8 سال پس از واقعه دادگاه حکم داد
منع تعقيب
محسن از موسسه «آ» نجات پيدا كرد اما اسير روز هشتم عيد سال 92 شد. محسن 31 ساله ظهر روز هشتم عيد دو بار خانه را ترك كرد و دوباره به خانه برگشت. بيتاب و بيقرار بود تا اينكه صحبتهاي مهمان آن روز خانواده ذوالقدر، محسن را تحريك كرد تا اختلالات ذهنياش فعال شود و خانه را براي سومينبار و آخرينبار در آن روز حادثه ترك كند.
پس از گذشت 8 سال هنوز هيچكس نميداند محسن خانه را به كدام مقصد ترك كرده است.
محسن اختلالات ذهني داشت و حدود هشت روزي ميشد كه او را به خانه آورده بودند، آنهم براي سال جديد. از بهزيستي او را به خانه آورده بودند. شش سالي ميشد كه در يكي از مراكز بهزيستي در كرج نگهداري ميشد. بهزيستي كه به گفته پدر محسن؛ با بدرفتاريهايشان سبب ميشوند محسن تمايلي به بازگشت به آن بهزيستي از خود نشان ندهد و وقتي متوجه ميشود كه دو روز ديگر يعني در روز دهم عيد قرار است او را به بهزيستي تحويل بدهند از خانه فرار ميكند؛ فراري كه تا امروز هيچ نشانهاي از او باقي نگذاشته است.
زندگي عجيب و پر فرازونشيب خانواده ذوالقدر، موجب شد كه وقتي پدر محسن پس از اعلام مفقودي پسرش به نيروهاي آگاهي و تشكيل پرونده، سه بار ديگر نيز به اين پرونده اعتراض كند، تا شايد به جريان افتد، اما پس از سه بار اعتراض باز هيچ خبري از محسن نشد. بعد از چند وقت از آخرين اعتراض پدر محسن، راي نهايي دادگاه صادر شد. از پدر محسن خواستند تا براي امضا كردن حكم صادره با عنوان «منع تعقيب» به آنجا برود. منع تعقيب بدين معنا است كه هيچ اثري از فرد گمشده به دست نيامده است.
«رمضان ذوالقدر» پدر محسن پس از 8 سال انتظار براي پيدا كردن پسرش براي «اعتماد» جزييات روز فرار محسن از خانه را شرح ميدهد.
سرنوشتي كه بد نوشت
نزديك 60 سال دارد. نابيناست و ساكن كرج است (قلعه حسنخان). تا به حال چهار بار ازدواج كرده كه به گفته خودش هر بار با مشكلاتي روبهرو بوده است. همسر اولش مادر محسن بود. زني كندذهن كه تا شب مراسم عروسي پدر محسن نميدانسته او از مشكل عقلاني رنج ميبرد. پدر محسن ميگويد: «مادرم اصرار داشت من با اين دختر ازدواج كنم. دختري 18ساله و عقبافتاده.» ذوالقدر به 40 سال پيش برميگردد و ماجرا را توضيح ميدهد: «خب من كه نابينا بودم. نميدانستم چه كسي را برايم در نظر گرفتند. چند وقت بعد از ازدواج با رفتارهاي عجيبي كه اين خانم از خودش نشان داد متوجه شدم به لحاظ ذهني عقب افتاده است. سه ماه بعد از به دنيا آمدن محسن از هم جدا شديم. ازدواجهاي ديگرم هم با مشكلات عجيبي روبهرو شد كه چندان تمايلي براي بازگويي آنها ندارم. زندگي من، زندگي عجيب و غريبي بوده است. تا اينكه با همسر چهارمم ازدواج كردم. با او مشكلي نداشتم، اما اينبار مشكل را محسن ايجاد كرد.»
روز هشتم
پدر محسن از روز حادثه ميگويد: «سال 92، سال تحويل شده بود كه رفتيم و محسن را براي عيد نوروز به خانه آورديم، تا عيد را پيش خودمان بگذراند. قرار بود 10 روز پيش ما بماند و روز دهم فروردين او را به بهزيستي تحويل دهيم. روز هشتم فروردين براي ديدوبازديد يكي از آشنايان ما به خانهمان آمد. محسن هم نشسته بود كنار آنها. همسرم براي چاي ريختن به آشپزخانه رفته بود كه يكي از مهمانها از من پرسيد؛ محسن تا كي پيش شما ميماند؟ من هم گفتم؛ تا دو روز ديگر يعني تا همان روز دهم فروردينماه. چند ثانيه بعد همسرم با سيني چاي وارد پذيرايي شد. همان موقع بود كه محسن از شدت ناراحتي زد زير سيني چايي و به اتاقش رفت. فهميده بود دو روز ديگر ميخواهيم او را به بهزيستي تحويل بدهيم.»
