براي آن عصا و پاي قطع شده
ابراهيم عمران
اولينبار سي و پنج سال پيش ديدمش كه شد آخرين بار هم. هنوز به مدرسه نرفته بودم. چهار، پنج سالي از ابتداي جنگ گذشته بود. منزل يكي از بستگان زندگي ميكرديم تا خانهمان آماده شود. يا شايد نقل مكان كرديم. يادم نميآيد. حاج خانمي كه در منزلشان بوديم، مثل مادرم بود. هم دوستش داشتم و هم به نوعي از ايشان حساب ميبردم. با بچههاي حاج خانم، هشت بچه بوديم كه در آن خانه تقريبا بزرگ و ويلايي بايد با هم زندگي ميكرديم و ميساختيم. همه ميدانستند من ديوانهوار عاشق حاج خانم بودم تا اينكه آن شب فردي را ديدم كه جنگ و حاشيههايش براي آن سن و سالم معناي ديگري پيدا كرد. در اتاق نشيمن همه جمع بوديم. حاج خانم كسالتي پيدا كرده بود گويا. اقوام به ديدارش ميآمدند. او نيز آمده بود. در ابتداي ورود عصايش برايم جالب بود. تا آن زمان، نديده بودم فردي عصادار را؛ آن هم با دو عصا. آمد و سريع نشست. يك پايش را جمع كرد. پاي ديگرش، شلوار تا زانو بود. كمي ترس بر من مستولي شد. چهرهاي جدي و در عين حال مهربان داشت. از هر دري حرف زدند. تا اينكه برگشت به من گفت شنيدم حاج خانم را خيلي دوست داري؟ من نيز با حركت سر تاكيد كردم. شش سالم بود. گفت حالا بگو مرا بيشتر دوست داري يا حاج خانم را؟ در همان عوالم بچگي كه بعدها برايم تعريف كرده بودند داستان آن شب را؛ گفتم براي چي بايد شما را دوست داشته باشم؟ تازه پايتان هم كه اين شكلي است؟ ناگهان عصايش را برداشت كه بلند شود. حالتي كه مثلا برود، از اينكه گفتم دوستش ندارم. من نيز نميدانستم ميخواهد شوخي كند. گفتم شايد بخواهد بيايد تنبيهم كند. تا نيمخيز شد با آن عصايش؛ افتاد. همه ساكت شدند. بار ديگر پرسيد با جديتي خاص كه چه فردي را دوست دارم؟ گفتم حاج خانم. آمد كه آن حركت را تكرار كند؛ با زبان بچگي و گويش مادري گفتم ميگم كه شما را دوست دارم! همه زدند زير خنده. گفت آهان حالا شد. پس مرا دوست داري! با سر تاكيد كردم! راستش دوست داشتن كه به معناي واقعياش نبود. بيشتر از روي ترس و كمي هم ترحم براي آن حالت جسمانياش بود. گويا جنگ و مصايب آن از همان شب در ذهنم نقش بست كه گلوله بد است. جنگ با هر توجيهي خانه ويرانكن است. اينكه قهرمانان دوران جنگمان؛ هيچگاه قدر نديدهاند و اگر هم چنين شد در جاهايي مانند من خردسال از روي ترس و دلسوزي بود و لاغير. بعدها كه از جنگ بيشتر دانستم و فقط آن دوران برايم آژير خطر شبانه نبود؛ دريافتم مردان و شايد زنان جنگجويمان چه مظلومانه براي مترمتر اين ملك جنگيدند. هميشه برايم سوال بود كه در فيلمها و سريالهاي خارجي واژهاي زياد تكرار ميشود و آن واژه را در فيلمهاي داخلي؛ هيچگاه نشنيده بودم. آري «كهنه سرباز» و «قهرمان جنگ» چرا ما نداريم و اگر هم داريم كه به حتم داريم؛ به چه سبب نامي از آنها نيست؟ چرا درخور نيست احترام آنها در بزنگاههاي خاص؟ بگذريم از مبارزان شنبه كه بعد از جنگ به مواهب مادي و عرفي جامعه رسيدند. چه شد آن آشناي سه دهه پيش من با آن پاي قطع شده كه حتي نخواست نامي از او برده شود. چرا نمود عيني ندارند. با اين همه سنگپرانيهاي داخلي و خارجي؛ به چه دليل ما آنچنان نميتوانيم دلاوريهاي آنان را درك كنيم يا اصولا پوشش دهيم؟! ميدانم ناآگاهانه است اين موارد و از كملطفي و كمداني مسوولان امر نشأت ميگيرد، ولي نميدانم چطور ذهنم را آرام كنم و پاسخي بدان دهم كه هشت سال جنگيدند مبارزان وطن؛ فيلمها ساخته شد؛ سريالها هم؛ ولي آنچه ساخته نشد دنياي ذهني مخاطب بود از ميزان درك و دريافت مفهومي آنچه آنان انجام دادهاند. حاج حسين داستان ما هنوز هم به واسطه آشنايان حالم را ميپرسد. فرسنگها از هم دور هستيم. مرامش مردانگي است كه آن خاطره را از ياد نبرده است. ولي نميداند با ذهن من چه كرد. نميداند بعدها كه دانستم مصيبت جنگ را؛ آرزو ميكردم از روي ترس به ايشان نميگفتم دوستشان دارم.اي كاش آن روزها آنقدر درك ميكردم كه دوست داشتن افرادي چون او؛ وظيفه است نه اجبار. او هم به حتم آگاه بود چه در سرم ميگذرد.آن عصا و آن خيزش كماكان در ذهنم ماندگار است. خيزي كه به حتم در برابر دشمن هم چنين قاطعانه بود و تاوانش از دست دادن عضوي از بدن. نميدانم اين يادداشت را به چه شكلي به دستشان برسانم. ولي آگاهم اگر روزي هم بخواند؛ دلش راضي نيست از او حرفي به ميان آيد... .