رولان بارت؛ نويسنده و فيلسوف فرانسوي، در «خاطرات سوگواري» در توصيف اندوهي كه پس از مرگ مادرش، در بَرَش گرفت، نوشت: «همه، درجه عزادار بودنم را حدس ميزنند. اين را حس ميكنم. ولي اين غيرممكن است كه ميزان محنتزدگي كسي را اندازه بگيريم.»
مرگ مادر يا پدر، مثل فروريختن ديوار خانه است. سهمگين و مهيب. غرش آوار مرگ پدر يا مادر، هنوز قابل اندازهگيري نيست. فرزند يك مادر يا پدر محتضر، با توري از فريب، چشمهايش را ميپوشاند تا پكيدن پي ديوار را نبيند آن هم وقتي صداي تلاشي تار و پود ديوار، گوشخراش و متجاوز، هر صداي ديگري را ناشنيدني ميكند. وقتي آوار ديوار، تا ذره آخر، با سطح زمين يكسان ميشود، فرزند، با سهمگينترين واقعيت اين جهان به مصاف ميرود؛ هيچ پديدهاي، هيچ خبري، هيچ رخدادي، او را به آن «اويي» كه تا قبل از فروريختن آوار بود، بازنميگرداند.
مرگ مادر يا پدر، مثل ديوار خانه، مرزي بين ديروز و امروز، بين لحظه حيات و ممات پدر يا مادر ميكشد. «آن» قبل و «آن» بعد، گفتار رايج فرزند ميشود. بازنويسي دوباره سرنوشت. درهاي ميان امروز و ديروز. فقط در يك پندار مشترك ميشود با فرزندي كه اندوه از دست دادن پدر يا مادر را زيسته، مرز ديروز و امروز را پيمود. گاهي به يك واكنش انتزاعي در قبال شنيدن خبر مرگ مادر يا پدر فكر ميكنم؛ فريادي از ته حلق، فريادي از بطن جسم اما بيصدا. سوگي كه محكوم به مرگ ميشود....
با حبيب؛ يكي از دوستانم، يك عصر پنجشنبه، در حياط يك كافه در قلب تهران نشستهايم. آدمهاي ديگري، ميآيند و ميروند، ميزهاي كافه، خالي و پر و پر و خالي ميشود؛ مثل تكراريترين روايتي كه ميشناسيم؛ آدمها به دنيا ميآيند، آدمها از دنيا ميروند، آدمها به دنيا ميآيند، آدمها از دنيا ميروند.... حبيب، پدر و مادرش را سالها پيش از دست داد. 16 ساله بود كه مادر فوت كرد، 17 سالش تمام نشده بود كه پدر فوت كرد. پاي ميز چوبي آن كافه، قصه حبيب را؛ قصه اندوهش را شنيدم. اين قصه را بخوانيد...
اهل كجا هستي؟
جنوب استان فارس. لار.
چند تا خواهر برادرين؟
سه تا خواهر دارم. گلچهره كه سه سال از من كوچيكتره؛ متولد بهمن 71 و اين تاريخ تولد، مهمه. سعيده، متولد 65 و طاهره، متولد 63.
پدر و مادرت فوت كردن. چرا؟
هر دو آلوده به اچآيوي شدن.
چه سالي فوت كردن؟
پدرم سال 86، مادرم سال 84. 23 اسفند 84.
چطور مبتلا شدن؟
سال 71، مسافري از كشوراي حاشيه خليج فارس، مياد لار و خون اهدا ميكنه. همون زمان، براي تولد خواهرم، مادرم سزارين ميشه و بهش خون تزريق ميكنن. اون موقع، انتقال خون لار، امكان ويروسزدايي خون نداشت. مادر من، اون خون رو گرفت و مبتلا شد، پدرم هم مبتلا شد.
چطور از بيماريشون مطلع شدن؟
اونا هم اوايل نميدونستن تا وقتي كه مامان به زونا مبتلا شد. حالش خيلي بد شد. آزمايش و دكتر و بالاخره معلوم شد كه هر دو آلوده شدن.
