نقد فيلم The Guilty (گناهكار)
جهنم ديگرانند ...
آريو راقب كياني
شايد اينگونه تلقي شود كه فيلمهاي شخصيتمحور كمتر روي رويدادها و حوادث تمركز داشته باشند، زيرا كه ممكن است در چنين فيلمهايي با تمركز روي يك شخصيت اصلي و محوري، فرصت پرداخت به زندگي پيراموني اين شخصيت دست ندهد و به تبع آن روند و جريان فيلم روي كشمكشهاي دروني اين شخصيت تكيه داشته باشد. اما در فيلم «گناهكار» آخرين ساخته «آنتوان فوكوا» تماشاگر شاهد يك فيلم توامان شخصيتمحور و قصهمحور است كه صحنههاي اكشن و جنايي در آن موجود است بدون آنكه آنها را ببيند. فيلم «گناهكار» همانند نسخه دانماركياش موفق ميشود كه حس ترسي مبهم و شگفتزدگي را به مخاطب خود ديكته كند. تماشاگر به مرور ميفهمد راوي فيلم كه همان شخصيت اصلي است (با بازي جيك جيلنهال فوقالعاده) در جزيره سرگرداني خود در حال تلاش براي فيصله دادن به موضوعي است. فيلم گناهكار، فيلمي است تك بازيگر كه در مكاني محدود و ميزانسي مختصر شده، داستان افسر پليسي را روايت ميكند كه به دليل ارتكاب تخلفي از خيابانهاي سطح شهر به مركز پاسخگويي پليس (911) منتقل شده است و به نوعي بابت اين اشتباه تنزل مقام پيدا كرده و اپراتور شده و مجبور است با تماسگيرندههاي مختلف و گاها بيكار تعامل كند. اما آن چيزي كه فيلم «گناهكار» را متمايز ساخته است، جهان صداهايي است كه دور تا دور اين افسر پليس يعني كاراكتر «جو بايلور» را احاطه كرده و مخاطب نيز هر بار همراه با او براي هر صدايي كه از پشت خط تماسهاي تلفني كه ميشنود، تخيلپردازي قضاوتگرش را به كار مياندازد. بايد در نظر داشت كه در فيلمهاي شخصيتمحور گفتوگوها و ديالوگها نقش تعيينكنندهاي را در معرفي شخصيت ايفا ميكنند. بنابراين با هر تماس تلفني كه با «جو» برقرار و چراغ قرمز رنگ بالاي ميز او روشن ميشود، هم ابعاد شخصيت آسيب ديده او بيشتر هويدا ميشود و هم صحنههاي اكشني كه از چشم مخاطب به دور مانده، فقط و به فقط به گوش او ميرسد. تماشاگر ميفهمد كه افسر «بايلور» بابت گناهي كه در گذشتهاش انجام داده است، به چنين جايي تبعيد شده است و او كه همه هم و غم خودش را در زندگي كارياش براي نجات افراد به كار گرفته بود، ديگر دستش به جايي بند نيست و تنها ميتواند با گوشي تلفن از راه دور به همكاران خود اطلاعرساني داشته باشد. هويت چنين فردي ديگر تبديل به يك عدد شده است؛ عدد 625! فيلم با تك بازيگر خود آنچنان منسجم پيرنگش را پيش ميراند كه تماشاگر با آنكه در انتهاي فيلم متوجه ميشود كه قهرمان يعني «جو بايلور» همان ضد قهرمان بوده، براي هر دو وجه شخصيتي او همدلانه دلسوزي ميكند و قطع يقين بازي ماندگار «جيك جيلنهال» كه بار فيلم روي دوش او نيز هست، در القاي اين امر بسيار موثر است. فيلم با آنكه تك لوكيشن است به خوبي از پس بسط و تعميم دادن خرده داستانهايش بر آمده است. خردهداستانهايي كه از تماسهاي مكرر و مصرانه خبرنگاري چون كاترين هاربر (با صداي ادي پترسون) يا تماس تلفني جو با همسر سابقش، يعني جس (با صداي گيليان زينسر) و همين طور تماس شبانه با شخصيت «ريك» (با صداي الي گوري) شكل ميگيرد، وجوه شخصيتي «جو» را در در اين شب ظلمت گرفته رفتهرفته آشكار ميكند. تماشاگر با نقش كليدي و چيدمان صحيح ديالوگها درمييابد كه او به مدت شش ماه است كه طلاق گرفته است و حتي با فراموشياي كه سراغش آمده، زمان را بهطور كامل از دست داده است. فيلم با قابهاي ثابت و فريز شدهاي كه دارد، بر ايستايي فضاي حركتي «جو» تاكيد دارد و حتي هر از گاهي كه سر دوربين به سمت اطراف ميچرخد، تصاوير آتشسوزي كاليفرنيا كه در حال پخش شدن از مونيتورهاي مقابل ديدگان او است، جهنم آتش گرداگرد او را ظاهر ميكند. در اين حريقي كه به جان شهر افتاده است، «جو» خود را پاسوز گناهان ديگر ميبيند و حتي در جهنمي كه ديگران درست كردهاند، او دچار سرما ميشود. كاراكتر «جو» با آن چهره سرد و بيروح و در عين حال غمزده و عصبي در اين فيلم خود را دوبار در مقابل آينه ميبيند، يك بار در ابتداي فيلم و بار ديگر در انتهاي فيلم. آينه در اين فيلم نمادي ميشود كه محيط و شخصيت «جو» را بدون دروغ انعكاس ميدهد. «جو» كه در ابتداي فيلم با آنكه تنگي نفس دارد، شخصيت سرسختانهاي از خود در مقابل همكارانش نشان ميدهد، رفتهرفته و پس از تماسهاي مكرر اميلي فرو ميريزد و در انتهاي فيلم ديگر حتي اسپري آسم نيز پاسخگوي وضعيت درمانده و بيهوايي او نيست. البته نورپردازي در اين فيلم به گونهاي است كه در اكثر اوقات نصف صورت او به مخاطب نشان داده ميشود و كارگردان تعمدا صورت او را به دو بخش خوب و بد تقسيم كرده است كه نه سياهي در آن مطلق باشد و نه روشنايي! پس از مدتي و با ورود شخصيت «اميلي» (با صدابازي و فضاساز رايلي كيوف) به داستان فيلم و با تماسهاي تلفنياش به مركز پليس، تماشاگر ميفهمد كه آينه واقعي براي شخصيت «جو» همان «اميلي» هست كه بازتابدهنده گناه او است. «جو» بيآنكه خود را ببيند، اينبار دارد بازتاب گناه خود را در شخصيت «اميلي» رويت ميكند و همين سنگيني عذاب او را بيشتر كرده كه چرا نقش كليدي پليس بودن خود به چنين افرادي در جامعه را ايفا نكرده است. البته كه انحصار روي يك شخصيت يعني «جو» باعث نشده است كه ديگر شخصيتهاي در كنار تدوين عالي صدا كه خود آن حكم جلوههاي بصري را دارد، به چشم نيايند. فيلم به قدري در دادن اطلاعات به مخاطب به شكلي گزيده و زمانبندي شده عمل ميكند كه تعليق و غافلگيري در آن تكاندهنده ميشود. اينكه مخاطب متوجه اين امر ميشود كه هم درباره «جو» و هم درباره «اميلي» اشتباه قضاوت كرده است، تلنگري ميشود كه هر حرفي را تا با چشم خود نبيند باور نكند. گرهگشاييهاي توامان فيلم باعث ميشود كه مشخص شود دو شخصيت «اميلي» و «جو» به يك اندازه سقوط كردهاند. با حضور «ريك» در منزل «هنري» (با صداي پيتر سارسگارد) كه معلوم ميشود «اميلي» به عنوان يك بيمار رواني در تيمارستاني پرونده دارد، تماشاگر درك ميكند كه چرا «جو» تا اين اندازه از فردا نگران است. فردايي كه قرار است او در دادگاه به اتهام و جرم كشتن يك پسر 19 ساله محكوم شود و ديگر نه ميتواند دخترش را ببيند و نه در حكم پليس كه قصد خدمترساني را داشته، وجود داشته باشد و از اين به بعد دختر «جو» برايش محدود به عكس بكگراند گوشياش ميشود و حتي پليس بودن او در برقراري تماسها به مكانهاي مختلف مبدل به پليس بد بودن ميشود كه حتي دختر كوچك «اميلي» نيز به او اعتماد ندارد. فيلم به اين دو شخصيت يعني «اميلي» و «جو» و كرده آنها نگاه نسبي دارد. اين دو شخصيت آسيبخورده كه اولي به فرزند خود و ديگري به جواني آسيب زدهاند، بايد با اعتراف به گناه خود در مقابل ديگري بار اين عذاب وجدان را كم كنند. در جامعهاي كه بيمار رواني به حال خود رها ميشود، آيا گناه او حتي در قبال فرزندكشي قابل اغماض نيست؟ و آيا هر اقدامي كه از پليس در جامه سر ميزند در راستاي برقراري امنيت و عدالت اجتماعي است؟ در فيلمي كه همه در پيدايش كنش و واكنشي به نوعي گناهكار محسوب ميشوند، آيا اين زن گناهكار محسوب ميشود؟ در واقع فيلم ميخواهد به تعريف جديدي از گناه كردن برسد كه نشان دهد حتي انسان به قهقرا رفتهاي چون «جو» را با آن شرايط سخت روحي نسبت به خوردن نوشيدنيهاي الكلي توسط دوستش كه شاهد ارتكاب جرم او نيز است، بيتفاوت نميگذارد! اينجاست كه اين ديالوگ فيلم معني پيدا ميكند: «آدمهاي داغون به همديگه كمك ميكنند!» فيلم آنچنان بجا و درست كارگرداني شده است كه حتي تصوير آن ون سفيد و اتفاقات درون آنكه هيچگاه به مخاطب نشان داده نميشود، در سير روايت فيلم بيعيب و نقصي به مخاطب ارايه ميشود. بنابراين با آنكه روايت بخش عمدهاي از دقايق فيلم به نريشن سپرده ميشود، نميتوان برچسب نمايشنامه راديويي يا پادكست صوتي به اين فيلم زد. بهطوري كه حتي در ترسيم اوهام شخصيت «اميلي» و وجود مارهايي كه در شكم بچهاش يعني اليور ديده است، همراه با صداي او خيالپردازي ميكند. مارهايي كه به جان آدمهاي اين فيلم افتاده و با نيشي كه به آنها زده است، كاري كرده كه آنها با معصيتهايشان بسوزند و بسازند و كار به جايي برسد كه ديگر حتي پليس 911 فريادرس آنها نباشد.