جمشيديه ديگر مرغابي ندارد
جمشيد دولوي قاجار اگر از زير خروارها خاك برخيزد و عطر رازقيها را دنبال كند، به بوستاني خواهد رسيد كه روزي روزگاري متعلق به او بوده است.جمشيد دولو اگر بر صندلي چوبي پايين درياچه لم بدهد، به شرشر آب گوش بسپارد و يك فنجان چاي داغ بنوشد، بيشك دلش براي هواي تازه بالاي شهر بيشتر تنگ خواهد شد.
اينجا در پارك سنگي 10 هكتاري انتهاي نياوران، خورشيد از درختان بلند ميرويد و در امتداد روشنايي يك بوستان بزرگ، رخساره شهر را ميپوشاند.اينجا كه حكم ريههاي تهران خسته از دود و سرب لعنتي را دارد، در گذر سالهاي برزخي هنوز كه هنوز است ابديت رنگها را به آدمهايي ميبخشد كه براي خوردن چاي نبات سنگفرشها و مسير جنگلي را گز ميكنند و بالا و بالاتر ميروند.
اگر قرار اين است در آپارتمانهاي خاموش سبدهاي حسرت و حرمان را بيرون از پنجره بگذاريم، بهتر است سري هم در اين روزهاي واپسينِ خزان به پارك دنج و آرامي بزنيم كه با بوق ممتد ماشينها غريبه است و سبزي را براي رخ زرد و رنگ پريده تهران به ارمغان آورده است.
يكي از همين روزهاي سنجاق شده به برگريزان، وقتي در پيچهاي جمشيديه گم شديم و خيال تماشاي سهرهها شيدايمان كرد، تهران روي پلشت خود را از ما برگرداند تا سيماي معصومش لبريز از اركيدههايي شود كه در ابتداي راه كلكچال دلبري ميكردند و نمنم باران
را ميبوييدند.
اگر اين روزها دلتان گرفت و ترافيك دهشتناك، سوهان بر اعصابتان كشيد و مازوت نفرين شده سرفهها را برايتان به همراه آورد، بيخيال اين برزخآباد، راه تجريش و نياوران را پيش بگيريد و سري به پارك جمشيديه بزنيد تا همگام با خشخش برگهاي طلايي، آفتاب و مهتاب را صدا كنيد و دور از غلغله آدم و ضجه و مويه و فرياد به واحه سبزي كه هراسي از كابوسهاي شهر شلوغ ندارد، قدم بگذاريد و كلبه درويشي دلتان را روشن كنيد.
جمشيديه هنوز دارد نفس ميكشد و رقص برگها و خنياگري درختانش ميتواند حال هر تنابندهاي را خوب كند.حتي اگر درياچهاي كه بر بام آن جا گرفته و خاطرات گلبِهي ما را هاشور ميزند، شوربختانه ديگر آن مرغابيهاي زيبا را در بر نگيرد و هواي عاشقي لختي از سر ماهيهاي گُلي رنگش پريده باشد!