رازهاي ناگفته از مرگ مشكوك مژده.الف؛ گفتوگوي پدر متوفي با «اعتماد»
خودكشي يا قتل؟
بهاره شبانكارئيان
ماه گذشته سال جاري؛ خبر در رسانهها پيچيد و اعلام شد؛ دختري ۱۶ ساله در سنندج به دليل مرگي مشكوك، جانش را از دست داده است. علت مرگ؛ مرگ مغزي بود كه بر اثر خفگي، ايجاد شد. علتي كه هنوز مشخص نشده، خودكشي بوده يا قتل؛ گزارش پزشكي قانوني نيز، هنوز اعلام نشده است. خانواده اين دختر، پس از مرگ مغزي او، اعضاي بدنش را بدون دريافت وجه اهدا كردند. پنهانكاري و رفتارهاي مستبدانه خانواده همسرش؛ آن شب را براي خانواده مژده؛ آغشته به زهر كرد؛ آن هم زهري كشنده. ساعت ۱بامداد بود كه به پدرش خبر دادند؛ دخترت خودكشي كرده است. وقتي خانوادهاش به بيمارستان كوثر سنندج رسيدند؛ اين دختر دچار مرگ مغزي شده بود. حالا نزديك به يك ماه است كه از مرگ مشكوك او ميگذرد. مرگي مشكوك كه رازي ديگر را برملا كرد. مژده.الف؛ ۱۶ساله از اهالي دهگلان؛ ۱۵سالگي ازدواج كرد. هشت كلاس بيشتر درس نخوانده بود كه دل به پسر همسايه بست. پدرش راضي به ازدواجش نبود. حتي يك بار او را سخت، كتك زد. اما فايدهاي نداشت. مژده پايش را در يك كفش كرده بود كه يا «متين» يا هيچكس. سرانجام؛ پس از چند روز بحث و دعوا، پدرش راضي به ازدواجشان شد. پس از ازدواج، «مژده» به همراه خانواده متين.م؛ همسرش؛ به سنندج نقل مكان كردند. اما درست يك سال بعد، در شهريورماه، به دليل مرگ مغزي كه ناشي از خفگي بود، بهطور مرموزي جانش را از دست داد. هميشه از زورگويي خانواده همسرش؛ وحشت داشت. ميترسيد؛ دوباره طلاهايش را بگيرند. به آنها گفته بود اگر قرار باشد طلاهايم را بفروشم؛ فقط به خاطر بيماري متين است. بيماري متين؛ مربوط به كبد بود و سرطان ناشي از اين عضو. اما خانواده متين، سرطان او را از مژده و خانوادهاش پنهان كرده بودند. مژده يك ماهي ميشد كه فهميده بود؛ متين سرطان دارد. به همين خاطر، تصميم گرفته بود براي درمان سرطان متين، با او عازم تهران شود. آن هم از سنندج. تاريخ سفرشان افتاده بود، به ۱۹شهريور ماه. اما آنها هيچگاه به تهران نرسيدند.«محمد رئوف.الف» بعد از مرگ مغزي دخترش مژده، اعضاي بدن او را اهدا كرد. حالا او جزييات زندگي مژده و آن شبي را كه هنوز هيچ كس درست نميداند، به مژده چه گذشته؛ براي «اعتماد» بازگو ميكند.
شروع غمي بزرگ
پدر مژده، غمگين و با قلبي شكسته از يادآوري اتفاق تلخي كه براي دخترش افتاده؛ زبان به سخن ميگشايد. او ميگويد؛ شروع اين غم بزرگ؛ به ۱۵سالگي مژده برميگردد. «كارگر ساختمان هستم. سه دختر دارم و دو پسر. مژده؛ فرزند سومم بود. هشت كلاس بيشتر درس نخوانده بود كه پاي خواستگارش به خانهمان باز شد. خواستگارش، همسايه ما بود. مژده و متين همديگر را ميخواستند. يك بار هم سر همين قضيه؛ مژده از من كتك مفصلي خورد. براي ازدواج، سن هر دو آنها كم بود. دلم راضي نميشد. اما با وجود مخالفتهايم؛ سرانجام راضي شدم، مژده را به متين بدهم. اي كاش نميدادم.»با آهي از سر پشيماني، ادامه جملاتش را به هم وصل ميكند. «روز اول به ما گفتند؛ متين خياط است. با كار خياطي، از پس مخارج زندگي برميآيد. ولي بعد از ازدواجشان ما از او كار خياطي، نديديم. بيكار بود. وقتي هم مژده عروسشان شد؛ از دهگلان به سنندج اسبابكشي كردند. مژده به همراه خانواده متين در يك خانه، زندگي ميكردند. متين؛ خانه جدا نگرفته بود.» با ناراحتي ادامه ميدهد: «خانواده متين؛ به ما نگفتند؛ پسرشان سرطان دارد. مژده به ما هم نگفت. چون خودش هم نميدانست. سرطان متين را از دخترم هم پنهان كرده بودند. فقط يك ماه قبل از اين اتفاق؛ مژده به يكي از دوستانش گفته بود؛ متين و خانوادهاش سرطان او را از من پنهان كردند. حالا طلاهايم را براي درمان پسرشان ميخواهند. مژده وقتي قضيه را فهميد؛ به ما هم نگفت. ما تازه چند روز است كه متوجه شديم متين سرطان كبد داشته؛ آن هم از طريق دوست مژده. تمام درگيريهاي آن شب نيز براي همين بود.»
معمايي بيجواب
مرور خاطرات تلخ، ذهنش را به هم ميريزد. بغضي ميان كلماتش، با وصل كردن كلمات به هم، محو ميشود. «در اين يك سال، روزي نبود كه مژده با من و مادرش، تلفني حرف نزند. حتي يك بار كه خيلي ناراحت بود با من درد دل كرد و گفت؛ خانواده متين، يكي از طلاهاي سرعقدم را گرفتند. اما علتش را نميدانست؛ تا اينكه چند روز بعد، متوجه شده بود طلا را براي فروش از او گرفته بودند. متين سرطان داشت. سرطان كبد. اما به ما نگفته بودند. به مژده هم نگفته بودند. دخترم هم؛ يك ماه قبل از اينكه اين بلا به سرش بيايد؛ فهميده بود و جريان را به يكي از دوستانش گفته بود. خانواده متين؛ مژده را مجبور كرده بودند؛ طلاهاي سرعقدش را بفروشد و خرج زندگي كند. براي همين مژده از اين قضيه، خيلي ناراحت بود. به من هم بارها گفته بود؛ چرا بايد طلاهاي عقدم را به خاطر خانواده متين بفروشم؟ اگر هم بخواهم طلاهايم را بفروشم به خاطر درمان بيماري متين است. قصد داشت، با متين ۱۹شهريور ماه، به تهران برود. قرار بود متين در يكي از بيمارستانهاي تهران بستري شود و جراحي كند. همان شب؛ اول ميخواستند به خانه ما بيايند. شامشان را بخورند و راهي تهران شوند. مادرش هم شام درست كرده بود و منتظرشان بوديم. اما هرگز نيامدند.» صدايش از ناراحتي و بغضي كه در ميان سينه پنهان كرده، به لرزه در ميآيد. «از ساعت ۷شب، زنگ زديم. اما تلفنهاي ما را جواب نميدادند. دلمان شور افتاده بود. ساعت ۹شب؛ ناگهان مادرشوهر مژده تلفن را جواب داد و گفت؛ مژده حمام است. همان جا دلم ريخت. فهميدم اتفاقي افتاده. امكان نداشت؛ مژده تلفنهاي من و مادرش را جواب ندهد.»
خودكشي يا قتل؟
با ناراحتي ادامه ميدهد: «ساعت ۱شب، يكي از اقوام خانواده متين با من تماس گرفت و گفت؛ دخترت خودكشي كرده. نميدانم؛ چگونه توصيف كنم؛ من و همسرم، با چه حال خرابي، خودمان را به سنندج رسانديم. تمركز نداشتم. از شدت فكر و خيال، چند بار ماشين را به در و ديوار كوبيدم. آنها مژده را بعد از يك ساعت، به بيمارستان توحيد و بعد به بيمارستان كوثر منتقل كرده بودند. وقتي در بيمارستان بالاي سرش رسيديم؛ قلبش كار ميكرد. اما هرچقدر صدايش ميكرديم؛ جواب نميداد. همان جا دكتر به ما گفت دخترتان دچار مرگ مغزي شده. حال خودم نبودم.»
متعجب؛ جمله را با علامت سوالي كه در ذهنش بيجواب مانده، ادامه ميدهد: «امكان ندارد؛ دخترم، دختر شاد و سرحال من، يك شبه، همين طوري، بدون هيچ دليلي، خودكشي كند؟ نه؛ امكان ندارد. آن هم به خاطر طلاهاي خودش؛ باور نميكنم.» باورش را با شاهدي كه در بيمارستان بود؛ به يقين تبديل ميكند. «قبل از رسيدن ما به بيمارستان؛ يكي از افرادي كه شاهد جر و بحث خانواده متين بودند، به ما گفتند؛ پدرشوهر دخترت با همسرش دعوا ميكرد كه طلاها را پس بدهد. اما همسرش بياعتنا از راهروي بيمارستان خارج ميشود.»
از خفگي تا اهداي عضو
لحن كلامش؛ خنثي از هرگونه حس و معنايي ميشود. «منتظر نتيجه نهايي پزشكي قانوني هستيم. اگر خانواده متين، باعث كشته شدن دخترم شده باشند، آنها را نميبخشم. من از اول به اين وصلت راضي نبودم. در ضمن چند روز است كه متوجه شديم؛ سرطان متين را هم از ما پنهان كردند. انگار سرمان كلاه گذاشتند.» كلامش از پنهانكاري خانواده همسر مژده، خشمگين ميشود. «همان شب در بيمارستان، از خانواده متين ماجرا را پرسيدم، گفتند؛ مژده با روسري خودش را خفه كرده. اما جاي طناب، روي گردن مژده ديده ميشد. دست و پاهايش هم كبود بود. از متين همسر دخترم هم كه ميپرسم، گفت؛ من نميدانم. من آن شب خانه نبودم. در صورتي كه قرار بود شام خانه ما بيايند.» حواسش به جسم بيتحرك مژده، پيوند ميخورد. «تقريبا يك روز در بيمارستان كنارش بوديم. همسرم مرتب او را بغل ميكرد. صورتش را به صورت مژده ميچسباند و اشك ميريخت. اما فايده نداشت؛ مژده ارتباطش با اين دنيا قطع شده بود.»اشك به كلماتش ميپاشد و غمگين ميشود. «اگر چند ساعت زودتر؛ مژده را به بيمارستان رسانده بودند، زنده ميماند. بيمارستان كه بودم، متوجه شدم؛ با مرگ مغزي مژده اعضاي بدنش، ميتواند اهدا شود. خيلي با خودم كلنجار رفتم. بالاخره راضي شدم؛ اعضاي بدن دخترم را به افرادي كه نياز دارند، اهدا كنم. بعد از رضايت من براي ادامه كارهاي مربوط به اهداي عضو، مژده را به تهران منتقل كردند. دو روز بعد هم، مراسم خاكسپاري را انجام داديم. من حتي يك ريال؛ بابت اهداي اعضاي بدن مژده نگرفتم. فقط ميخواستم چراغ خانه ديگران روشن باشد. چراغ خانه ما كه خاموش شد.»با توجه به تعريف سازمان ملل؛ «رفتار خشونت آميز عليه زنان؛ هر نوع عمل خشونتآميزي است كه به اختلاف جنسيت تاكيد داشته باشد و به آسيب يا رنج بدني، جنسي يا رواني زنان بينجامد يا احتمال منجرشدن آن به اين نوع آسيبها و رنجها وجود داشته باشد؛ مانند تهديد به اينگونه اعمال؛ زورگويي يا محرومسازي خودسرانه، خواه در حضور عموم يا در زندگي خصوصي.»