صدايي درنميآمد جز صداي ممتد خاليشدن اكسيژن
صندوق امانات
جواد قاسمي
1- رييس شعبه
جر و بحث معاون و مهندس به مشاجره و دعوا رسيد. فضاي شلوغِ بانك متشنج شد. اينهم از سرِ صبحِ امروز! حرفم را با بيجارسري نصفهنيمه رها كردم. از پشت ميز خودم را رساندم به ميز معاون تا مهندس را آرام كنم. با سر و گردن اشاره كردم معاون از درِ پشتي به حياط خلوت برود. مشتريانِ پشت باجه نظر ميدادند و از طرفين جانبداري ميكردند. عاشور توي باجه تحويلداري با فيش واريزي كه لاي دستگاه پرفراژ گيركرده بود كلنجار ميرفت. تا آمدم مهندس را آرام كنم، بيجارسري از صندلي راحتي جلوي ميزم بلند شد و خودش را از لاي جمعيت رساند رودرروي من: «آقاي رييس بالاخره من چي كاركنم؟»
«عرض كردم، پرونده شما اندازه يكي، دو روز كار داره، فردا بيا.»
«مردِ مومن، شما كه در جريان مشكل من هستي، ميدوني اياب و ذهاب برام عذابه، ديروز شما گفتي امروز صبح. من هم از هفت صبح تو نوبتم.» و رسيد نوبت دهي را گرفت طرف من.
چند تايي از مشتريان برگشتند سمت بيجارسري كه حالا روي پيشاني و گونههاي گوشتالوي سرخش عرق نشسته بود. مهندس فرصت را مناسب ديد و تقريبا فرياد كشيد: «كارشون همينه، احترام به اربابرجوع سرشون نميشه. فقط ميتونن روي تابلو بنويسن حق با مشتري ست.» و رو به معاون و عاشور ادامه داد: «اصلا متوجه نيستيد حقوق شما رو ما داريم ميديم.»
عاشور قيافهاش را متعجب كرد و پرسيد: «راست ميگيد؟»
مهندس جواب داد: «بله كه راست ميگم، حقوق شما از ماليات ما پرداخت ميشه.»
تا بيايم عاشور را از مزه پراندن منصرف كنم دير شد، گفت: «پس بيزحمت حقوق اين ماه منو يه خرده بيشتر واريز كنين. گيرم به خدا.»
مهندس آتشي شد و در امتداد انگشت اشارهاش مرا خطاب كرد: «از همه شما شكايت ميكنم.»
عذرخواهي جواب نميداد. گفتم: «بفرماييد شكايت كنيد.»
بيجارسري جوگير شد: «من هم شكايت ميكنم.»
گفتم: «شما هم بفرماييد شكايت كنيد.»
گفت: «اين چه طرز حرف زدنه!»
گفتم: اي بابا، تو هم...»
بيجارسري خودكار و پايه خودكار و فنرِ اتصالشان را روي شيشه پيشخان سراند و گفت: «من چي؟» و سرفهاش گرفت. بعد با فرياد تكرار كرد: «من چي؟ شما راجع به من چي فكر ميكنيد؟»
گفتم: «عجب گيري افتاديم. آقا، برادر، عزيز، عرض كردم تو هم فردا بيا، چشم. خودم مخلص شما هستم.»
پوزخندي زد و گفت: «شما داري از اخلاص صحبت ميكني؟ انگار خيلي ادعات ميشه شما.»
گفتم: «نه قربانت بشم، ادعاي چي؟»
گفت: «چرا، اتفاقا خيلي ادعات ميشه.»
گفتم: «الله اكبر!»
بيجارسري دم گرفت: «بعله، الله اكبر، الله اكبر. اونوقتا كه بچههاي مخلص مينها رو وجب به وجب خنثي ميكردن، شما اينجا ميز و مناصب رو تصاحب ميكردين. ما هشت سال جلوي توپ وايستاديم كه شما الان اينجا لم ميدين.»
ادامهاش را ميتوانستم بخوانم؛ تمام دوره جنگ و بعدش را من بايد جوابگو ميشدم. بدجور توي نقش حاج كاظم رفته بود و من هم حتما نماد تمامِ مصائب.»
از ميان سرفههاي بيامانِ خلطدارش گفت: «كاري كه صدام با تانك نتونست با اين ملت بكنه شما با بانك دارين ميكنين.»
بعد با عجله از درِ شعبه خارج شد به سمت پرايد سفيدش مقابل بانك. سرباز نگهبان بانك با دستي كه تفنگ نداشت در را بست و باز سر جايش نشست. اين وسط مهندس ناگهان غيبش زد. نفهميدم كي و كجا رفت. سرباز را صدا زدم. آمد. گفتم: «حواست به اسلحهت باشه، يارو برنگرده، جوگير شه بقاپه.»
سري تكان داد و برگشت. انگار نه انگار. عاشور گفت: «اين است نسلِ سربازانِ مخلصِ امروزي»
با شست و اشاره گوشههاي داخلي چشمها را ماليدم و نفس عميقي كشيدم. زودترين پيگيرياي كه بيجارسري ميتوانست بكند، زنگ زدن به بازرسي و حراست بانك بود. اگر يك روز هم طول ميكشيد تا رسيدگي كنند، پرونده وامش تكميل ميشد. ناگهان در باز شد و بيجارسري نعرهاي كشيد و مشتريان به سمت در برگشتند و زني جيغ كشيد و پس رفت و عاشور از پشت باجه تحويلداري گردن كشيد و سرباز از صندلي بلند شد و تفنگ را روي دوش نحيفش جابهجا كرد و جمعيتِ پشتِ باجه به دو نيم تقسيم شدند و از شكاف لاي جمعيت، به چشم برهم زدني، كپسول سفيدرنگ اكسيژن از بالاي دستهاي بيجارسري، از پشت پيشخان باجه، آمد سمت من و از كنار صورتم پرت شد روي سنگ گرانيتي كف شعبه و صداي مهيبي بلند شد و قل خورد و قل خورد و پس از برخورد به گاوصندوق، نيم دور، دورِ خود چرخيد و از حركت ايستاد. از كلِ شعبه هيچ صدايي در نميآمد جز صداي ممتد خالي شدن اكسيژن. يكي از لاي جمعيت گفت: «الان منفجر ميشه.»
درِ سكوريت بانك باز شد. چند نفر رفتند بيرون و از پشت شيشه درون را ميپاييدند. تمام هيكل بيجارسري ميلرزيد. معاون هراسان از درِ پشتي آمد تو و عينك را با نوك انگشت روي بيني بالا برد. اوضاع شعبه را كه ديد با احتياط كپسول را بغل كرد و برگشت سمت حياط خلوت. عاشور از پشت باجه تحويلداري سراسيمه رفت سمت مشتريان و دو طرف صورت و فرقِ سرِ بيموي بيجارسري را بوسيد و بنا كرد به دلجويي. معاون از درِ پشتي تو آمد. اشاره كردم دستهچك تسهيلات را برايم بياورد. دستهچك را از كشوي ميزش با ترديد گرفت سمتم و زير لب گفت: «ولي رييس، پرونده تكميل نشدهها، پاسخ استعلامِ بنياد نيومده، قراردادِ رهني هم امضا نشده.»
فقط نگاهش كردم و هيچ نگفتم. مبلغ وام را چك نوشتم. معاون امضاي دوم را زد و عاشور چك را تحويل بيجارسري داد.
2- تحويلدار شعبه
همراهم بيا حياطِ پشتِ بانك تا يك توضيحي بدهم خدمت شما. اسم من؟ عاشور. حرفت قبول برادر؛ اينكه الان پشيماني و آن روز عصبي شده بودي. الان هم كه آمدي دنبال كپسولِ اكسيژنِ پرتابي؛ آنهم چه پرتابي. چرا مسابقات پرتاب ... شركت نميكني. بله بله متوجهام. زياد به خودت نگير، پيش ميآيد، زياد هم پيش ميآيد ولي به هرحال محدوديتهاي ما را هم بايد در نظر داشته باشي. ما هم تابع دستورالعملهاي خودمانيم. بله، دقيقا همان كه ميفرمايي، مامور و معذور. شما به هر حال يادگار آن دوراني، توفير داري با باقي ارباب رجوع؛ وگرنه اينجا را كه نشان كسي نميدهيم. تابلو را كه ميبيني: ورود ممنوع. امروز كه رييس نيست، با مسووليت خودم گفتم حالي بهت بدهم. اينكه صبح گفتم آخرِ وقت بيايي سرِ اينكه با حوصله اينجا را نشانت بدهم. بفرما داخل. اجازه بده اين رمز ورودي را باز كنم. بفرما داخل، بفرما. به هر حال براي هركس پيش ميآيد كه عصباني شود؛ بعد هم هرچه را دم دستش باشد پرت كند. البته ما توي بانك بايد براي همه رفتارهاي مشتري برنامه داشته باشيم و داريم. اصلا مشتريمداري چيزي غير از اين نيست. ببخش جاي نشستن نداريم اينجا، بضاعت ما در همين حد است. مواظب پشت سرت باش. آن رولهاي نقشهكشي را عرض ميكنم. پايت نگيرد به آنها. مال مهندس است. مهندس را كه يادت هست آنروز. واحد توليدي داشت. سر قضيه تحريم مواد اوليه نرسيد به كارخانه، خط توليد از كار افتاد. اقساطش را چند ماهي مماشات كرديم. تا كه باز بتواند توليد كند و فروش كند و اقساط را بازپرداخت كند. نتوانست. سررسيد شد و راهكارهاي وصول مطالبات و صدور اجراييه و توقيف اموال و پلمب كارخانه تا كه پرتاب كپسولِ شما را ديد و اول صبحِ فردايش آمد بانك سر وقت ما. نه او حرفي زد نه ما. چشم در چشم و دستها به كمر. بعد هم رفت بيرون بانك و آمد توي بانك. چه برگشتني. تمام اين رولها توي بغلش بود. چيد كف شعبه. بعد دانه به دانه رولهاي نقشهكشي را پرتاب كرد؛ يكي سمت من، بعدي سهم معاون، سهم رييس. حالا پيغام داده كه آن نقشهها نسخه اصلي بوده و مُهر برجسته نظام مهندسي داشته، پسم بدهيد.
مواظب آن محفظه شيشهاي باشيد. آن حلقه ازدواج را ميبيني داخل آن محفظه شيشهاي؟ تازهداماد بود. گفت: من كه وام كلان نگرفتم مثل بازاريها سرمايهگذاري كنم. رفتم زن گرفتم قسطي. همين حلقه برايم مانده. تازه مراسم هم نگرفتيم كه پسانداز خودمان و وام شما و چشمروشنيها را جمع كنيم و خانه بخريم. نشد. نتوانستيم. كارخانه تعطيل شد و منِ كارگر هم بيكار. ندارم كه قسط بدهم. جوان بود و جاهل. برزخ شد و حلقه را پرت كرد روي پيشخان جلوي من.
چي؟ موزه؟ حالا اسمش را هر چي ميخواهي بگذار. موزه، صندوق امانات، اشياي يادگاري.
همين كه سرت را بچرخاني آن كتابها را ميبيني داخل قفسه. نسخه خطي شاهنامه و ديوان شاهنعمتاله ولي و... گرفتاري كه فقط ضبط و نگهداري نيست. اشيا بايد هركدام جدا صورتجلسه شوند. بعد شماره پلاك اموال بخورد و برود براي بايگاني. فردا طرف بيايد ادعا كند كه نسخه خطي قرن چهارم بوده و اينها اُفستش را پسم دادهاند. بايد كارشناس ميراث فرهنگي بيايد. مكاتبه كرديم با اداره ميراث و گردشگري استان. هزينه ارزيابي و كارشناسي هم واريز كرديم به پاي مشتري. آقاي معلمِ خشمگين نيست كه ببيند گرفتاري ما را. پرتاب ميكنند و پيگير نيستند. تصوير فيش واريزي بايد برابر اصل شود و بياورد براي تكميل پرونده. تازه اگر به اتهام اختفاي ميراث ملي اعلام جرم نشود و موضوع امنيتي نشود. حالا بماند هزينه انبارداري و نگهداري. كارمزد اموال عتيقه و اجناس گرانبها مجزا حساب ميشود. چه هزينهاي؟ دستت درد نكند بيجارسري جان. اين سرباز فكر ميكني فيسبيلالله اينجاست. روزانه آبونمان انبارداري دارد اينجا. شما الان بروي صندوق امانات بانك اجاره كني ماهانه كارمزدش چقدر ميشود؟ تازه ابعادش را كه ديدي؟ سي سانت در پنجاه سانت. براي چهار تا مدرك و طلا و جواهر شخصي. نه كه كپسول و كتاب تاريخي و تفنگ سرپُر.
پرت ميكنند از سر غيظ و ميروند از سر غرور. فردايش غيظشان ميخوابد لخلخ برميگردند پي پرتابيهايشان. جسارت نشود خدمتت... تو كه عزيزدلي. كشك نيست كه اموال مردم است، چه بايد بكنيم. فردا بيايند مدعي بشوند يكي نبود و دو تا بود، دو تا نبود و چهار تا بود، چه جوري بايد ثابت كنيم. لازم است همانروز فيالفور صورتجلسه كنيم. همه شاهدين امضا كنيم و گواهي بدهيم. بعد ممهور شود و شماره نامه بخورد كه رسمي شود.
خب اموال پلاكشده همينجور برميگردد؟ برنميگردد كه! مگر فزوني صندوق بانك همينجور پس داده ميشود؟ پول كه زياد ميآيد بايد مستندات بدهند، شاهد بياورند. باشد پول صندوق ما فزوني دارد و زياد است. باشد پول مال بانك نيست. همين جور بدهيم دست اولين نفري كه بيايد ادعا كند. ميشود؟ نميشود كه! شاهد ميخواهد. ضامن ميخواهد. اموال هم همينطور. فرقي نميكند به رضا داده باشند و دودستي يا به قضا پرتاب كرده باشند يكدستي. فاكتور خريد اموال را بايد ارايه كنند. از كجا فردا يك ادعايي نكنند. بانك است، بقالي نيست كه! حسابكتاب دارد. به آن شاهداماد گفتم. فاكتور خريد حلقهات را بياور. جواب داد مگر طلافروشيه؟ مگه ميخوام بفروشم؟ گفتم فروختي و خبر نداري. گفت فاكتور دست مادرزنمه. برم بگم چي؟ رييس گفت بگو... جيكجيك مستونت بود...
حالا بماند كه استعلام بايد بگيريم طلا بدل نباشد، مفقودي نباشد، سرقتي نباشد. فردا بايد پاسخگوي مراجع قضايي و پليس باشيم. همهچيز در دفاتر بانك ثبت و سند ورود خورده. اصلا بايد كارشناسي شود. هزينه كارشناسي يكطرف، فردا بيايي ادعا كني من طلاي ۱۸ عيار پرت كردم، اينها ۱۶ عيار پسم دادند.
آنيكي آمده به بازپسگيري تاريخ ايران. گفت دو ميليون خريدمش. گفتم: آقامعلم كل تاريخ ايران دو ميليون نميارزه، اينها كه ديگر جلدش هم جر و واجر شدن. يا آنيكي كه با تفنگ شكاري آمده بود. نگو مجوز حمل اسلحه ندارد. اخطار فرستاديم كه بيايد پاسخگو باشد، متواري شده.
حالا شما آمدهايد كه عزيزدلي. ثابت شدهايد. باور بفرما خيلي هم خاطر شما را ميخواهم. هم خاطر خودت، هم عزيزي كه سفارشت را كرده. بله بله، گفتند كه كپسول يادگاري بوده برايت، انگار امضا و دستنوشته همرزمانت رويش حك شده. بله بله، گفت كه ديگر وام نميخواهي، كه از خيرش گذشتي. به هر حال وام سر جاي خودش، كپسول سر جاي خودش، قوانين ناظر بر تسهيلات و وام توفير دارد با مقررات صندوق امانات. بايد از بنياد نامه بياوري. ما از كجا بدانيم مجوز حمل كپسول صادر شده يا نه؟ اكسيژن باشد؟ منقضي نشده باشد. چي؟ ميفهمند كپسول پرت كردهاي؟ ما خودمان مكاتبه كردهايم. شرح ماوقع را به پيوست صورتجلسه دادهايم بنياد، رونوشت هم براي بنياد استان. داديم جنس محفظه و گارانتياش را دربياورند. هزينه انبارداري وسايل محترقه و خطرزا هم مزيد اطلاعات دوبل محسوب ميشود. آمديم و منفجر شد.
حالا برويم داخل شعبه، سند و صورتجلسه و نامه استعلام را نشانت بدهم. تشريف ميبري و پاسخ استعلام را كه بياوري و اين مقدار هزينهها را رسيد پرداختش را بياوري.