‌كنند. فاضل از همان ابتدا نمي‌خواهد به روش تن دهد. مقابل معلم مي‌ايستد و در گوشش مي‌زند. آلبرت هم مي‌خواهد از حقوق كارگران دفاع كند اما بيشتر اين موارد در داستان مطرح نمي‌شود و تنها گوشه‌اي از آن را مي‌خوانيم. راوي به عمد از اين موضوع فاصله مي‌گيرد. از چيزي كه تفاوت‌ها را بيشتر نشان مي‌دهد. حتي از خيانتي كه در حق دوستانش مي‌كند، چيز زيادي نمي‌گويد. گويي شرمي دروني و بنيادي وادارش مي‌كند به خودش هم دروغ بگويد؛ اما اين مرزي پررنگ است. روش را مي‌پذيرد و از دوستي سرباز مي‌زند. تسليم كتك و فلك مي‌شود اما زير بار رفاقت و محبت نمي‌رود. او به زير سلطه‌اي مي‌رود كه از ابتدا به آن خو كرده است. از همان زمان كه دبستان مي‌رفت. همان‌گونه كه در ابتداي فصل اول آمده: «آن روزها كه زاينده‌رود پرآب بود، آبادان شهر آبادي بود.» زاينده‌رود نام دبستاني است كه پرويز مي‌رفته. پرآبي زاينده‌رود، نشان تسلط سيستماتيك خشونتي است كه تا پايان داستان بر سر پرويز سايه انداخته.

حكايت دو باغ
در رمان دو تفرجگاه را مي‌بينيم. در يكي براي سيزده به در، خانواده به نخلستان مي‌رود. جاي سوزن انداختن نيست. خانواده آلبرت جاي ديگري نشسته‌اند. پدر، پرويز را مي‌فرستد كه آنها را پيدا كند. پيرزني متهمش مي‌كند كه پسرش را لو داده و او انكار مي‌كند. در همين جا تك افتادگي پرويز به خوبي ديده مي‌شود. ناهارش را در زير نخلي به تنهايي مي‌خورد، دروغ مي‌گويد، طعنه مي‌شنود، انكار مي‌كند و فاصله مي‌گيرد. اين تصويري از تفرج است كه وضعيت او را ميان اجتماع به خوبي نشان مي‌دهد. به گونه‌اي انكار مي‌كند كه خودش هم باورش مي‌شود. اما صديقه شاهدي هميشگي است. راه گريزي نيست. تنها اين انزواست كه او را محفوظ مي‌دارد. انزوايي كه با شرف معامله شده.
در فصل هفتم «وقتي مرغابي شلوغ بازي در مي‌آورد، چطور بايد صدايش را بريد؟» داستان تصور ديگري از باغ و تفرجگاه را نشان مي‌دهد. تصويري كه با بالا آمدن آب، در شط فرو مي‌رود. جشن فارغ‌التحصيلي است و فاضل و آلبرت و پرويز مي‌خواهند كه عيشي كنند. بساط را آماده مي‌كنند و پرويز پيشنهاد دزديدن يك مرغابي را مي‌دهد. مرغابي از آب بيرون ‌آمده را مي‌گيرد و سر مي‌برد. در روزي ديگر به نخلستاني مي‌زنند كه دارد زير آبِ بالا آمده شط فرو مي‌رود. جشن‌شان را در آب طي مي‌كنند. سري گرم مي‌كنند و حالا آن لحظه خلسه‌وار مي‌آيد. وروره جادو هم به جشن آمده. حشمت دراز هم مي‌آيد و سهمش را طلب مي‌كند. پرويز به جاي جيب بوگندوي او در آب ادرار مي‌كند. اين توصيف‌ها چيزي از اتفاق بعدي را كه پيش‌تر خوانده‌ايم در خود دارد. نقطه اتصالي كه اين سه رفيق را هر چه بيشتر به هم مربوط مي‌كند و گره مي‌زند يا آن دو رفيق را در گرداب اين رفيق مي‌گرداند. در اين جشن صديقه همراه‌شان نيست اما وروره جادو جذاب و خنده‌‌زنان مي‌آيد. تنها باري كه پرويز دوست دارد سگ آلبرت را بغل كند اما سگ پارس مي‌كند و مي‌گريزد. آلبرت سگ را صدا زده و سگ هم به آب پريده بود. اين تنها باري است كه مي‌فهميم يا مي‌بينيم پرويز حسرت داشتن اين وفاداري