وعدهاي «زيادي خوب»
مرتضي ميرحسيني
ملكالشعراي بهار روايت ميكند «روزي در مسجد شاه جمعي از دموكراتها گرد آمده بودند و من برحسب اشاره انجمن مخفي حزب دموكرات براي آنها حرف ميزدم. يكي از سخنان من اين بود كه گفتم: دو دشمن از دو سو ريسماني به گلوي كسي انداختند كه او را خفه كنند. هر كدام يكسر ريسمان را گرفته و ميكشيدند و آن بدبخت در ميانه تقلا ميكرد. آنگاه يكي از آن دو خصم، سر ريسمان را رها كرد و گفت: اي بيچاره، من با تو برادرم! و مرد بدبخت نجات يافت. آن مرد كه ريسمان گلوي ما را رها كرده، لنين است!» اين خاطرهاي كه بهار در نخستين جلد از كتاب «تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران» آن را ثبت كرده، به چنين روزهايي از سال 1297 برميگردد. به زماني كه لنين اعلام كرد همه معاهداتي را كه رژيم تزاري روسيه به كشورهاي ديگر دنيا - از جمله ايران- تحميل كرده لغو ميكند و سياست استعماري و تجاوزكارانه كشورش را تغيير ميدهد. در ابتدا عدهاي به اين سخنان لنين كه در شرايط آن روزگار «زيادي خوب» بود بدگمان بودند، اما چندي بعد دولت شوروي با انتشار اعلاميهاي رسمي همه امتيازاتي كه حكومت قبلي روسيه از ايران گرفته بود باطل كرد. حتي با كاردار سفارت ايران در سنپترزبورگ -كه گويا در آن مقطع مهمترين نماينده سياسي كشور ما در آنجا بود- مذاكره كردند و بعد تصميم گرفتند مذاكرات جديتري را با تهران شروع كنند. اما چند مشكل مهم وجود داشت؛ يكي اينكه آن زمان لنين و همفكرانش حتي اگر واقعا و صادقانه مصمم به لغو قراردادهاي استعماري بودند، توان اجراي درست و كامل اين تصميم را نداشتند، چون هنوز قدرتشان را در روسيه تثبيت نكرده بودند و با رقبا و مخالفانشان براي تعيين سرنوشت آن كشور ميجنگيدند. ديگر اينكه دولت ايران هنوز در جنگ اول جهاني و مشكلات بزرگ و كوچك همراه آن دستوپا ميزد و در شرايط مناسب براي پيگيري اين موضوع و احقاق حقوقي كه چند دهه پايمال شده بود، نبود. همچنين در ميان مقامات و تصميمگيران آن روز كشور ما اجماعي ولو نسبي درباره چگونگي مواجهه با روسيه جديد وجود نداشت. از اينرو مثلا زماني كه نيكلاي براوين (كنسول روسيه در خوي كه بعد از انقلاب روسيه به خدمت لنين درآمده بود) به عنوان نماينده حكومت انقلابي روسيه راهي تهران شد كسي به استقبال او نرفت و طرحي براي صحبت با او نداشت. البته سفير روسيه در تهران هم كه سفارتخانه را دراختيار داشت، هنوز به رژيم گذشته كشورش وفادار بود و حكومت سرخها را به رسميت نميشناخت و با براوين همكاري نميكرد. براوين به جاي ساختمان سفارت، در يكي از هتلهاي تهران مقيم شد و پرچم سرخ -نشان بلشويكها- را از پنجره اتاقش رو به خيابان آويزان كرد. سپس از طريق چند روزنامه، خبر اقامتش در تهران و آمادگي براي مذاكره با مقامات ايران را منتشر كرد. او مدتي منتظر ماند، اما چيزي تغيير نكرد. نه مقامي از بين مقامات ايران او را براي صحبت به حضور پذيرفت، نه اختلاف بين او با سفير مقيم در سفارت چاره شد. ماموريتش كه در تهران شكست خورد، براي انجام ماموريتي ديگر راهي افغانستان شد و گويا آنجا به دست انگليسيها - يا كساني كه به انگليسيها خدمت ميكردند- كشته شد.