خاطرات سفر و حضر ( 107 )
اسماعيل كهرم
اول ترم تحصيلي، در اولين كلاس هر درس به بچهها (دانشجويانم) ميگويم كه من براي دوستيابي به آنجا آمدهام. حساب كنيد هر ترم (سه ماه) صد دوست و بيشتر پيدا كنيد. خيليها ميپذيرند. اكنون دانشجوياني دارم كه پدربزرگ و مادربزرگ شدهاند. مراسم تولد، نامزدي، عروسي و بالاخره تولد بچه و نوهشان را جشن گرفتم. دوستاني براي زندگي. يادم ميآيد يكي از آنها كه دانشجوي خوبي بود ظرف يك هفته خيلي آشفته به نظر ميرسيد؛ حواسپرت، اخمو، حساس و بسيار پريشان! كاملا مخالف آنچه در حالت معمولي بود! فكر كردم شايد مسائل احساسي «چنانكه افتد و داني» برقرار است. او را به دفترم خواندم و گفتم: موضوع چيه آقا رضا ؟ هيچ نگفت. پايين را نگاه كرد. بعد از كمي سكوت گفت: ماشين پدرم را برداشتم بدون اجازه رفتم در پاركينگ بگذارم، حين پارك كردن به ماشين ديگري خسارت زدم! شماره تلفن اشتباه دادم و گواهي رانندگي را گرو گذاشتم! استاد اين براي من كابوس شده، هر كه تلفن ميزنه يا در ميزنه يا پليس را اطراف منزل يا دانشگاه ميبينم، دلم فرو ميريزه! از خواب و خوراك افتادم! گفتم: خب، از چند نفر بايد عذرخواهي كني؟ گفت: «خب از صاحب ماشين». گفتم: پدرت چي؟ شما بدون اجازه او ماشينش را برداشتهاي! بايد ابتدا از او عذرخواهي كني همين امشب! و فردا بيا پيش من. او اين كار را كرد و با مهر پدري و بخشش او روبهرو شد. روز بعد با او به گاراژ و پاركينگ رفتيم. با پدر صحبت كردم. بنده را شناخت و محبت كرد. از او خواستم كه صاحب ماشين خسارتديده را صدا كند و بخواهد كه به پاركينگ بيايد! با تعجب آمد، بنده را شناخت و بسيار مودب و مهربان بود. تعجب ميكرد كه چه شده كه او را خواستهايم. موضوع را گفتم. گفت: اي بابا اينكه چيزي نيست! فراموش بفرماييد. به رضا گفتم: اغلب چيزهايي كه از آنها ميترسي، هيچوقت اتفاق نميافتد.