را مي‌خورد. در جهاني كه او مي‌سازد و توصيف مي‌كند، دليلي براي حسرت خوردن نيست. تنها يك بازار وجود دارد كه از شير مرغ تا جان آدميزاد را مي‌توان در آن معامله كرد. بازاري كه شرف را در آن مي‌فروشند. حشمت دراز سهمش را مي‌گيرد و پرويز ادرار زردش را در شط ول مي‌دهد. عيش كامل مي‌شود. فاضل و آلبرت هم از مرغابي دزدي خورده‌اند و انگار اين پايان معصوميتي است كه درد و نيستي را با خود مي‌آورد. در اين وضعيت آنها هم مي‌توانند حشمت دراز را ببينند. شكلي از رويايي مجسم ‌شده كه از هر حقيقتي موثرتر است. در توصيف اين جشن و خوشي، گويي ورود به مرحله‌اي ديگر هم آغاز مي‌شود. ورود به دنياي بزرگسالي. ورود به معامله‌هاي بزرگ‌تري بر سفره بي‌شرفي كه جان آدميزاد در آن معامله مي‌شود. ديگر خيلي وقت است كه پرويز به پس گردني‌هاي حشمت دراز عادت كرده. داستان روايتي از بهشت است كه مثل باتلاقي تا گردن در آن فرو مي‌رويم. خاطرات هم تنها نقطه‌هاي به هم متصل شده از دست‌دادگي شرف است و شرف چيزي است كه پرويز هيچ جا تجربه‌اش نكرده.
صديقه خواهري با چهره‌اي زشت و پير است. كسي كه هميشه در كنار پرويز و شاهد اعمالش بوده. مثل شاهدي كه از دل تاريخ بيرون آمده باشد. كسي كه پرويز هميشه مي‌خواهد نفي و انكارش كند.
قصه كم‌كم تصوير واقعيت را با خيالي دوردست مي‌آميزد. خيالي كه همچون تير، از كمان انسانيت جسته و تيز به سوي تاريكي مي‌راند. آن تتمه وجدان، وقتي كه راه را سد مي‌كند، راوي دست به دامن رويايي مي‌شود كه از جهان واقع فاصله مي‌گيرد و به عالم شر مي‌خزد. جهان روايت در ذهنيتي كه به قفا خوردن عادت كرده، خودش را بازتوليد مي‌كند و راه را براي نيرو گرفتن از نكبتِ شر باز مي‌كند. اين جهان، واقعيت دگرگون شده و به زير آب رفته‌اي است كه هيچ چيز را از قلم نمي‌اندازد. دنيايي كه تا مغز استخوان در گنداب فرو رفته. حالا صديقه هر قدر كه مي‌خواهد جارو ببافد، بي‌فايده است. وروره جادو دختركي بزك كرده است كه ديگر از دنياي ذهني پرويز بيرون آمده. روي ديگري از صديقه كه به جاي اضطراب، به پرويز آرامش مي‌دهد. شاهدي همراه‌كننده و نه آن شاهدي كه به وجدان رو كرده.

شرف و معصوميت به دست نيامده
اگر در داستان «برگ هيچ درختي» راوي بي‌شرف شده، خطي از رويا را به شكل خاطره‌اي باز مي‌آفريند تا شايد مسير سرنوشت را جور ديگري ادامه دهد، در اين قصه هيچ‌گاه مجالي براي معصوميت راوي نبوده. يا از جايي كه پرويز روايتش را شروع مي‌كند، مسيري از معصوميت پي گرفته نمي‌شود. تنها جرقه‌اي ديده مي‌شود كه آلبرت به آن چسبيده بود. وقتي كه مادر حاضر نمي‌شود آلبرت و مادلن به خانه‌اش بيايند تا بستني را در حياط بخورند، او بستني‌اش را رو به ديوار پرت مي‌كند. اتفاقي كه وقتي سال‌ها بعد آلبرت يادآور مي‌شود، پرويز سعي مي‌كند از فكر كردن به آن فاصله بگيرد. انكار آسان‌تر از حسرت خوردن است. از اين‌رو كوچك‌ترين نقطه روشني براي فرار از بي‌شرفي راوي نمي‌ماند. اين‌طوري است كه تمثيل‌هاي ذهن پرويز، حقيقتي غلو شده و دخالت‌گر مي‌شود كه مرز خيال و واقعيت را مي‌درد.
