گوركي و انقلاب
مرتضي ميرحسيني
ماكسيم گوركي هم از رژيم تزاري نفرت داشت و هم با انقلاب در كشورش همدل و همراه بود. اما خشونت بيمهار روزهاي پيش و پس از انقلاب را نه تاييد ميكرد و نه حتي طبيعي و اجتنابناپذير ميديد. نيمه ژوئن 1917 به دلبر سابقش نوشت «اينجا ديگر پايتخت نيست، بلكه كثافتخانه است. هيچكس كار نميكند، خيابانها پر از كثافت است، كپههاي زباله متعفن در حياطها جمع شده است... حتي گفتن اينكه اوضاع چقدر بد شده آزارم ميدهد. تنبلي و ترس مردم و همه آن غرايز پست و تبهكارانهاي كه تمام زندگيم با آنها جنگيدهام و به نظر ميرسد كه اكنون دارد روسيه را به نابودي ميكشاند، بيشتر و بيشتر ميشود.» به نظرش ميرسيد روسيه به جاي ورود به دوره تازه و زندگي در قرن بيستم، چند قرن به عقب برگشته است و دوباره تجربيات زندگي قرون وسطايياش را تكرار ميكند. از اعدامهاي بيمحاكمه منزجر بود و احساس ميكرد آرمان عدالتي كه عمري برايش جنگيده رو به تباهي ميرود. «حالا بشنويد كه دموكراسي، گناهكاران را چگونه محاكمه ميكند. دزدي نزديك بازار دستگير ميشود. جمعيت همانجا او را كتك ميزنند و رايگيري ميكنند كه با چه مرگي بايد دزد را مجازات كرد: خفه كردن در آب يا گلوله؟ تصميم گرفتند دزد را در آب غرق كنند و مرد را در آب يخ انداختند. اما دزد با هر جان كندني بود توانست خود را از آب بيرون بكشد و چهار دست و پا خود را به ساحل برساند؛ بعد يكي از ميان جمعيت به طرف او رفت و با گلوله كشتش... دزدي نيمهجان از كتك را سربازان ميبرند تا در آب خفهاش كنند. سراپا غرق خون است، صورتش دربوداغان شده و يك چشمش از كاسه بيرون آمده. جمعيتي از كودكان همراهياش ميكنند... و بعد بازميگردند و جستوخيزكنان شادمانه فرياد ميزنند: غرقش كردند، خفهاش كردند! اينها كودكان ما هستند، آيندهسازان زندگي ما. در چشم آنان جان آدمي بيمقدار است.» گوركي متفاوت با لنين - كه سال 1917 در چنين روزي، كور متعصب و ماجراجوي بيفكر توصيفش كرده بود- انقلاب را ميفهميد. «انقلاب فقط آنگاه انقلاب است كه بسان جلوه طبيعي و قدرتمند نيروي آفرينشگر مردم پديدار شود.
اما اگر انقلاب صرفا آزادشدن غرايز مردم باشد كه به واسطه بردگي و ستم انباشته شده است، در آن صورت انقلاب نيست، فقط طغيان بدخواهي و نفرت است و نميتواند زندگي ما را دگرگون سازد، بلكه فقط به تلخكامي و شر منجر ميشود.» او در جايي عامه مردم كشورش را خبيث و مثل خوك بيشعور خوانده بود، اما ريشههاي اين خوكي و خباثت را در گذشته، در سالهاي طولاني استبداد جستوجو ميكرد.
«وضعيت زندگي مردم روسيه در گذشته نه احترام به فرد، نه آگاهي از حقوق شهروندان و نه احساس عدالت را در آنها برنميانگيخت. اين شرايط عبارت بود از بيقانوني مطلق، ظلم به فرد، شرمآورترين دروغها و قساوتي حيواني.» معتقد بود حتي بعد از انقلاب هم «چنان زندگي ميكنيم كه گويي هنوز در دوران سلطنت به سر ميبريم، با همان آداب و رسوم، با همان تعصبات، با همان بلاهت و با همان پلشتي. آزمندي و بدخواهي كه رژيم سابق در ما القا ميكرد هنوز هم در ما هست. مردم هنوز هم يكديگر را ميچاپند و ميفريبند، بدان سان كه همواره چاپيده و فريفتهاند.»