• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5080 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۲ آذر

ردپایی بر شن

امید مافی

ناشکری کردیم به خدا. قدر آن روزها را ندانستیم و پیش خودمان فکر کردیم در پس‌کوچه‌های پرغبار آینده چه خبر است که از شانه‌های خسته پدر پیاده شدیم و به کلاغ چاییده روی تراس لختی نگاه هم نکردیم! زمانی که دریای انزلی برای‌مان همان مدیترانه و اقیانوس منجمد شمالی بود، وقتی اصفهان می‌ارزید به هزار تا تفلیس و دهلی و استانبول، وقتی لوبیاپلوی ظهر جمعه شرف داشت به این کباب نگینی نکبتی، وقتی با یک شلوار خمره‌ای و یک کتانی چینی زیبا می‌شدیم، وقتی کتاب‌های‌مان را لای یک کلاسور کهنه می‌گذاشتیم و توی حیاط مدرسه از هر طرف که می‌رفتیم نگران سیلی بی‌جهت آقای ناظم بودیم، درست وقتی که با یک گل کوچک در ظهرِ تنبل تابستان به سرکوک‌ترین آدم دنیا بدل می‌شدیم، وقتی برای یک آتاری نه ماه تمام درس می‌خواندیم و دست آخر به جای آتاری کارت بازی جام جهانی مکزیک را دست‌مان می‌دادند و راضی می‌شدیم، وقتی فیلم بتاماکس را زیر پیراهن‌های‌مان قایم می‌کردیم تا شب وقتی ملکه مارها را می‌بینیم از فرط شادی خودمان را وسط کارزار بالیوود تصور کنیم، وقتی برای یک گمشده در  دوردست، نامه می‌نوشتیم و هزارتا تمبر می‌زدیم و دست آخر نامه نمی‌رسید و ایمیل و اینستاگرامی هم نبود که در کسری از ثانیه احساسات‌مان را به دست کسی که دوستش داشتیم برسانیم، وقتی وسط جشن عروسی  از شرم زیادی مثل لبو سرخ می‌شدیم و مسخ رقص پسرهای بزرگتر فامیل که با ترانه‌های شیش و هشت قیامت می‌کردند، وقتی سوار گالانت حنایی پدر تا پارک ملت می رفتیم و اصلا در خیال‌مان نمی‌گنجید لونا پارکی هم هست و به جای سرسره‌های زنگ‌زده می‌شود ماشین برقی سوار شد، وقتی در چشم‌های خانم معلم کلاس سوم سبدی انگور بود که مست‌مان می‌کرد و برای لطافتش می‌مردیم، وقتی شنبه‌ها برای یک نسخه دنیای ورزش چهار ساعت توی صف دکه آن سوی بلوار می‌ایستادیم و با تماشای ده دقیقه  بازی بیات آث میلان - یووه در ورزش و مردم یکشنبه شب ها کیفور می‌شدیم. آه ای گذشته نجیب و دلبر کجا رفتی؟ کجا رفتی و یک مشت بیم و دلتنگی و حسرت برای‌مان گذاشتی تا در چهل و چهار سالگی هوس دوچرخه‌سواری با دوچرخه زهوار دررفته‌ای که خودمان نوارپیچی‌اش کردیم سراغ‌مان را بگیرد. تا پس از دور زدن جهان، هوس یک شب خوابیدن در پلاژهای نمور چمخاله و شنا همراه بچه‌های فامیل در خزر و رد پای‌مان بر شن‌های ساحلی دست از سرمان بر ندارد...
بچه که بودیم
دل‌مان برای آن کلاغ پیر می سوخت
که آخر هیچ قصه‌ای به خانه نمی‌ رسید
بچه که بودیم
تنها ترس ساده مان این بود
که چهارشنبه‌سوری
باران بیاید!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون