داستان كوتاه «لابيرنت» نوشته مهشيد اميرشاهي
هزارتوي خشم
شبنم كهنچي
داستان كوتاه «لابيرنت» درباره خشم فروخورده زني است كه كتك خورده، ناكام و تنهاست. نويسنده بار اول اين داستان را در نشريه «رودكي» منتشر كرد و بعدتر در سال 1350 آن را در مجموعه داستان «به صيغه اول شخص مفرد» گنجاند.
نويسنده در آغاز داستان به خراشهاي روي گردن كه مدتي است خوب شده و گردنبندي اشاره ميكند كه هنوز فرصت نكرده نخ كند. راوي، زني آسيبديده و شكستخورده است كه روح زخمي و قلب شكستهاش را پشت غرورش پنهان ميكند. اين داستان در قالب اول شخص مفرد روايت ميشود. زمان و مكان داستان ثابت است: زمان، امروز است و مكان مبهم است. «لابيرنت» به شيوه جريان سيال ذهن و تكگويي روايت شده و يك صحنه مركزي دارد: امروز، اتاقي ناآشنا. راوي به بهانه دعوايي كه با اسفنديار كرده است با تمركز بر درونمايه داستان از اين صحنه به گذشته رفتوآمد ميكند. فشرده بودن روايت و همين صحنه مركزي سبب ميشود كه خواننده متوجه طول زماني كه داستان در بسترش روايت ميشود، نباشد. زن «لابيرنت» روحش زخم خورده و آسيب ديده اما همهچيز را پشت غرورش پنهان ميكند. وقتي صحنه كتكخوردنش از همسرش اسفنديار را به ياد ميآورد، ميگويد: «بيحركت نشستم تا خوب كتكش را زد... گفت بست شد؟ گفتم آره.»
داستان «لابيرنت» تكههاي پراكنده از دنياي دروني زني را كنار هم ميگذارد كه دوبار ازدواج كرده و هنوز روابط گذشتهاش را فراموش نكرده. او خاطرات پراكندهاي از مردان زندگياش را در رفتوآمدهاي زماني تعريف ميكند. خاطراتي از «فيروز» كه رابطهاش در حد نشستن كنار او در هواپيما بوده اما زن او را عشق از دسترفتهاي ميداند و ميگويد اي كاش آدرس به او داده بود تا حالا از او نامهاي دريافت ميكرد و «ويمال» كه اگر چهار روز از او بيخبر بماند، ميرود سراغ دختر ديگري. خاطراتي از همسر اولش كريم و از خانه و اتاقي كه در آن احساس غريبگي ميكرد و اسفنديار كه بعد از سالها عاشقي، كتكش زده بود. مساله محوري اين داستان اما نه مردها و عشقهاي ناكام زن بلكه «كتك خوردن» زن است. داستان نثري روان دارد كه احساسات يك زن شكستخورده در عشق و ازدواج را صادقانه نشان ميدهد؛ احساساتي كه يك زن در پي ازدواج بدون عشق تجربه ميكند. حسي كه به خاطر از دست دادن خانه و نام فاميل دارد، مضحك بودن كتك خوردنش، خودآزاري و درد كشيدن براي تنبيه خودش، تحمل حس ترحم و دلسوزي ديگران؛ اما تكنيك تحسينبرانگيزي كه مهشيد اميرشاهي در داستان كوتاه «لابيرنت» به كار گرفته، شيوه وصل كردن پاراگرافها و نشان دادن راه خروج از هزارتوي ذهن زن به خواننده است. نويسنده با تكرار جمله انتهاي يك پاراگراف در پاراگراف بعدي، تصويرهاي تكهتكه داستان را به هم وصل ميكند؛ درست مثل به نخ كشيدن دانههاي يك تسبيح. با اين شيوه، خواننده به پاراگراف بعدي وصل ميشود.
در جايي از داستان ميخوانيم:
«گفتم: حالم خوب نيست.
حالم خوب نيست. حالم خوب نيست. كاش ميتوانستم به امروز فكر كنم.»
جاي ديگر ميگويد:
«ميخواهم فرياد بزنم. ميخواستم فرياد بزنم. دلم براي خودم ميسوخت.»
اميرشاهي در داستان «لابيرنت» بارها از اين تكنيك استفاده كرده است تا در روايت سيال ذهنش، انسجام رفتوبرگشتها و پريشاني ذهنش را براي خواننده حفظ كند. خواننده به پايان داستان كه ميرسد متوجه ميشود چرا مكان داستان مبهم بوده و نويسنده آن را تحت عنوان «اتاقي ناآشنا» يا «اتاق غريب» معرفي ميكند. اواخر داستان راوي بعد از رفتوآمدهاي مكرر به خاطرات و دادن تصويري از حس نااميدي و خشم به خواننده ميگويد: «هيچچيز حس نميكنم. هيچ چيز نميفهمم. تا كي همينطوري ميمانم؟ تو اين زندان. چون اينجا زندان است؛ برحسب تعريف، زندان است. اينجا كه مرا از همهچيزهاي آشنا جدا كرده. تا كي هيچ چيز را حس نميكنم؟» نويسنده به مكان هويت نداده تا در پايان به خواننده تلنگري بزند كه زن در خويش مانده، در موقعيتي كه برايش رنجآور و دردناك است. جمله «اينجا كه مرا از همهچيزهاي آشنا جدا كرده» اشاره دارد به شب عروسي زن با كريم كه راوي ميگويد دلش ميخواسته به كريم بگويد: «پاشو بريم خونه ما و به نظرم آمد ديگر خانه خاصي ندارم و دلم گرفت» و بعد گفت: «خانه، خانه كريم بود، اسم من اسم كريم بود. همي گفت: خانم ميرشهاب.... من چند لحظه دور و برم را دنبال خانم ميرشهاب گشتم و بعد متوجه شدم كه خانم ميرشهاب خود من هستم. من خانم ميرشهاب بودم. از شب قبل و از شب قبل به بعد.» «لابيرنت» با وجود تلخيهايي كه دارد، لايه نازكي از طنز هم روي ديالوگها و تصويري كه از تيمارستان و مهماني ساخته، كشيده است.
مهشيد اميرشاهي، متولد سال 1316 است و در رشته فيزيك تحصيل كرده اما در جواني به ادبيات روي آورد و علاوه بر داستاننويسي به كار ترجمه، نقد و روزنامهنگاري هم پرداخت.