هيچ نشاني نيست
نگراني در صداي ذوالقدر هويدا ميشود: «از صبح
دو بار ديگر به بيرون رفته بود و برگشته بود. حتي يكبار هم به مدت يك هفته خانه را ترك كرد اما پس از يك هفته به خانه برگشت. وقتي از او ميپرسيدم كجا بودي جواب درستي به من نميداد.»
به ادامه صحبتهايش در روز حادثه برميگردد: «در پذيرايي بوديم و مشغول جمع و جور كردن سيني پرتشده كه ديدم محسن لباسهايش را به تن كرده و از خانه خارج شد. پيش خودم گفتم؛ از صبح دو بار رفته و برگشته. اين دفعه هم دوباره برميگردد. يكي، دو ساعتي شد كه برنگشت. ساعت روي ساعت اما خبري از محسن نشد. شب شد. دو روز گذشت. يك هفته... حالا 8 سال است كه از برگشت او هيچ خبري نيست. هيچ نشاني از او پيدا نشده است، حتي يك تكه از لباسهايش.»
ترديد در ارث مشكل عقلاني
پدر محسن از سالهاي تولد او و بيماري محسن ميگويد: «وقتي از همسر اولم كه مادر محسن بود طلاق گرفتم، محسن را پيش خودم بردم تا بزرگش كنم. از همان بچگي كارهاي عجيبي ميكرد. انگار متوجه خطر نميشد. پيش خودم گفتم؛ مادرش مشكل عقلي داشته حتما محسن هم از مادرش اين مشكل را به ارث برده. تصميم گرفتم محسن را پيش دكتر مغز و اعصاب ببرم. نزديك دو سالش بود كه از او اسكن مغز كردند. دكتر به من گفت؛ مغز پسرتان مثل يك درياست. گاهي آرام و گاهي توفاني است. دكترش به من اينجوري گفت و واقعا هم محسن گاهي آرام بود و گاهي عصبي. تا زماني كه كسي بهش كاري نداشت آرام بود، اما وقتي كاري يا حرفي ميزديم كه موردپسندش نبود فورا عصباني ميشد و ما را اذيت ميكرد.»
پدر محسن ذكر ميكند كه نزديك 6 سال محسن در مركز بهزيستي «آ» واقع در كرج نگهداري ميشد: «تا قبل از اين مركز، محسن در مركز بهزيستي«ن» زندگي ميكرد. خيلي هم از آنجا راضي بود. سه، چهار سالي را آنجا گذراند. تا اينكه به دليل كمبود جا از من خواستند محسن را به جاي ديگري منتقل كنم. من هم محسن را به جاي جديد منتقل كردم. تمام مشكلات ما از همانجا شروع شد. محسن به من ميگفت؛ در جاي قبلي آنها رفتارهاي خوبي با من ندارند و مرا آزار و اذيت ميكنند. چندينبار به آنجا رفتم و تماس گرفتم اما آنها منكر قضيه ميشدند. محسن هم آن روز وقتي فهميد روز دهم عيد ميخواهم او را به بهزيستي ببرم براي هميشه فرار كرد.» بغضي در ميان صداي اين پدر دردمند نشست.
راي پايان
پدر محسن از نحوه شكايتهايش درخصوص مفقودي فرزندش توضيح ميدهد: «بار اول كه مفقودي محسن را اعلام كردم ماموران آگاهي دو ماه بعد اطلاع دادند كه هيچ خبري از او به دست نيامده است. سه بار پس از اين اعلام مفقودي، شكايت كردم و پرونده به دادگاه منتقل شد. آخرين بار پس از بار آخر شكايتم مرا به دادگاه احضار كردند و از من خواستند برگهاي را امضا كنم. گفتم خب من نميبينم. گفتم به من بگوييد چه چيزي را بايد امضا كنم شايد برگه قتلنامهام باشد. نيم ساعت من براي امضا كردن مقاومت كردم. تا اينكه آنها مرا راضي كردند برگه را امضا كنم. وقتي برگه را امضا كردم به من گفتند؛ اين راي صادره از دادگاه است كه با عنوان «منع تعقيب» براي پرونده شما صادر شده است. بدين معنا كه تمام تلاششان را كردهاند و اثري از محسن پيدا نشده است. نميدانم محسن كجاست و چه كار ميكند؟ يعني هيچكس از محسن خبر يا نشاني ندارد؟»