او قهرمان من بود و هست
حميدرضا ميرزاده
آن سالها كمتر كسي دغدغه مسائل مدرن و امروزي مثل محيط زيست را داشت. خيليها ميگفتند «اين چيزها مال خارج است، مال اينجا نيست.» اوايل دولت اصلاحات بود و وزارت كشور براي سازمانهاي غيردولتي مجوز فعاليت صادر ميكرد. محيطزيستيها هم يكي از آن گروههايي بودند كه چند سالي به صورت غيررسمي فعاليتهايي براي حفظ محيطزيست و افزايش آگاهي انجام داده بودند و طبعا چندتايي از نخستين سازمانهاي مردمي ثبت شده در كشور (كه بعدها «سمن» نام گرفتند) را محيطزيستيها شكل دادند.
سالهاي ۷۷-۷۶ بود و ما نوجواناني بوديم كه سعي داشتيم در اين فضاي به وجود آمده، نخستين تجربههاي زندگي اجتماعيمان را داشته باشيم. تعلق داشتن به يك جمع با تفكري جديد براي بسياري از ما هيجانانگيزترين رويداد زندگيمان تا آن زمان بود. جمعهايي شكل گرفتند كه داشتند ابتداييترين قدمهايشان را براي اثرگذاري برميداشتند و تلاش ميكردند تا بياموزند و بخواهند و اقدام كنند؛ با درختكاري، با پاكسازي طبيعت از زباله، با كمتر استفاده كردن از كيسه پلاستيكي و با خيلي چيزهاي ساده و پيش پا افتاده، ولي اساسي.
آن سالها به غير از كتابها و مجلات معدود يك كتابفروشي كوچك در خيابان ويلا در كنار ورودي محل سابق سازمان حفاظت محيطزيست، كمتر متني آموزنده براي ما كه هيچ از محيطزيست نميدانستيم وجود داشت. اينترنت فراگير نبود و دلخوش بوديم به جزوه يا بروشورهايي كه گهگداري از همين گروهها به دستمان ميرسيد. نويسنده بعضيهايشان «دكتر مهلقا ملاح» از «جمعيت زنان مبارزه با آلودگي محيطزيست» بود. درباره آلودگي هوا، گرم شدن زمين، تخريب جنگلها و خيلي موضوعات ديگر.
تا آنكه يكبار در يك برنامه درختكاري مشترك كه توسط چند سازمان مردمي راهاندازي شده بود، خانمي سپيد مو حضور داشت. سال ۷۸ بود. دورش جمع شده بوديم. ميگفت هر كاري كه ميتوانيد براي زمين انجام بدهيد. كوچك بودنش مهم نيست، مهم انجام دادنش است. سر پا بود اما زياد نميتوانست بايستد. درختش را كاشت، روي چهارپايهاي كوچك نشست و تا آخر برنامه همصحبت ما شد. تشويق و تحسينمان ميكرد كه به فكر محيطزيست هستيم.
سالها بعد، زماني كه ديگر حفاظت محيطزيست واژه غريبي براي جامعه نبود، پيش از انتخابات رياستجمهوري ۸۴ در يك گردهمايي محيطزيستي ديدمش. اينبار عصايش از دستش جدا نميشد ولي صورتش تغيير نكرده بود. همانقدر مهربان، همانقدر مصمم. صحبت كرد، اما بالاي سن نرفت. گفت: «از هيچكس نميترسم. حرفم را ميزنم. چون محيطزيست يعني زندگي آدمها.» از كوتاهي دولتها گفت و اينكه سياستهايشان جنگل و رودخانه و كوه را از بين برده است.
وقتي در سال ۸۸ «حسين ابوالحسني» همسرش درگذشت، به يادش درخت كاشت. هنوز مهرباني و مصمم بودنش را داشت اما اينبار روي ويلچر نشسته بود. هر فرصتي دست ميداد، پيگير اخبار بود و درباره اتفاقات محيطزيستي آن روزها كه كم هم نبودند از بقيه سوال ميكرد.
حتي وقتي كه راه رفتن و تكلم برايش دشوار بود، باز هم ساكت نماند و از محيطزيست ميگفت.
براي من او پيش از آنكه «مادر محيطزيست» يا حامل القابي از اين دست باشد، يك «قهرمان» بود و هست. قهرماني مثل همه قهرمانهاي ديگر. مثل همه آنها كه وقتي نامشان را ميبريم يا تصويرشان را ميبينيم فقط، فورا يك جمله در ذهنمان نقش ميبندد كه الهامبخشمان است. فكر ميكنم جمله خانم ملاح يا به قول نزديكانش «مامان لقا» اين بود: «خسته نشو!»
خودش كه هيچوقت خسته نشد، هر وقت هم كه احساس خستگي ميكنم تصويرش را ميبينم.
او قهرمان من بود و هست.