از اين نگاه تفاوتي ميان داستان‌هاي پيشين صمد طاهري و اين رمان وجود دارد. در آثار ديگر او معمولا شخصيت‌ها ميان انتخابي قرار مي‌گيرند كه از انتخاب خود پشيمان مي‌شوند. چيزي را به دست مي‌آورند كه به آن چيز از دست رفته نمي‌ارزد، اما در اين رمان آن حق انتخاب براي پرويز وجود ندارد. اگر انتخابي هم باشد بيشتر براي فاضل و آلبرت است. راوي در برابر وضعيت انتخاب قرار نمي‌گيرد. راهش از ابتدا مشخص است و تنها سعي در پيش بردنش دارد. در انجامش ترديدي به خود راه نمي‌دهد و تنها در انتهاي داستان است كه احساس تنهايي او را فرا مي‌گيرد. نوعي تنهايي كه او را به ديگر شخصيت‌هاي داستان‌هاي صمد طاهري متصل مي‌كند اما در همان لحظه تنهايي هم پرويز نمي‌خواهد پذيراي چيز ديگري جز آنچه رفته است، باشد. اين مورد از همان جنسي است كه در رابطه‌اش با حيوان هم ديده مي‌شود. سگ آلبرت هيچ‌گاه از پرويز خوشش نمي‌آيد. از او فاصله مي‌گيرد و پرويز هم حاضر نمي‌شود هزينه درمانش را بدهد. در اغلب داستان‌هاي طاهري، نزديكي و محبت به حيوان، آخرين معيار براي اتصال شخصيت‌ها به دنياي اخلاق و انسانيت است. در اينجا اما اين رشته از همان ابتدا بريده شده.
در فصل پاياني، صمد طاهري دست مي‌كند درون توبره رويا و از دل تمثيل و افسانه معصوميت را پير و سبك و زشت و مچاله به قبرستان مي‌برد. تصويري زنده، آشكار، منسجم و واقع‌گرا و در عين حال سورئال از مرگ. حقيقتي چروكيده و كال مانده كه همچون بند نافي از راوي كنده مي‌شود. پرويز مي‌گريد. نه براي از دست دادن معصوميتي كه هيچ‌گاه نداشته است، بلكه براي از ميان رفتن اميد به بازگشت اين معصوميت. حالا او در ميان واقعيتي بي‌رويا رها شده است. مرز دنيايي كه مي‌شناخت از ميان رفته و ديگر تنها شرارتي ذاتي و ابدي او را همراهي مي‌كند.
٭تيتر مصراعي از ابوالحسن ورزي  است. 


     صمد طاهري دست مي‌كند درون توبره رويا و از دل تمثيل و افسانه معصوميت را پير و سبك و زشت و مچاله به قبرستان مي‌برد. تصويري زنده، آشكار، منسجم و واقع‌گرا و در عين حال سورئال از مرگ. حقيقتي چروكيده و كال مانده كه همچون بند نافي از راوي كنده مي‌شود.
   در اين قصه هيچ‌گاه مجالي براي معصوميت راوي نبوده. يا از جايي كه پرويز روايتش را شروع مي‌كند، مسيري از معصوميت پي گرفته نمي‌شود. تنها جرقه‌اي ديده مي‌شود كه آلبرت به آن چسبيده بود. وقتي كه مادر حاضر نمي‌شود آلبرت و مادلن به خانه‌اش بيايند تا بستني را در حياط بخورند، او بستني‌اش را رو به ديوار پرت مي‌كند. اتفاقي كه وقتي سال‌ها بعد آلبرت يادآور مي‌شود، پرويز سعي مي‌كند از فكر كردن به آن فاصله بگيرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون