عينكدودي و ساز
ابراهيم عمران
گفت من هم عينك دودي ميزنم و هم ساز. گويا گفتند هر كه اين دو ميخواهد؛ برود از كشور. گفتم خب از اين حرفها زياد ميزنند. بعدش هم تكذيبيه پشت تكذبييه. گفت تكذيبشان دردي از من دوا نميكند. گفتم چطور؟ گفت يعني تو نميداني؟ گفتم من آگاهم به شرايط تو. ولي خوانندگان اين ستون كه نميدانند. گفت خوانندگان روزنامه شايد مرا نشناسند، ولي به حتم مثل من زياد ديدهاند سر گذر و چهارراهها. گفتم اگر اجازه بدهي كمي از تو بنويسم. گفت اولين و آخرين آهنگي كه زدم «نه مي مونده نه مستي» بود. ادامه داد كه وقتي رفتم برايش زدم، كلي گريه كرديم. گفت پدرش گفته بود موسيقي آب و نون نميشه! مزقونچي جماعت يا سر چهارراه نشستند يا اگه خيلي خوش شانس باشند؛ محفلي دعوت شوند و پولي آخر برنامه توي جيبشان بگذارند. گفت پدرش مخالف سرسخت ازدواجمان بود. جدا از اينكه به تحصيل موسيقي ميپرداختم؛ آن وقتها در يك چاپخانه هم كار ميكردم. دختر مورد علاقهام را روزي ديدم كه همراه دوستش آمده بود به آموزشگاه موسيقي. خانهمان اوايل شاپور بود. كلاس موسيقي؛ سهروردي. آن روز كه ديدمش؛ در سالن انتظار نشسته بود. به در و ديوار آموزشگاه نگاه ميكرد. پوسترهاي اساتيد و كنسرتها را ميديد. فكر كردم براي يادگيري آمده است.مابين كلاسها بود كه آمده بودم براي استراحت، چون من هفتهاي يكبار ميرفتم و صحبت كردم امكان دو روز در هفته را ندارم؛ در همان روز، دو جلسه برايم برگزار كنند. سهشنبهها ديگر برايم آمدني نبود. انتظار ديدنش را داشتم. دو، سه هفتهاي نيامد. دل به دريا زدم. دوستش كه كلاسش تمام شد؛ من هم رفتم بيرون. با واهمه از او پرسيدم دوستش كجاست؟ گفت كدام دوستش؟ گفتم هماني كه چند هفته پيش مانتوي طوسي و شال آبي كمرنگ داشت؟ گفت ديگر چه داشت؟ خجالت كشيدم. گفتم قصد بدي نداشتم. راستش يه جورايي دلتنگش شدم. لبخندي زد و گفت چون از بچههاي آموزشگاه هستي؛ حرفي بهت نميزنم. ولي دوستانه بهت بگويم اگر داستان دل دادن است؛ بيخيالش شو؛ اگر ديدي آن روز هم آمد اينجا؛ خيلي اتفاقي بود. پدرش اگر بفهمد؛ براي من هم بد ميشود. چه كه بيهيچ عنوان دوست ندارد دخترش اطراف آموزشگاههاي موسيقي پيدايش شود. اينها را گفتم كه حواست باشد. تا دير نشده؛ از فكرش بيا بيرون. آن دختري كه شما ديدي؛ نميتواند با فردي دوست شود كه تحصيل موسيقي ميكند. خندهاي عصبي بر لبانش ظاهر شد. متوجه شدم كه داستانهايي وجود دارد. از او خواستم اگر برايش امكان دارد؛ فقط اين مهر و دلدادگي آني مرا به او بگويد. گفت نميتواند و سريع خداحافظي كرد و رفت. من نيز به كلاس برگشتم. از آن وقت ديگر كارم شده بود فكر كردن به آن دختر كه شمايلي رويايي برايم پيدا كرده بود. خود نيز نميدانستم چرا تا اين حد دلم را باخته بودم. من كه با او مراودهاي نداشتم. روزهاي كلاس ميگذشت و من هم مابين دو كلاس براي استراحت بيرون ميآمدم. آن صندلياش شده بود عذاب روحم. هر كه در آن مينشست؛ دلم ميخواست بلندش كنم و سرش داد بزنم كه ننشيند! تا اينكه روزي بهطور اتفاقي دوستش بعد كلاس در پايين آموزشگاه؛ صدايم زد. از آن روز حتي سعي نكرده بود؛ با من روبهرو شود. چند بار خواستم حرف بزنم؛ نشد. راستش ديگر رمقي برايم نمانده بود. وقتي صدايم زد؛ انگار مضرابهاي سنتور به صدا در آمده بود؛ سنتوري كه بياندازه دوستش داشتم و مدرس آموزشگاه هم از پيشرفتم راضي بود. دوستش از من با عذرخواهي شروع كرد؛ گفتم چرا شما معذرت ميخواهيد؟ گفت خيلي فكر كردم. ديدم شما اين مدت اينقدر حجب و حيا داشتيد كه حتي ديگر به من حرفي نزديد. راستش ديدم صلاح نيست به شما نگويم. بندبند وجودم ميلرزيد. ترس آنچنان در من، در لحظهاي جاري شده بود كه نتوانستم سنگيني سنتور را تحمل كنم. به ناچار كنار ديوار گذاشتمش. دوستش كه اين حالتم را ديد؛ لبخندي زد. گفت آرام باشم. با صبا صحبت كردم. حرفت را به او گفتم. انگار دنيايي نيرو گرفتم. گفتم جدي ميگوييد؟ گفت باور كنم. ولي ادامه داد، صبا گفت پدرش اگر بفهمد روزگارش سياه است. گفتم چه كنيم كه نفهمد؟ گفت فعلا در حد دوستي و بس. گفتم من خيالات بيشتري دارم. خنديد و گفت فعلا آن خيالات زير يك سقف رفتن را از سرت بيرون كن. اولين قرارمان را با صبا در چهارراه وليعصر گذاشتيم. كافهاي در زيرزمين با پلههاي زياد.كلي گپ زديم. از هر ده واژهاش؛ يكي اين بود كه پدرش مخالف موسيقي است و هيچ دليلي هم نميآورد. وگرنه مرد خوبي است. گفتم نگران نباش. به روزش رديفش ميكنيم. شش ماه از دوستيمان گذشت. گفتم ديگر بايد به پدر و مادرم بگويم بيايند تهران براي خواستگاري. ترسيد. گفت نكن اين كار را. گفتم موسيقي كه شغلم نيست. دلي كارش ميكنم. براي خودم. كارم در چاپخانه است. شكر خدا بد نيست. گفت نگرانم. به هر ترتيبي بود، راضياش كردم كه به خانوادهاش بگويد. هفته بعد سر قرارمان كه آمد، خوشحال بود. گفتم چه شده كه ميزوني؟ گفت پدرش استقبال كرده و گفت تازه دير هم شده! تو شش ماه با كسي بودي و ما نميدانستيم! مادرم با حرف كمي اوضاع را آرام كرد و به خوشي گذشت. فقط گفت سر جلسه خواستگاري از هر چه دوست داري حرف بزن؛ جز ساز و موسيقي. من هم لبخندي زدم و گفتم خيالت راحت. با خانواده هماهنگ كردم كه بيايند و زودتر كار انجام شود. تا شب خواستگاري همه چي آرام بود. كلاسم هم برپا و كارم هم طبق روال. شب موعود فرا رسيد. رفتيم با مرسومات معمول اين شب. سر سخن باز شد. پدرم از من كه روي پاي خودم بودم در اين شهر تعريفها كرد. گفت كه سالم ماندم و پي خلافي نبودم. با همه سفارشهايي كه به پدر و مادرم كرده بودم كه از موسيقي چيزي نگويند؛ از سادگي و بيپيرايه بودن پدرم؛ ميترسيدم. به ناگاه آنچنان جو مراسم درگيرش كرد كه انتهاي صحبت كه همه چيز به خير و خوشي داشت تمام ميشد؛ ناگهان گفت راستي؛ خدا كنه سهراب در مراسم خودش فقط ساز نزنه! تو گويي دنيا سرم چرخيد! پدرش منقلب شد و نگاهي پر از خشم به صبا انداخت. سكوتي سخت حكمفرما شد. گفت مگر سهراب خان ساز ميزند؟ پدرم تازه متوجه شد بند را آب داده و كار از كار گذشته. همانجا بود كه گفت مزقونچي نميخواد! و از پذيرايي رفت بيرون. داستان من هم نيز از آن شب آغاز شد. آوارهگيام. هر چه كردم ديگر سر قرار نيامد. هشت ماه گذشت. من هم تارك دنيا شدم. سر كار نميرفتم. اندوختهام ته كشيد. از بس دنبال الكل بودم. آرامش ظاهري در پس طغيان باطني. به حدي اعتيادم به الكل زياد شد كه هر چه گيرم ميآمد ميخوردم. تا اينكه دستساز آخري كارم را ساخت و بيناييام از دست رفت. خبر را به او دادند. از آموزشگاه گويا.دوستش فهميده بود، چون معلم آموزشگاه پيگيرم بود كه چرا نميروم. داستان مرا ميدانست. اينقدري سر پا بودم كه چند آهنگي را ياد بگيرم. روزي با هزاران خواهش سر قرار آمد. قرارمان را اينبار نه دوستش كه معلم، نهايي كرد. خودش هم بود. «نه مي مونده نه مستي» را برايش زدم. هر دو به گريه افتاديم. گفت بعد آن شب پدرم؛ حسابي شاكي شد و گفت اگر بار ديگر با تو باشم؛ داستانها پيش خواهد آمد. من نيز توان مقابله با خانواده نداشتم... داستانش كه به اينجا رسيد؛ چهارراه شلوغ شد از ترافيك عصرگاهي. تيتر روزنامههاي فروش نرفته و داستان نوازنده نابيناي ما؛ با آن عينكش چه تلاقي ناهمگوني پيدا كرده بود؛ با حرفهاي اين چند روز! از او خداحافظي كردم. موقع خداحافظي گفت، راستي: مثل اينه كه ساقي برام ماتم گرفته.