• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5102 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۲۸ آذر

كتابفروش خيابان انقلاب

رامين جهان‌پور

همكلاسي تخس و بازيگوش دوران مدرسه را كه فقط دنبال شر و دعوا بود، ديدم، آن‌هم توي يكي از پياده‌روهاي خيابان انقلاب. داشت كتاب مي‌فروخت. داشتم فكر مي‌كردم كه خودم را بهش معرفي كنم يا نه كه مرا شناخت وبه اسم كوچك صدايم كرد. حال و احوال كرديم و شروع كرد به درد دل. موهاي روي پيشاني‌اش ريخته بود و رنگ و رويش هم پريده نشان مي‌داد. ته ريش‌هايش هم به سپيدي مي‌زد.
 ۱۰ سالي مي‌شد كه نديده بودمش پرسيدم: «عباس تورو چي به كتاب؟ چطور شد كه كتابفروش شدي؟ تو كه از كتاب متنفر بودي.» سيگاري از جيب پيراهنش درآورد، فندك كشيد دودش را به هوا فوت كرد و گفت: «داستان كتابفروش شدن من مفصله... اما زياد تعجب نكن. نصف دستفروش‌هاي خيابان انقلاب كه كتاب مي‌فروشند از روي ناچاري اين شغل را انتخاب كردن.
 اكثر اونها فقط كاسبند و اصلا نمي‌دونند كتاب چي هست...» گفتم: «اينو خودم فهميدم. چون هراز گاهي با بعضي از آنها براي خريد كتاب صحبت مي‌كنم...» گفت: «توي خيابان گمرك يك نفر را سر دعوا با چاقو زدم افتادم زندان. دو سال حبس برايم بريدند. طرف فقط يك خط روي صورتش افتاده بود. توي زندان با پسر يكي از چاپخانه‌هاي تهران رفيق شدم. پسر ريزه ميزه و ضعيفي بود، توي بند مراقبش بودم كه كسي كتكش نزند. وقتي با هم آزاد شديم، گفتم كه بيكارم.
 پدرش برام اين كار را جور كرد. كتاب‌هاي افستي و دست دوم را از يكي از كتابفروشي‌هاي زيرزميني خيابان انقلاب مي‌‌گيرم و از صبح تا شب مي‌فروشم. بد نيست، اموراتم مي‌گذرد.» 
گفتم: «شنيدم دستفروشي كتاب توي انقلاب هم براي خودش قواعدي داره و بيشتر باندبازيه اينجا، درسته؟» گفت: «اتفاقا مغازه‌اي كه به من كتاب مي‌دهد سفارش مرا به دستفروش‌هاي اينجا كرده كه هواي منو داشته باشند.»
 پرسيدم: «عباس قبل از زندان چي مي‌فروختي؟» گفت: «مواد مخدر و فيلم‌هاي ممنوعه و از اين چيزها...» پرسيدم: «حالا كتابي را كه مي‌خواهم داري يا نه؟» گفت: «چي؟ هست؟» گفتم: «پيرمرد و درياي ارنست همينگوي چاپ اول در ايران. براي يك نفر مي‌خوام... البته من توي كتاب‌هاي تو پيدايش نكردم!» سري تكان داد و گفت: «داداش من كه نمي‌دانم دريا و پيرمرد يعني چي من فقط به قيمت پشت جلد كتاب كار دارم. 
اما آدرس يك مغازه را بهت مي‌دهم كه شنيدم تمام كتاب‌هاي ناياب و قديمي را دارد...» آدرس كتابفروشي را از عباس گرفتم. از او خداحافظي كردم و گفتم كه مراقب خودش باشد. 
همان‌طور كه به‌ طرف كتابفروشي كه عباس آدرس داده بود مي‌رفتم با خودم فكر كردم: «درست است كه عباس سواد كتاب‌شناسي ندارد اما همين‌ كه به جاي كالاهاي خطرناك كتاب مي‌فروشد باز جاي شكرش باقي است....»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون