• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5104 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۳۰ آذر

در ساعت 3 نيمه شب

محمد خيرآبادي

يك شب با صداي زنگ موبايل بيدار شد. زنگي مخصوص كه مُصرانه آواز مي‌خواند. اصلا نمي‌دانست چرا و چه وقت اين زنگ مخصوص را انتخاب كرده بود. همان‌طور‌كه سعي مي‌كرد از جا بلند شود، حدس زد كه احتمالا كسي از راه دور تماس گرفته است. لامپ را روشن كرد. تقريبا 3 نيمه شب بود. هواي خانه 
سرد بود. 
حتي قبل از اينكه لامپ را روشن كند، از تخت بيايد بيرون، برود توي هال و براي پيدا كردن گوشي، صدا را دنبال كند و دست بكشد پشت بالش مبل، حتي قبل از همه اينها، تقريبا همزمان با همان اولين تكاني كه توي خواب خورد، فهميد كه اين تماس يك تماس متفاوت است. حتي با خودش نگفت كه «كاش گوشي رو سايلنت كرده بودم» يا «اين ديگه كيه اين وقت شب؟» انگار منتظرش بود.
 البته نه منتظر خبري خوب بود و نه منتظر خبري بد. آن وقتِ شب، هم براي خبر خوب و هم براي خبر بد، وقت نامناسبي است. اما چيزي در درونش بود كه ناخوشايندي اين تماس بدموقع را ازبين مي‌برد. صدا از گوشي بيرون آمد و در خلوتي شب، طوري كه انگار كسي دارد از سياره‌اي ديگر با او حرف مي‌زند، به گوشش 
رسيد.
 چشم‌هايش را به زحمت باز نگه داشته بود، اما گوش‌هايش به وضوح صداي نفس‌ها و حتي ضربان قلب رفيق قديمي‌اش را مي‌شنيد. رفاقت‌شان بالا و پايين زياد داشت. گاه گرم مي‌شد و گاه به سردي ميل مي‌كرد. گاه نزديك به هم بودند و دل‌هاشان از هم دور. گاه مثل اين اواخر از هم دور بودند و دل‌هاشان به هم نزديك. صداي آن طرف خط گفت: «به كمكت احتياج دارم. اگه ميتوني همين الان راه بيفت.» يك لحظه مكث كرد. 
چيز بيشتري نياز نداشت كه بپرسد. خداحافظي كرد. ساكش را برداشت و رفت. توي پاركينگ در حالي كه ماشين را استارت زده بود و بخاري لحظه به لحظه گرم‌تر مي‌شد با خودش فكر كرد كه زندگي‌اش به چنين تماسي نياز داشت. يك شادي دروني و عميق در او به وجود آمده بود. با خودش گفت: «هر كسي بايد حداقل يك نفر رو داشته باشه كه وقتي 3 نصفه شب زنگ زد و گفت ميخواد ببيندش، بدون بهانه ساكش رو برداره و راه بيفته.» 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون