• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5102 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۲۸ آذر

نگاهي به رمان «يادداشت‌هاي دايناسور» نوشته‌ مونس الرزاز

ريشخندِ ادبي به «اتحاد عربي»

مهدي معرف

شوخي ‌ندارد. چشمش را باز كرده و مي‌گويد نمي‌بيند. درست‌تر بگويم، مي‌گويد نمي‌بينيد. دايناسور كلمات را متهم مي‌كند كه در زهدان خود چيزي پنهان داشته‌اند. چيزي كه از نظر دور است. مي‌گويد جز ظاهري از فشردگي كلمات سياه بر سفيدي كاغذ نمي‌خوانيد. اين است كه راوي از همان ابتدا متناقض مي‌گويد. كلمه را با كلمات متهم و نوشته را با تحريرش نفي مي‌كند. مي‌خواهد خوابي را آشفته كند كه به مذاق شيرين آمده. به زبان بي‌زباني مي‌گويد: حالا كه من چشم باز كردم، چشمان تو هم گشوده بايد.
عبدالله عبدالله، ملقب به عبدالله دايناسور، شاعر و روزنامه‌نگاري است كه با همسرش زهره در «امان» زندگي مي‌كند. دوست مشت‌زني دارد ملقب به ذُبابه، به معناي مگس كه بسيار دوستش دارد و به او وابسته است. عبدالله آرمان‌ و ديدگاهي دارد كه در  دهه پنجاه و شصت مرسوم بوده. همچنين هنوز اشعاري حماسي به شيوه شاعران آن دوره مي‌سرايد. به همين دليل هم او را دايناسور مي‌خوانند؛ اما داستان در شكلي از روايت گير افتاده است. يا در بي‌شكلي، خودش را روايت مي‌كند. از همان ابتدا اين هشدار به خواننده داده شده كه واقعيت در زبان كليشه و روزمره گم مي‌شود و تنها پرهيبي از پس گرد و غبار ديده مي‌شود و آنچه مي‌بينيم خود واقعيت نيست. از اين رو ورود به دنياي سياست و ورود به ديدگاه‌هاي عبدالله دايناسور، از روايتي عمومي و متداول و خطي خروج مي‌كند و در شيوه بيانش آنچنان سياست و غريزه به هم مي‌آميزد كه ديگر جداشدني نيست. گويي نويسنده بيش از آنكه بخواهد حقيقت را از پس غبار نشان دهد، خود غبار را حقيقت نشان مي‌دهد.
كتاب به بخش‌هاي پرتعدادي تقسيم مي‌شود كه از زبان عبدالله دايناسور و زهره و حتي ذبابه بيان مي‌شود؛ اما همه‌چيز با محوريت دايناسور پيش مي‌رود. كتاب مجموعه‌اي از نوشته‌هاي اوست كه گاه‌به‌گاه روايت را از نگاه سوم‌ شخص مي‌نويسد. گاهي هم از خواب‌ها و كابوس‌هايش مي‌نويسد و همه اينها در شكلي نامنظم و درهم آميخته پيش مي‌روند.
وقتي كه از زبان زهره، همسر دايناسور، ماجرا را پي مي‌گيريم، روايت با نگاهي فمينيستي و عاشقانه و ديگرگونه بيان مي‌شود. اين شكلي از تعدد نگاه و لحني است كه در طول كتاب ديده مي‌شود. گويي كه هيبت اين داستان در شكل كلي خود، به دهان گشوده‌ كسي مي‌ماند كه هرچه تلاش مي‌كند نمي‌تواند كلمات مناسب را براي رساندن منظورش بيابد. اين است كه با تقلاي بسيار و نشان دادن حركات دست و بدن، سعي در بيان منظورش دارد. انگاري كه دست و ديگر اعضاي بدن بايد جور دهان و زبان را بكشند. در واقع در «يادداشت‌هاي دايناسور» كلام مي‌خواهد از كلام بگريزد. اين است كه روايت مدام از شكلي به شكلي و از خاطره‌اي به موضوعي نقب مي‌زند و پرش دارد. 

وحدت دنياي عرب و ملي‌گرايي
بخشي از كتاب جدالي ميان جوهر و جوهر است. و بخشي جدالي ميان جوهر و عرض. اينكه چه چيز نقشي جوهري و ذاتي دارد و چه چيز فرع بر ماجراست، ديدگاه‌ها را عوض مي‌كند و رفتارها را تغيير مي‌دهد. عبدالله دايناسور، پاي در گذشته، چشم به آينده، كمر خم كرده و نمي‌داند و انكار مي‌كند. جدالي بزرگ از سرگشتگي ميان وحدت دنياي عرب و ملي‌گرايي در اين رمان ديده مي‌شود: وطن‌دوستي يا عرب‌دوستي. اين سرگرداني زماني اوج مي‌گيرد كه شكست، صورت زمخت و ترسناكش را نشان داده است. در واقع با برهم خوردن قواعد بازي سياست و قدرت است كه جمع تفرقه يا مجموع پريشاني به وجود آمده. اصولي برهم خورده كه مثل باران فرود مي‌آيد و حاصلش مرد سفيد‌پوست شكم‌آويخته‌اي مي‌شود كه به جاي قهرمان مشت‌زني آفريقا معرفي‌اش كرده‌اند.
كتاب در اين به‌هم‌ريختگي و تكه‌شدگي روايي، پنجه‌هايش را در رنگين‌كماني فرو مي‌كند كه در دست نمي‌نشيند. دايناسور از عشق سخن مي‌گويد. از مواجهه با عشق. اما اين كلامي است در حيرت و گيجي. كلامي كه از چشمي درمانده روايت مي‌شود. از چشم روشنفكري كه زمان را دريده و حالا به همه‌چيز بدبين است. در عين آنكه رايحه معشوق مشامش را پر مي‌كند و نمي‌تواند از نگاهي كهن و آمده از قرون گذشته به عشق و زن دست بكشد.
«يادداشت‌هاي دايناسور» بارها خودش و زبانش را به تمسخر مي‌گيرد. كتاب با زباني گاه آميخته به رنگي اساطيري، به روزمرّگي و جهان كنوني مي‌نگرد. انگار كه فيلي بخواهد در سگداني بخوابد. شيوه‌اي از نگريستن كه ريشخندش را به سنت و مدرنيسم توامان مي‌زند. در عين آنكه زباني رو به رويا گشوده دارد. در مقابل نگاه سرگشته و اساطيري و تك‌بعدي دايناسور، زهره شخصيتي انساني و چند وجهي دارد. با تمام زنانگي‌اش وارد مي‌شود و در برابر دايناسور مي‌ايستد. پرده قرن‌ها و اسطوره‌ها را كنار مي‌زند و تبديل به زني از پوست و استخوان و عطش و نياز مي‌شود. زني كه نه به ديگر زنان در اطراف شوهرش، بلكه به زن‌هاي خيالي روياهاي مردش حسادت مي‌كند. زني كه مجبور است با اسطوره رقابت كند. حتي وقتي كه اين اسطوره خود اوست.
دايناسور روي مرزي از نااميدي حركت مي‌كند كه‌ زاده زمانه‌اش است. مثل ميل به فرار از كشوري كه بيگانه‌اش مي‌داند. دوران او دوران شكست است؛ دوران سقوط. با آرمان‌هاي درشت و سترگي كه همچون چوبي موريانه خورده، در برابر ديدگانش پاشيده مي‌شود. سقوط اتحاد جماهير شوروي، حمله به عراق، توافق غزه و هزار پارگي خاورميانه او را از پا درآورده. مجموعه‌اي از مسائل كه او را زمان‌گريز مي‌كند و وادارش مي‌كند به درون غاري بخزد كه در آن آرمان‌هاي نسل پيش هنوز رنگ‌و‌بو و تازگي دارند. دايناسور شاعري است در عصر منسوخ‌شده شعر. مسلماني ميان كفار و بت‌پرستي برابر هجوم بت‌شكنان.

انتخابات عشيره‌اي
در ورود به امر سياست، دايناسور و ذبابه درمي‌يابند كه نفوذ ريش‌سفيدان عشيره ميان مردم، بارها از نفوذ شاعران و نويسندگان و روشنفكران بيشتر است. همين موضوع آنها را بيش از پيش به درون خود فرو مي‌برد. چسبيده به آن روياي اسطوره‌اي و آن نوع از وطن‌پرستي و عرب‌دوستي كه انگار ديگران ديگر نمي‌فهمند يا نمي‌خواهند بفهمند. كم‌كم فاصله دنياي دايناسور، دنياي ميان او و ديگري، به شكلي سيال درمي‌آيد و تغيير مي‌كند. آخر او بيش از آنكه به چيزي باور داشته باشد، از چيزهايي بيزار است. مثلا برايش امريكا‌ستيزي و بريتانيا‌ستيزي ملاك است و استالين و عبدالناصر و سيد قطب با وجود اختلاف فكري و حتي دشمني‌اي كه با هم دارند، در يك دايره مي‌نشينند. دايره ضدامپرياليسم. درواقع جهان دايناسور بدل به جهان انكار شده است: او شاعري است كه به جهان روبه‌رويش پشت كرده.
در كتاب هميشه ريشخندي موج مي‌زند. ريشخندي كه به دلخوري «مونس الرزاز» نسبت به جامعه عرب برمي‌گردد. او انتخابات مردمي و پارلماني را به سخره مي‌گيرد. يك سال پيش از انتخابات، عشيره‌ها درباره انتخاب كانديداها به توافق رسيده‌اند. حالا براي آنكه كسي خلف وعده نكند، تصميم دارند همه راي‌دهندگان را بي‌سواد جلوه دهند تا مسوول صندوق برگه‌ها را پر كند و راي‌دهنده مجبور شود اسم كانديدايي را كه در صندوق مي‌اندازد، بلند بگويد. اين‌گونه ساختار انتخابات به همان ساختار عشيره‌اي و طايفه‌اي و بيعتي بازگشت مي‌كند و از مفهوم شهروند و ساختار سياسي مدرن، تنها پوسته‌اي مي‌ماند. اين اعلام بي‌سوادي عمومي، حتي براي اساتيد دانشگاه، طنزي گزنده در خود دارد كه كل فضاي سياسي جوامع عربي را هدف قرار مي‌دهد. ريشخندي به ناهماهنگي و نامتوازني سنت و مدرنيسم در جوامع عربي و در شكلي درشت‌تر، همچون تلاش براي دستيابي به اتحاد جهان عرب در كنار دعواهاي گوناگون قبيله‌اي.
در يكي از كابوس‌هاي دايناسور او و زهره در خرابه‌ها و ويرانه‌هاي بيروت راه مي‌روند. شهري زير انفجار و نيستي. درست همين‌جا درمي‌يابد كه زهره را دوست دارد. زهره هم مي‌گويد كه دوستش دارد و اينكه او را از كودكي مي‌شناخته. در اينجاست كه ويراني آرمان و شهر و كشور و هر آنچه دايناسور زيبايي و دستاورد مي‌داند، او را به آغوش عشق مي‌كشاند. به امنيت دوران كودكي. گويي رايحه زهره كه هميشه در مشام عبدالله مي‌پيچد و زهره از آن دلخور است -زيرا كه مي‌پندارد او بويي به جز عطر تن و بوي بدنش را مي‌شنود- وطني ديگر براي دلدادگي‌ است. فرار از اكنوني كه هيچ آرماني در آن نمي‌گنجد. عصري كه تمام آن وجوه زيبايي را كه عبدالله باور دارد، ويران مي‌كند.
اين‌طور است كه دايناسور در كابوس‌ها و بيداري‌هايش با حريفاني خيالي به مبارزه مي‌پردازد. مثل مبارزه مشت‌زني ذبابه با قهرمان آفريقا «سامبوسامبو» كه در واقع سفيدي است كه با واكس سياهش كرده‌اند. همه‌چيز دروغ است. مثل سيركي كه مسابقه در آن انجام مي‌شود و سقف ندارد. انگاري تمام تلاش و هياهوي دايناسور، تنها رقابتي با فريب در جايي ناممكن است. روبه‌رو شدن با بدل آرمان‌ها و اعتقادات. رودررويي با چيزي كه نيست.

ويرانه‌هاي شهري مدرن
كتاب رفته‌رفته و از پس اين روايت درهم، آن نگاه سنتي دايناسور به زن و زهره را آشكار مي‌كند. او ترتيبي مي‌دهد كه زهره در حزب از چشم اغيار دور بماند و با ديگران كار نكند و زيرنظر خودش باشد. مي‌خواهد روابط زهره را محدود كند و مي‌گذارد حسد و رشك و غيرتش، در روابط حزبي و سياسي و آرماني‌اش داخل شود. چهره مدرن و امروزي و برابر‌خواهي‌اش را زير پا مي‌گذارد و به سنت‌ها و ميل دروني و حسادتش رجوع مي‌كند و اين‌گونه زهره را كنترل مي‌كند. تناقض تا عمق وجود او رخنه مي‌كند. حالا او دايناسوري است در ميان ويرانه‌هاي شهري مدرن. ذبابه هم به همين صورت به او پيوند مي‌خورد. ناتواني جسماني عبدالله در دفاع از خود را، ذبابه جبران مي‌كند. اين طوري هم دست‌هاي ناتوان دايناسور تميز مي‌ماند و هم تهديدهاي ذبابه كارگر مي‌افتد.
«يادداشت‌هاي دايناسور» تصويري است درهم‌ريخته كه درنهايت تبديل به تابلويي از اضمحلال و سردرگمي روشنفكري مي‌شود كه در دوره‌اي از تاريخ خاورميانه و جهان عرب، راهش را گم كرده؛ تصويري از دروغ و خيانت و پايداري و قهرماني و سقوط. تصويري كه مي‌تواند جهان سياست را با تمام تيرگي و كراهتي كه دارد، نشان ‌دهد. با اين شكل از روايت است كه در اين داستان هر چيزي مي‌تواند سر جاي خود بنشيند. از پس غباري كه كلمات به راه مي‌اندازند، تمام اضطراب و اندوه و آشفتگي و سادگي عبدالله نمايان مي‌شود. حالا كلمات مي‌توانند تصويري نزديك به واقعيت را از پرتره وجودي دايناسور بسازند.
غياب زهره، دايناسور را ويران مي‌كند. دايناسوري كه در بيابان به دنبال دريا مي‌گردد. اين تصوير از رها‌شدگي، او را تبديل به شبحي در امان جديد مي‌كند. ميان مردماني كه آخرين رشته پيوندشان با او زهره بود و حالا اين پيوند بريده شده است. ادامه اين وضعيت به روابطي پيچيده و تحقير‌آميز با قدرت مي‌رسد. مدير مجله‌اي كه خود را مديركل مي‌خواند و دايناسور مسوول بخش ادبي آن است، رفتاري فرعون‌وار با كارمندان خود دارد. عبدالله دايناسوري است گير‌افتاده ميان دايناسورهايي درنده. آنها در وضعيتي به استقبال عصر جديد، يعني قرن بيست‌و‌يكم مي‌روند كه مدام از ساختارهاي سياسي و فرهنگ جديد سخن مي‌گويند اما حتي بدوي‌ترين رفتارهاي انساني برون‌آمده از قرون گذشته همچنان در ميان‌شان خودنمايي مي‌كند.
«يادداشت‌هاي دايناسور» همچون نگاه‌كردن در آينه‌اي شكسته است؛ گويي پيكاسو چهره يك سوسياليستِ ملي‌گراي خواهان وحدتِ اعراب را نقاشي كرده. تصويري منفجرشده با بيم و اميد كه هر تكه‌اش مثل شهابي گذرا نوري مي‌پراكند و خاموش مي‌شود. روايتي از اتحاد به دست نيامده جهان عرب.
 


  در مقابل نگاه سرگشته و اساطيري و تك‌بعدي دايناسور، زهره شخصيتي انساني و چندوجهي دارد. با تمام زنانگي‌اش وارد مي‌شود و در برابر دايناسور مي‌ايستد... او نه به ديگر زنان در اطراف شوهرش بلكه به زن‌هاي خيالي روياهاي مردش حسادت مي‌كند. زني كه مجبور است با اسطوره رقابت كند؛ حتي وقتي كه اين اسطوره خود اوست.
  «يادداشت‌هاي دايناسور» بارها خودش و زبانش را به تمسخر مي‌گيرد. كتاب با زباني گاه آميخته به رنگي اساطيري، به روزمرّگي و جهان كنوني مي‌نگرد. انگار كه فيلي بخواهد در سگداني بخوابد. شيوه‌اي از نگريستن كه ريشخندش را به سنت و مدرنيسم توامان مي‌زند. در عين آنكه زباني رو به رويا گشوده دارد.
  در كتاب هميشه ريشخندي موج مي‌زند. ريشخندي كه به دلخوري «مونس الرزاز» نسبت به جامعه عرب برمي‌گردد. يك‌سال پيش از انتخابات، عشيره‌ها درباره انتخاب كانديداها به توافق رسيده‌اند. حالا براي آنكه كسي خلف وعده نكند، تصميم دارند همه راي‌دهندگان را بي‌سواد جلوه دهند تا مسوول صندوق برگه‌ها را پر كند و راي‌دهنده مجبور شود اسم كانديدايي را كه در صندوق مي‌اندازد، بلند بگويد.
 «يادداشت‌هاي دايناسور» همچون نگاه‌ كردن در آينه‌اي شكسته است. گويي پيكاسو چهره يك سوسياليستِ ملي‌گراي خواهان وحدتِ اعراب را نقاشي كرده. تصويري منفجر شده با بيم و اميد كه هر تكه‌اش مثل شهابي گذرا نوري مي‌پراكند و خاموش مي‌شود. روايتي از اتحاد به دست نيامده جهان عرب.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون