• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5098 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۲۳ آذر

داستان كوتاه «اعدام» نوشته حسن تهراني

مرگ بالاي گوش چپ

شبنم كهن‌چي

«يك روز صبح مرا اعدام كردند. بهار بود يا زمستان، نمي‌دانم.» اين اولين جمله داستان كوتاه «اعدام» حسن تهراني است. شروعي كه اهالي داستان را به ياد اولين جمله آلبر كامو در داستان بلند «بيگانه» مي‌اندازد: «امروز، مادرم مرد، شايد هم ديروز، نمي‌دانم.» در داستان «اعدام» يك اعدامي روايت چند ثانيه پاياني زندگي‌اش را تعريف مي‌كند؛ از زماني كه فرمانده دستور آتش مي‌دهد تا زماني كه تير خلاص شليك مي‌كند. اين داستان كه دستمايه‌اش موضوعي مانند اعدام است با شروع تكان‌دهنده‌اش، فضايي فانتزي خلق مي‌كند كه در بسترش مخاطب باقي داستان را بدون چون و چرا باور مي‌كند.  راوي اين داستان يك راوي «غيرمتعارف» است؛ مردي كه اعدام شده، يك مرده. داستان از زبان اول شخص روايت مي‌شود، اول شخصي كه اطلاعاتش را به شيوه داناي كل نامحدود بيان مي‌كند. او در خلال داستان از آنچه در ذهن سربازها مي‌گذرد نيز حرف مي‌زند. بعد از فرمان آتش و شليك سربازها راوي مي‌گويد: «سربازها شليك كردند، گلوله‌ها راه افتادند. سرباز اولي فكر كرد: باز ناهار راگو داريم... چه گوشت‌هاي نپخته سفتي...» بعد داستان برمي‌گردد به راوي اول شخص: «سرباز دومي نگاهم كرد. به دستمال سياه روي چشمانم نگاه كرد.» و دوباره داناي كل نامحدودش وارد صحنه مي‌شود و درباره سرباز دومي و سومي حرف مي‌زند.  حسن تهراني از معدود نويسندگاني است كه با دستكاري در فرم و زاويه ديد، چنين داستاني نوشته است. از آن دست داستان‌هايي كه به نويسندگان جوان نشان مي‌دهد اصول و عناصر داستاني، پديده‌هايي غيرقابل تغيير نيستند و يك نويسنده مي‌تواند با پا فراتر گذاشتن از چارچوب تعريف شده، سبك و شيوه نويي به وجود بياورد. راوي داستان «اعدام» همه‌چيز را مي‌بيند. از زماني كه روبه‌روي فرمانده مي‌ايستد تا زماني كه تير خلاص شليك مي‌شود و جان مي‌دهد: «آخرين كسي كه ديدم زن ِ خانه روبه‌رويي بود.» زبان داستان ساده، روان و كوبنده است. به ندرت مي‌توان جمله‌اي پيدا كرد كه بالاي ده كلمه داشته باشد. به نظر مي‌رسد تهراني سعي مي‌كند در خلال طنزي كه دارد يك لايه معنايي سياسي هم وارد داستان كند. او از سيلوانا منگانو حرف مي‌زند: «وقتي مرا به چوب بستند، فكر كردم سيلوانا منگانو هستم. وقتي بچه بودم، يك قران مي‌دادم يك تير مي‌زدم. تمام بچگي‌ام به تيرباران سيلوانا منگانو گذشته بود.» سيلوانا منگانو، هنرپيشه و مدل ايتاليايي بود كه گفته مي‌شود پس از كودتاي 28 مرداد با محمدرضاشاه پهلوي ارتباط پنهاني داشت. حسن تهراني به آخرين ثانيه‌هاي زندگي يك اعدامي از منظر طنز، آن هم طنز موقعيت و وضعيت، نگاه مي‌كند. طنزي كه به مسخرگي گرفتن جان يك انسان اشاره دارد؛ مردي در حال اعدام شدن است اما نمي‌ترسد و در لحظه شليك با نگاه كردن به سربازها به آنچه در ذهن‌شان مي‌گذرد فكر مي‌كند، گلوله‌ها را در هوا مي‌قاپد و وصيتي دارد: «فرمانده گفته بود: وصيت كن. گفتم: هشتاد گل شمعداني دارم. گفت: چه كارشان كنم؟ گفتم: فقط كاريشان نداشته باشيد. يك سكه هم دارم. مال سربازهاي شما.» اين به سخره گرفتن‌ها، جهان داستاني حسن تهراني را تبديل به جهاني ابزورد كرده است؛ بي‌اهميت بودن مرگ در مقابل زندگي، تلاش مرد براي ادامه دادن به زندگي عادي با نگاه كردن و خونسردي كه در روايتش نهفته و گرفتن جانش با يك دستور... يك تلاش بي‌نتيجه. يك بيهودگي پويا. تهراني اين بيهودگي را در آخرين پاراگراف داستانش پررنگ‌تر به تصوير مي‌كشد. وقتي مرد آخرين تصوير زندگي‌اش را مي‌بيند و چشم بر جهان مي‎بندد: «آخرين كسي كه ديدم زن ِ خانه روبه‌رويي بود. زن، سفره‌اي را تكان داد. نان خرده‌ها پخش شدند و من مُردم.» اين همان تناقضي است كه جهان ما را شكل مي‌دهد. بيهودگي و تلاشي كه موازي پيش مي‌روند.  زمان در داستان «اعدام» جرياني سيال دارد. در جريان سيال روايت، زمان‌پريشي داريم. از نظر زماني، روايت توالي ندارد و مثل دالاني تودرتو است و رفت و آمدهاي نامرتب دارد. راوي بعد از قورت دادن گلوله دوم، بازمي‌گردد به زمان صبحانه خوردن، بعد برمي‌گردد به زماني كه داشتند به چوب مي‌بستندش، مي‌رود سراغ گلوله سوم، ماجرا را پيش مي‌برد و مي‌رود پيش از زمان فرمان آتش كه به فرمانده گفته بود: «گلوله خلاص را همان اول بزن.» و وقتي فرمانده در حال گرم كردن لوله كلتش بود، راوي مي‌رود به صبحي كه از دوچرخه افتاده و بالاي گوش چپش شكسته است و اينجاي داستان باز طنزي به كار مي‌رود: «گوش چپم شكست. يك‌بار سنگي بالاي گوش چپم خورد. شب نامزدي، سنجاق بالاي گوش چپم فرو رفت. آدم فراموشكار است. بايد خودم را از شر «بالاي گوش چپم» خلاص مي‌كردم.» انگار هر چه بر سرش آمده به خاطر بدشانسي بود كه بالاي گوش چپش برايش مي‌آورد. اين بي‌معنايي همراه با بلاتكليفي آدم‌هاي داستان، جهان ِ «اعدام» را ساخته است. بلاتكليفي كه تهراني تلاش مي‌كند در زبانش به مخاطب نشان دهد: «سرباز سومي فكر نمي‌كرد. يادش نمي‌آمد چطوري بايد فكر كرد.» يا «سرباز اولي اهل شهر دوري بود؛ آنقدر دور كه شهرش را فراموش كرده بود. سرباز اولي غمگين بود، چراكه شهري نداشت. سرباز اولي فقط مي‌دانست آشپزهاي شهرش گوشت‌هاي راگو را خوب مي‌پزند.» حسن تهراني، نويسنده گمنامي است. از او اطلاعات موثقي در دست نيست. هر چه هست، اطلاعات شفاهي است كه به دليل غيررسمي بودن‌شان قابل نشر نيستند. او كتابي منتشر نكرد و بيشتر داستان‌هايش در مجله «لوح» كه «كاظم رضا» اواخر دهه پنجاه و اوايل دهه شصت منتشر مي‌كرد، چاپ شده است.
منابع در دفتر روزنامه ‌موجود است

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون