زادن؛ كشتن؛ زيستن
ميلاد نوري
بزرگسالان، هوشمندي، شور و شيطنت كودكانه را مياستايند؛ زيرا تصويري از اميد و آيندهاي است كه به «انسان» تعلق دارد. اما همان دم كه كودكي زاده ميشود و با خود «اميد» را به ارمغان ميآورد، كافي است به سياست، به فرهنگ، به اقتصاد، به شرايط تعليم و تربيت و به هزاران چيز ديگر بينديشيم تا شيريني آن اميد با حسي از دلسوزي و نااميدي جايگزين شود. كودكي زاده ميشود؛ او تصوير آيندهاي است كه به «انسان» تعلق دارد؛ اما او به تقصير خويش در جهاني جاي نگرفته است كه بسيار نااميدكنندهتر از هوشمندي، شيطنت و لبخند اوست. اگر زندگي را پيوندِ دوسويهاي ميانِ آگاهي و جهان بشماريم، تمام سختيها و دشواريهاي آتي آن كودك به تقصير جهان نيست، اما جهان نقش مهمي در تصميمها و كنشهاي او خواهد داشت. اگرچه ممكن است كودكي كه زاده شده و پيام اميد آورده است، با تصميمها و كنشهاي خود جهان را به جايي بهتر بدل سازد، اما دو نكته را نميتوان ناديده انگاشت: نخست اينكه آن كودك ممكن است به جهت دشواريها و شرايط نامساعد زندگياش رنجآلودهترين و سختترين زندگاني را تجربه كند؛ ديگر آنكه ممكن است همين شرايط او را وادار به تصميمها و كنشهايي نمايد كه جهان تاريك و نااميدكننده را به جايي نااميدكنندهتر و تاريكتر بدل سازد. انكار كردني نيست كه زندگي چيزي جز تلفيق اين سياهيها و سفيديها، اميدها و بيمها و تاريكيها و روشنيها نيست؛ اما آن كودك به تقصيرِ خويشتن گام در چنين جهاني نگذاشته است؛ اگرچه استمرار اين رنجها و تاريكيها چه بسا به تقصيرِ خويشتنِ او باشد.
كساني كه كودكاني را به جهان ميآورند و كساني كه از انسانها ميخواهند كودكاني به جهان آورند، در واقع خواهان اميدند. اما چه كسي ضمانت ميكند كه آن كودك نيز پاي در جهاني اميدواركننده گذاشته باشد؟ رها ساختنِ جهان به حال خويش، غرق در افكار دور و دراز شدن، تدبير نكردنِ امور، نارسايي اقتصادي و اجتماعي، تشويشهاي ناشي از تكبر و خودبزرگبيني انسانها و هزاران عامل ديگري كه جهان را تاريك ميكند به تقصير همان كساني است كه از نگاه به خنده كودك اميد ميگيرند، حال آنكه جهاني بيفروغ و نااميدكننده ساختهاند. اما مساله فقط اين نيست. زندگي پيوند دوسويهاي ميان آگاهي و جهان است و همين دوسويگي كودك تازه متولدشده را وادار خواهد كرد تا در پي تغييرِ جهانِ خويش برآيد. او خواهد كوشيد جهان را چنان سازد كه مطلوبِ اوست، جهاني كه چه بسا مطلوب بزرگسالان نباشد؛ او نيز به آيندهاي خواهد انديشيد، در پي مرام و مذهب خويش خواهد بود و اگر نسبت به آدميان دلسوز باشد، خواهد كوشيد جهان را به نظم و هارموني و زيبايي رهنمون شود. آن كودك درست براي همين تلاشها و كنشها است كه «اميدواركننده» است. اما بزرگسالان اين كنشها و تلاشها را برنخواهند تافت؛ ايشان آزادي او را برنخواهند تافت، خواستِ او را ناديده خواهند گرفت و نيازهاي او را سركوب خواهند كرد؛ ايشان كه اميد را زادهاند، آن را با قساوت خواهند كشت. به اين ترتيب، جهان به نمودي از تعارض بدل خواهد شد. تعارض ميان ماندن و رفتن؛ ميان بازآفريدن و بازتوليد كردن؛ ميانِ پاسداري از تار و پودهاي كهن و درافكندن نقشهاي نوين. آنكه شيطنت و هوشمندي و شور وجودش در كودكي تحسين شده بود، اينك با عزم به تغيير جهاني كه متعلق به بزرگسالان است، عنصر نامطلوبي است كه ناديده گرفته ميشود. در اين ميان، كودكان همنسل نيز به گروههايي تقسيم ميشوند: گروهي كه تا آخر عمر به بلوغ نميرسند، سر در گرو كار خويش خواهند داشت؛ آنان غافل از آنچه بر ايشان ميگذرد خواهند زيست و خواهند مُرد؛ دل خوش به لبخندهاي زودگذر و غمگين از غمهاي زودگذر و نهايتا نيز نخواهند دانست كه از كجا آمده و به كجا ميروند. گروهي دوم، ميراثبران سنتها و پاسداران آنند. كساني كه به شادكاميهاي خاصِ خود ميانديشند و تاريكيها را زاده نوانديشي و خواستِ افقهاي جديد ميشمارند. گروه ديگري نيز هستند كه انديشهورز به غمها و تاريكيها، در پي درافكندن طرحهاي نوينند؛ ايشان كه نور را در تغيير و تدبير ميبينند، تصميمهايي متمايز با نسل پيش از خود خواهند گرفت و به وضوح با مقاومت كساني مواجه خواهند شد كه آرامش خاطر خود را در ثبات و فروبستگي مييابند.
انسانهاي انديشهورز و خودآگاه، مهجوران عصر خود بودهاند؛ گياهاني روييده بر انبوهي از خاك و سنگ؛ روشناييهايي دميده در تاريكخانههاي فرسوده؛ شمعهايي برافروخته در پيشگاهِ توفانهاي عظيم؛ انديشهورزي ايشان، تلاشي است براي راه يافتن به جهاني پرنورتر، براي رهايي از ملالت و مرارت تاريكيهاي كهنانديشي و كهنهگويي كه آدميان را در خود غرق ميكند. تفكر تلاشي است براي خودآگاهي، بازنگري و بازآفريني و اساسا در ژرفاي زندگاني شكل ميگيرد. انسانِ انديشهورز كه پرواي هستي و جهان را دارد، همان كودك لبريز از اميد است كه باليده و انديشيده است و در ژرفاي انديشهاش پاسدارِ آگاهي و آزادي است تا چراغِ اميد را زنده نگه دارد و «اميد نبرد است.» راهِ دشوار انديشيدن، از خود برآمدن و بر فرازِ زمينه و زمانه خود ايستادن است. خروارهاي خاك بر جوانههاي تازهروييده سنگيني خواهد كرد؛ اما آن گياه خواهد باليد و نور را استشمام خواهد كرد؛ حتي اگر تنها گياهِ زمين باشد. ويتگنشتاين در نامهاي خطاب به نورمن مالكوم نوشته است: «تفكر يا به عبارتي تلاش براي تفكر صادقانه درباره زندگاني خود يا انسانها، اگر اساسا ممكن باشد، بسيار دشوار خواهد بود. چنين انديشهاي نه تنها هيجانانگيز نيست، بلكه در موارد بسياري ناخوشايند هم هست. اما درست هماندم كه ناخوشايند است، مهمترين است.» مدرس و پژوهشگر فلسفه