چه وقت دليل بيماري مادر و پدرت رو فهميدي؟
سال 86. يكي از اقواممون كمك كرد بفهمم كه علت بيمار شدنشون، تزريق خون آلوده به مادرم بوده. تمام اين سالها، نميدونستم مادر و پدرم از اچآيوي فوت كردن. ما توي يه شهر سنتي كوچيك بوديم. پدر و مادرم همه تلاششون رو كردن كه تاثير اين بيماري رو از زندگي معمول ما حذف كنن، مجبور بودن به نوعي از محافظهكاري و پنهانكاري. هر دوشون موقعيت اجتماعي خيلي خوبي داشتن. بابا، كارمند كميته امداد و رييس اداره ارشاد لار بود. مامان، معلم كلاس سوم دبستان بود. ميشد در اون زمان، اين اتفاق به يه بحران تبديل بشه. اگه مردم اون شهر با خبر ميشدن، احتمالا زندگي خيلي سختتري داشتيم در حالي كه جز متاثر شدن زندگي خودشون، ما از اجتماع اطرافمون هيچ اثري نگرفتيم. بعد از فوت بابام، يه روز ديدم پيرمردي كه سر كوچهمون زندگي ميكرد، با يكي از همسايهها دعواش شد، فحش ميداد و گفت: «توي اين كوچه دو نفر از ايدز مردن. اميدوارم تو هم بميري.» اگه بيماري مادر و پدرم برملا شده بود، ما هم احتمالا با اين برخوردا روبهرو ميشديم، با انگ اجتماعي.
وقتي حالشون بد ميشد، آيا بيمار بودنشون در زندگي عادي شما بچهها، تاثير ميذاشت؟
ما خيلي خوش شانس بوديم. تعداد زيادي عمه و دايي و خاله داريم كه خيلي با هم دوستيم. اون موقع، اين آدما نقش مهمي تو زندگي ما داشتن. وقتي مريضي مادرم شديد شد، خالهها اومدن و به ما كمك ميكردن. وقتي مادر فوت كرد، ما رفتيم خونه مادربزرگم، وقتي مريضي بابا شديد شد، عمهها اومدن به كمك ما. ولي بازم، با وجود بودنهاي عمه و خاله، تاثير داشت؛ اين التهابه، اين اضطرابه، اين نگرانيه، اين نميدونمه.....
و شما بچهها شاهد درد كشيدن مادر و پدر بودين. شاهد رنجشون. ...
رنجشون فراز و فرود داشت. .... يه زماني حال مادر بد بود، حال مادر خوب ميشد، حال بابا بد ميشد. هر دو، همزمان مريض نبودن. انگار با هم تقسيم كار كرده بودن. ولي دورههاي زيادي با مريضي كلنجار رفتن. شرايطشون خيلي شبيه بود. مريضيايي كه ميگرفتن، بياشتها ميشدن، به سادگي مريض ميشدن. هر دوشون زونا گرفتن. هر دوشون بيمارياي پوستي گرفتن. ويروس، ايمني بدنشون رو از بين برده بود. با رندي تمام. هر بار با يه حمله متفاوت.
خواهرا علت بيماري مادر و پدر رو ميدونستن؟
احتمالا خواهر بزرگترم ميدونست. البته تا امروز ما در اين مورد با هم حرف نزديم. ولي حتما خواهراي بزرگم كه بيشتر نگران بودن، بيشتر مراقبت ميكردن، ميدونستن. ...
فاميل چطور؟
خيلي از اقوام نزديك ميدونستن.
ولي به خونهتون مياومدن و كمك ميكردن؟
كلي از اقوام ما، پزشك و پرستارن. اينا خيلي زياد مياومدن. ولي بعد از فوت مادرم، خيلي از پزشكا و پرستاراي بيمارستان لار، ديگه ميترسيدن بيان خونه ما و به يه مبتلاي اچآيوي خدمات بدن. ولي بازم همه چيز مثبت بود. تا امروزم اين هواي مثبت ادامه داره. امروز اگه براي يه كار بانكي برم لار، تا اسم پدرم رو بيارم، حتي از من كارت شناسايي نميخوان. اين اسم، اين برند، هنوز كار ميكنه. اون موقع هم كار ميكرد. به واسطه همين اسم، مدرسه نميرفتم، غيبت ميكردم، مشقامو نمينوشتم، مديرمون ملتمسانه ميخواست كه براي امتحان آخر سال برم مدرسه. بقيه رو تنبيه ميكرد، ولي از من خواهش ميكرد كه برم امتحان بدم.
از واكنشاي پدرت در اون دوران بيماري مادر يادت مونده؟ شكايت؟ اعتراض؟
هيچوقت دنبال شكايت و پيگيري نرفت. احتمالا فكر ميكرد پيگيري و شكايت، چيزي رو عوض نميكنه. اين اسمش بخشندگيه؟ بخششه؟ شايد. اونا تا يك دهه بعد مقاومت كردن و زنده موندن. سال 71 كسي كه مبتلا ميشد، انقدر دووم نميآورد. شايد يه دليل اين دووم آوردنشون، نوع نگاهشون بود. من نديدم اونا تسليم بشن. سعي كردن، تلاش كردن كه زندگي كنن، اون كاري كه بايد ميكردن.
افسوس داشتن كه ناخواسته نميتونن كنار بچههاشون باشن؟
بابا، يه روز به يكي از دوستاش گفته بود نميدونم اين تير از كجا اومد و به ما خورد، شايد تقديرمون بوده. بابا اينو هيچوقت به من نگفت. هميشه ميگفت خيلي خوشحالم كه بچههام سالمن و جاي اون پدري نيستم كه بچهاش مريض و توي بيمارستانه. همه دغدغهاش همين بود. نميدونم افسوس داشتن يا نه. حتما داشتن. حتما نگران بودن، چون فكر ميكردن ميتونن خيلي كارا براي ما انجام بدن ولي مريض روي تخت افتاده بودن.
از حضور مادر و پدر چي يادته؟
مامان و بابا براي معالجه ميرفتن شيراز. وقتي ميرفتن شيراز، منو به خالههام ميسپردن. يه بار باهاشون رفتم. پاييز بود. با هم رفتيم مطب دكتر و پياده برميگشتيم سمت هتل. روي برگا پا ميذاشتن و با هم حرف ميزدن و متوجه نبودن كه من حرفاشونو ميشنوم. اضطراب رو در حرفاشون ميديدم، نگرانيشون رو، خستگي رو از صداشون ميشنيدم. احتمالا دكتر بهشون گفته بوده كه قرار نيست زنده بمونين و حالا در مورد اينكه چه كنن با هم حرف ميزدن.... چند وقت قبل، يه لايو توي اينستاگرام گذاشتم. ميگفتم آشپزيم خيلي خوبه ولي برخلاف خيلي از آدما كه ميگن آشپزي رو از مادرشون ياد گرفتن، من اينطوري نيستم چون دستپخت مادرم يادم نيست. احتمالا خيلي چيزا يادم نيست. مامان و بابا، آدماي خوبي بودن. آقاي [....] و خانوم [....] رو خيليا توي اون شهر كوچيك ميشناختن. خيلي سالم زيستن، خيلي تلاش كردن به زندگي احترام بذارن. اين مهمترين چيزيه كه ازشون يادم مونده. زندگي براشون محترم بود. در همون قالبها و مرزهايي كه داشتن، هر كاري ميكردن كه ما هم قدر زندگي رو بدونيم. اونا ميخواستن زندگي كنن. منم بزرگترين بزرگداشتي كه ميتونم براشون بگيرم اينه كه به عنوان فرزندشون، زندگي كنم. همون كاري كه اونا كردن؛ تا لحظه آخر زندگي كنن و تا آخرين لحظهاي كه ميتونن، تسليم نشن. شايد محكوميم به زندگي.
خاطرات جمعي داري؟ از اون وقتي كه مادر و پدر زنده بودن؟
روزاي عيد خيلي خوشحال بوديم، از اينكه لباساي نو ميپوشيديم. ... خانوادگي مينشستيم و با هم فيلم ميديديم... فيلماي كلاسيك... گربه روي شيرواني داغ... فيلمايي كه از شبكه 4 پخش ميشد... مهمونياي خانوادگي داشتيم، با فاميل و دوستاي بابام كه شاعر و پزشك بودن. ... ما چهارتا بچه هم توي مهمونيا مشغول آبروريزي بوديم. آدماي ديگه كه مياومدن خونهمون، ميگفتن شماها چتونه؟ چرا مامان و باباتونو اذيت ميكنين؟
مادر و پدر برات قصه ميگفتن؟
بابام برام قصه ميگفت. قصهگوي خوبي بود، ولي همهاش يه قصه تعريف ميكرد؛ قصه دهقان فداكار. وقتي ميگفتم بابا اين قصه تكراريه، يه جاي قصه رو تغيير ميداد، مثلا يه بار قطار بود، يه بار مينيبوس بود. ... مامانم هم قصه ميگفت. مامان رمان زياد ميخوند. براي خواهرام كتاب ميخريد. خواهرام عاشق تعريف كردن قصهها و خاطراتش بودن. يه برادر داشت كه سالها قبل از به دنيا اومدن ما فوت شده بود ولي طوري در مورد اين برادر براي ما تعريف كرده بود كه ما اين دايي نديده رو، كامل ميشناختيم. درس خانواده آقاي هاشمي توي كتاب تعليمات اجتماعي كلاس سوم دبستان رو يادته؟ ما اين درس رو با مامان عملا زندگي كرديم. از لار رفتيم شمال و از شمال رفتيم مشهد. مثل زندگي خانواده آقاي هاشمي. مامان استاد تصويرسازي بود.
چه تصويري از پدر برات پررنگه؟
پدرم مرد با درايتي بود. با گروههاي مختلف هنري، با آدماي مختلف حشر و نشر داشت. باهاشون حرف ميزد، كارشون رو راه ميانداخت. اصلا شبيه رييس نبود. گاهي همراهش ميرفتيم سر تمرين گروههاي تئاتر يا جشنواره موسيقي. خودش، نمايشنامهنويس بود. يه نمايشنامهاش توي جشنواره فجر جايزه گرفته بود؛ «رقصنده با مرگ»....
وقتي حال مادر خيلي بد شد چند سالت بود؟
16 سالگيم، روزاي آخر مادر بود.
و از اون «روزاي آخر» چي يادته؟
ميرفتم مدرسه، مياومدم خونه، مادرم مريض بود، خواهرام مشغول پرستاريش بودن، يه خانومي مياومد براي كارهاي خونه به ما كمك ميكرد، اصلا هم دوسش نداشتيم، خونهمون شبيه همه خونههايي بود كه مريض دارن.... اون اواخر به موسيقي علاقهمند شده بود، ميگفت ميخوام فلان ترانه رو بشنوم، ميخوام الان برقصين..... مراقب همه چيز بود. همه چيز... يكي از اون روزايي كه افتاده بود روي تخت و در طول روز، به سختي چند كلمه حرف ميزد، يه برنامه مستند درباره كاهش جنگلهاي شمال از تلويزيون پخش ميشد. همون موقع گفت: «من هر روز غصه جنگلاي شمال رو ميخورم»..... قدر محيط زيست رو ميدونست، محيط زيست رو عاشقانه دوست داشت.
توي خونه گل و گلدون داشتين؟
داشتيم. ... توي حياط خونه، درخت داشتيم..... يكي از تفريحات مرسوم ما اين بود كه هر هفته، ده تا ماشين از همه فاميل جمع ميشديم و سه ساعت توي جاده ميرفتيم و ميرفتيم تا ميرسيديم به يه دشتي كه دو تا درخت وسطش بود!
و آخرين روز.
از مدرسه برگشتم. اون روزاي آخر، مامان ديگه حرف نميزد، دخترعموم كه پرستار بود، اومده بود براش سرم بزنه. برگشت رو به ما، گفت: «تموم كرد». .... همه اومدن خونه ما. با وجودي كه همه ميدونستن مامان داره ميميره، هيچ كسي باور نميكرد. اون شوك، اون سنگيني توي نگاهشون... شايدم ميدونستن چه اتفاقي براشون افتاده، خواهر عزيزشون، خالهشون، زن عموشون، از دستش داده بودن. .....اون اولين تجربه من از مواجه شدن با مرگ بود؛ انقدر نزديك، جلوي چشمم. نوع عزاداري برام عجيب بود، از صبح كه بيدار ميشدي، همه مياومدن خونه تو تا همه انرژي منفيشونو اونجا تخليه كنن. من از اين همه عزاداري خسته بودم. خيلي خسته بودم. با وجود اينكه فكر ميكردم آمادهام براي از دست دادن مامان، ديدن اون صحنهها و اون مواجهه، براي من تروماي مرگ داشت. بعد از خاكسپاري مامان، نگاهم به مرگ، نگاهم به زندگي تغيير كرد. بعد از فوت مادرم، ساعتاي زيادي رو توي قبرستون ميگذروندم، خيلي از قرارهامو اونجا ميذاشتم، مدت زيادي رو با مردهها زندگي كردم. مردن مامان، روي تصوير من از زندگي تاثير گذاشت، من هيچ تشخيصي از مرگ نداشتم و بعد از مردن مامان تا مدتها عزادار بودم. خيلي عزادار بودم.
پدر با از دست دادن همسرش چطور مواجه شد؟
خيلي سخت. مردي كه عاشق زنش باشه، از دستش بده و بدونه كه كار خودشم تمومه. من يه روزي رو يادمه كه مامان مريض و بستري بود، بابا رفته بود كنار تختش، دستاي همديگه رو گرفته بودن و با هم حرف ميزدن. بابا خيلي روزاي سختي رو گذروند. از وقتي مامان مرد، براي بابا همه چي به هم ريخت. اون موقع، من تو سن بلوغ بودم و با وجود همه تلاشي كه پدرم داشت، رابطه دوستانهاي باهاش نداشتم. يادمه بعد از رفتن مامان، نامهاي نوشت براي من، نوشت كه «من خيلي تلاش ميكنم جاي مامانت باشم ولي نميشه، اون يه دونه است و منم حال خوبي ندارم، ميدونم كه اختلاف داريم، ميدونم كه اختلاف عقيده داريم»...... ملتمسانه ازمون ميخواست باهاش دوست باشيم. .... من اون روزا رو تنها حسرت زندگيم ميدونم. من از هيچ كاري تو زندگيم پشيمون نيستم. ولي در مورد اون روزا عذاب وجدان دارم. هيچ وقت فكر نكردم كه ميتونستم كار ويژهاي براي مامانم انجام بدم و انجام ندادم. بچه بودم، ميرفتم مياومدم، كارايي ميكردم، كمي بيشتر يا كمتر، ولي در مورد پدرم، اين حس عذاب وجدان رو دارم كه چرا نبودم. چرا اون قدر كه بايد، نبودم.
اولين مراسم بعد از رفتن مادرت، مراسمي كه نبودن يه آدم رو خيلي يادآوري ميكنه، عيد نوروز، شب يلدا؛ مراسم پيوستگي خانواده. اين مراسم چطور برگزار شد؟
مادر من اسفند فوت كرد. اون سال، زمان تحويل سال، سر خاك مادر بوديم. يادمه اون سال، اتفاقا «سال سبز» بود. بارون اومده بود و دشت سبز شده بود. تعطيلات عيد، با همه فاميل رفتيم به همون دشتي كه دو تا درخت وسطش بود!
شاگرداي مادرت فهميدن كه معلمشون رو از دست دادن؟
مامان من معلم مدرسه دخترونه بود. خيلي از شاگرداش هنوز به من پيام ميدن و ميگن مامان تو معلم اثرگذاري بود. واقعا يه معلم براي يه بچه 9 ساله چه كاري ميتونست انجام بده كه اثرگذار باشه؟ مامان براشون تصوير ميساخت، قصه ميساخت، همون كاري كه براي بچههاش انجام داد.
يكسال و نيم بعد از مرگ مادر، پدر رو از دست دادي. مواجهه اولت با مرگ، باعث نشد كه بعد از رفتن بابا دچار آسيب خفيفتري بشي؟
بعد از فوت مادر، ديگه ميدونستيم از دستش ميديم. همون علايم، همون ظاهر. ... شنيدي ميگن نفس آدما توي خونه معنا داره؟ من اينو تجربه كردم. چند روز قبل از مرگش، رفتم مشهد، رفتم پيش امام رضا، گفتم امام رضا، يا راحتش كن، يا حالشو خوب كن. از مشهد برگشتم، رسيدم خونه، يك ساعت بعدش، بابا فوت كرد. ... با مرگ بابا، همه چي به هم ريخت. قبلش، اون زندگي يه روالي داشت. ولي وقتي رفت، دقيقا رفت. يه دورهاي فقط نفس ميكشيد، اين نفس كه قطع شد، خيلي چيزا تغيير كرد. اون موقع فكر كردم بايد نقش پدر رو بازي كنم يا نقش برادر بزرگ رو. توي هيچ كدومش هم موفق نبودم. چه وظيفهاي داشتم در برابر خواهرام؟ من يه پسربچه بودم و دو تا خواهر بزرگتر داشتم كه خيلي بهتر از من ميتونستن تصميم بگيرن و انتخاب كنن.
ميخواستي اونا اين نقش رو ازت بپذيرن.
و نميپذيرفتن چون اونا آدماي خودساختهاي بودن. شايد منم نقشم رو درست بازي نميكردم. ماههاي اول بعد از فوت بابا، خواهرم در يك رابطه عاطفي دچار مشكل شد. من نميدونستم بايد چكار كنم، نميدونستم بايد چي باشم، نميدونستم اگه بابا بود چكار ميكرد. خيلي آچمز بودم توي اون موقعيت. هنوزم وقتي اتفاقي ميافته، خيلي وقتايي كه دلتنگ ميشم. ... كاش بود. دوست داشتم باهاش حرف بزنم. .... مدتها گذشت تا تصميم گرفتم فقط يه داداش باشم. داداشي كه خوبه. هر وقت ازش كمك خواستن، هست. يه داداش خوب بايد اين شكلي باشه.
بعد از رفتن مامان و بابا، كسي بود كه حس كني ميتونه نقش برادر بزرگتر رو برات داشته باشه؟ مثل يه پناه؟
براي من كسي نبود واقعا. يه دايي دارم كه كانادا زندگي ميكنه. وقتي مامان فوت كرد، اومد لار و خونه ما و با هم گپي زديم و رفت و خيلي دردناك بود كه رفت. اون آدم، مهمترين آدمي بود كه ميخواستم الان تو زندگيم باشه، يه پناه، يه دوست. ولي اونم رفت به زندگيش برسه. واقعيت ميدان، همين بود. آدمي كه تو كاناداست، آدمي كه كنار تو نيست، نيست. آدمي كه هست، هست. اون رفت ولي همه سالهاي بعد، وقتي كنكور دادم و رفتم دانشگاه شيراز و اومدم تهران، كلي دوست و رفيق و برادر پيدا كردم كه بودن و هميشه هواي منو داشتن. يه دوستي داشتم كه الان توي سازمان فضايي ناسا كار ميكنه؛ ميلاد. اين پسر، هر روز ساعت 6 صبح درِ خونه ما بود كه منو با موتور ببره مدرسه. همكلاسي بوديم. هر روز، ميلاد يك ساعت دم درِ خونه منتظر ميموند تا بنده از خواب پاشم، لباس بپوشم و تشريف ببرم مدرسه. ...
دو تا فقدان، با اين فاصله كوتاه، چطور و كي تونستي به خودت برگردي؟ با خودت كنار بياي؟
نميدونم... چند وقت كنار نيومده بودم. با يه افسردگي عجيبي روبهرو بودم. تصويرشون تا مدتها همراهم بود. تاثيرگذارترين رويداد زندگي من بود. از دست دادن، عوارضي داره. وقتي بزرگترين چيزي كه داري رو از دست ميدي، بعد از اون ديگه هيچي معنيدار نيست و من رد اين نقطه عطف رو در زندگيم ميبينم؛ در نقطهاي از زندگي، ميتونستم هر چيزي كه همون لحظه دارم رو، بذارم و برم؛ هر آدمي كه در زندگيم هست رو بذارم و برم. من عزيزترينهامو خاك كرده بودم. شبيه يه زخمه كه ديگه دردت نميگيره، خيلي هم خطرناكه، اون نقطه عطف، توي اون سن. بعد از اون اتفاق، هر چيزي ميتونست براي من شوخي باشه. ديگه براي هيچ چيزي خودمو به آب و آتيش نميزنم. يه سالي، يه همخونه داشتم. يه روز، تلفن زدم و بهش گفتم اسماعيل، من دارم ميرم. همه وسايلم رو توي دو تا گوني چپوندم و تهران رو ول كردم و رفتم بندرعباس. هر چي اينجا داشتم، گذاشتم پشت در، رفتم.
يعني تاثير از دست دادن مادر و پدر برات اين بود كه ديگه به هيچ چيزي وابسته نميشي.
وابسته نميشم... ديگه نه چيزي خيلي خوشحالم ميكنه و نه خيلي ناراحتم ميكنه.
واكنش خواهرا به از دست دادن مادر و پدر چي بود؟
بعد از فوت مامان، رفتيم خونه مادربزرگم. 4 تا وروجك، خونه اون زن پير مهربون رو به هم ريخته بودن، ولي انقدر ما رو دوست داشت و انقدر پسرش رو دوست داشت كه اصلا به اين چيزا توجه نميكرد. چند ماه بعد از فوت بابا، با تصميم خواهر بزرگم، برگشتيم خونه خودمون، خونه پدري. خواهر بزرگم نقش مادر رو به عهده گرفت. اونم البته چندان مادر خوبي نبود! ولي خيلي مهربون بود. بيشتر از هر كس ديگهاي مثل مامانم بود. حتي قيافشم شبيه مامان بود. ولي مسووليت خيلي بزرگي به گردنش افتاده بود. حتما اشتباهاتي داشت، مثل همه آدمايي كه يه مسووليت جديد بهشون ميسپرن. ديكتاتوربازي هم داشت؛ مثل همه بچههاي اول خانواده كه قلدرن. خيلي تصميما رو خودش ميگرفت، رايگيري نميكرد. مثلا خونه مادربزرگم نشسته بوديم و بيخبر ميگفت بريم خونه. ابلاغ ميشد. ما هم ميگفتيم باشه. الانم همين طوره. فكر ميكنه اونچه تشخيص ميده، خوبه.
زندگي توي خونهاي كه پدر و مادر نداشت، چطور ميگذشت؟ مخارج اين بچهها، غذا، خريد خونه، اين كنكوريه، براي اون يكي خواستگار مياد. ... چه كسي مراقب اين چيزا بود؟
خواهراي بزرگم كار ميكردن. حقوق بازنشستگي پدر و مادر هم بود. خريد خونه و آشپزي با سعيده و طاهره بود ولي شريكي خونه رو تميز ميكرديم. اون اقوام و دوستامون هم، هوامون رو داشتن. هميشه بودن. اين اتفاق براي خيليا شايد انقدر آسون نميگذشت ولي من يادم نمياد اون دوران گره باز نشدهاي تو زندگيم جا مونده باشه. احتمالا همين وضع رو خواهرام هم داشتن. جاي خالي مامان و بابا توي خونه خيلي معلوم بود. ما تلاش ميكرديم معلوم نباشه، ولي نبودنشون خيلي محسوس بود. يه دفعه به خواهرم گفتم چقدر جالبه كه يه ويروس باعث شد بتونيم انقدر همديگه رو دوست داشته باشيم. من خيلي هم از اچآيوي بيزار نيستم، براي من خيلي چيزا داشت. به نظرم، هم من و هم خواهرام خيلي خوب پذيرفتيم اين اتفاق رو. الان، زندگي عادي و معمولي خودمون رو داريم، از خيلي آدماي ديگه خوشحالتريم... الان من و خواهرام، همه تهران زندگي ميكنيم. هر پنجشنبه دور هم هستيم. با هم سفر ميريم. ... آدمايي كه پدر يا مادرشون رو از دست ميدن، قدر چيزايي كه دارن رو، بيشتر ميدونن. از دست دادن، چنين مزايايي هم داره. قدر همديگه رو ميدونيم.
حس ميكني مادر و پدر، شماها رو ميبينن؟
فكر ميكنم داستان همين طوري تموم نميشه. يه مدتي منتظر بودم بيان به خوابم. نيومدن. يه مدتي از دستشون عصباني بودم كه كجايين؟ چرا هيچ خبري نيست؟ يه سيگنالي، يه زنگي، يه خوابي، چرا نيستين؟ بعد ديگه بيخيال شدم. ولي نميتونم بگم قصه تموم شده. مطمئنم، چون خيلي وقتا حسشون ميكنم، انرژيشونو، اثرشونو توي زندگيم حس ميكنم. به نظرم يه نخي هست.
واكنش اقوام در مقابل زندگي شما بچهها چي بود؟
متاثرشون كرديم. اوايل مضطرب بودن. زندگي اينا چي ميشه؟ ولي الان خوشحالن، خيالشون راحته. دوستمون دارن.