• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5106 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲ دي

داستان زني كه پس از گم شدن فرزندش كارتن‌خواب شد

اميدواري بعد از 11 سال انتظار

فاطمه: يك نفر پيدا مي‌شود در اين شهر كمكم كند؟

بهاره شبانكارئيان 

 

 

 حوادث درست در نقطه‌اي شكل مي‌گيرند كه هيچ كس تصوري از آنها ندارد و البته از سرنوشت نمي‌توان گريخت.
«فاطمه» به دليل اعتياد همسرش از او جدا شد و خودش چند‌وقت بعد از جدايي به همان مشكلي كه همسرش داشت مبتلا شد يعني‌دچار اعتياد؛ آن هم اعتياد به شيشه. پس از جدايي خانه‌اي درخيابان مولوي تهران سهمش شد با ۵۰۰ هزار تومان پول پيش و ۱۰۰هزار تومان اجاره ماهانه. اما براي زني كه هيچ درآمد ثابتي نداشت چگونه اين مبلغ را هر ماه بايد تهيه مي‌كرد؟ 
تن‌فروشي، فروش مواد، دستفروشي و خيلي كارهاي ديگر كرد كه بتواند محمدرضا را بزرگ كند.
«سودابه» زني كه خانه‌اي نزديك به بازارچه مولوي را از صاحبخانه آن‌ كه اصالتا لر بود اجاره كرده بود. خانه‌اي با بيش از پانزده اتاق تو در تو. همه‌چيز از همان خانه شروع شد.  از شوهرش كه جدا شد صيغه مردي ديگر شد و از او باردار شد اماهمين بارداري مرد را فراري داد. 
پس از جدايي از همسر خانه مولوي سهمش از زندگي شد. چندباري ديده بود كه در اين خانه پسر ۷ساله‌اش را براي كار به خيابان برده بودند. حتي يك شب محمدرضا وقتي با پسران سودابه از خيابان برگشت گريه مي‌كرد. پسر ۱۳‌ساله سودابه قصد تجاوز به محمدرضا را داشت. گريه‌هاي محمدرضا تن مادرش را لرزاند. كاري از دستش ساخته نبود. زايمانش نزديك شده بود، بنابراين راهي بيمارستان شد وقتي از بيمارستان با دختر تازه متولد شده‌اش برگشت؛ سه روز بعد از برگشتش از بيمارستان، محمدرضا غيب شد. ۱۱ سال است كه غيب شده است.از سال ۸۹ تا به حال از محمدرضا هيچ نشاني پيدا نكرده است.  از سودابه شكايت كردم. سودابه سه بار توسط ماموران پليس دستگيرشد ولي به چند روز هم نمي‌كشيد كه آزاد مي‌شد.
حالا فاطمه پس از 11 سال دوري از محمدرضا جزييات زندگي‌اش را براي «اعتماد» بازگو مي‌كند. 
زني ۴۰‌ساله است كه تا به حال چندين اسم براي حفظ آبرو عوض كرده. سارا، زهرا، مريم و... 
«اگه خلافم كردم به خاطر بزرگ كردن محمدم بود. من هر‌كاره‌اي هم كه بودم راضي نبودم پسرم رو براي كار بفرستم. اصلا فكر كردي واسه چي دست به هر كاري زدم؟ براي اينكه محمد بهش سخت نگذره.» 
اين بخشي از صحبت‌هاي فاطمه است. با اينكه به قول خودش هزارجور خلاف كرده سختي كشيده اما تا صحبت از محمدرضا پسر مفقود شده‌اش مي‌شود دلش هوري مي‌ريزد و بغضش را نمي‌تواند در سينه نگه دارد: «شوهرم تو پخش موادغذايي بود. اعتياد به شيشه داشت. مشكل باهم زياد داشتيم. با دوستاي من وارد رابطه مي‌شد. هر زني سر راهش مي‌اومد براش فرقي نداشت. باهاش وارد رابطه مي‌شد. سر همين مساله و اعتيادش ازش جدا شدم. وقتي جدا شدم رفتم سمت بازارچه مولوي. يه خونه بود با بيشتر از پونزده تا اتاق، دور تا دور حياط. صاحب اون خونه لر بود و اصلا تهران نبود. سودابه و شوهرش اون خونه رو رهن كامل كرده بودند و هر اتاقش رو به يه نفر اجاره داده بودن. اونم به يه مشت كولي. زيرزمين اون خونه يه اتاق بود تاريك وگرم، نمي‌شد نفس كشيد. نمي‌دونم برات بگم يا نه خواهر! مي‌ترسم آبروم پيش خواهرم و فاميل بره.» فاطمه كمي مكث مي‌كند و انگار بازبه خاطر محمد از همه‌چيزش حتي آبرويش مي‌گذرد و گريه‌كنان مي‌گويد: «ولش كن. بنويس هر چي دوست داشتي بنويس. آره بنويس من به خاطر محمدرضا كه سختي نكشه و بتونم شكمش رو سير نگه دارم به تلخ‌ترين كار زندگيم تن دادم. بنويس مواد مي‌فروختم. بنويس دستفروشي مي‌كردم. هر كاري كه فكرش رو كني كردم. اين وسط خودمم معتادشدم بعد از چند وقت. وقتي از شوهرم جدا شدم چند وقت بعد با يكي آشنا شدم و منم معتاد شدم. به چي به شيشه. هموني كه شوهرم مصرف مي‌كرد. از قديمم گفتن من منك من مي‌كرد...» 
او نفس عميقي مي‌كشد و از تصميم‌هايي كه گرفته ابراز پشيماني مي‌كند: «من خيلي اشتباه كردم خواهر. از اين مرد كه صيغه‌اش شدم حامله شدم. اونم تا فهميد حامله‌ام ولم كرد و رفت. من موندم و محمدرضا و يه بچه تو شكمم. حالا حسابش رو بكن. از كجاي زندگيم برات بگم. اواخر بارداريم بود مي‌ديدم بچه‌هاي سودابه مي‌رن تو خيابون و محمدرضا هم بدش نمي‌اومد باهاشون بره. خب مي‌رفت. بعد از چند وقت فهميدم براي كار مي‌بردنش تو خيابون. اسفند دودكردن و اين حرف‌ها. وقتي فهميدم به محمدرضا گفتم پسرم نمي‌خواد با اينا ديگه بري. ديگه هم نذاشتم كه پاش رو بيرون بذاره تا اينكه...» 

 اتفاق پشت اتفاق 
فاطمه از روزهاي پس از زايمانش مي‌گويد: «تازه نازنين زهرا رو به دنيا آورده بودم. يه زن تنها تو اون خونه تو اون اتاق زيرزمين با يه بچه ۷ ساله و يه بچه نوزاد. تابستون بود و هوا هم گرم. رختخوابم رو جمع كرده بودم با محمدرضا تو حياط مي‌خوابيدم. شناسنامه و هرمداركي هم كه داشتم رو گذاشته بودم زير بالشتم. من كه خودم درد زايمان رو داشتم و همش خواب بودم، اما خب سودابه يه چيزايي درست مي‌كرد بهم مي‌داد نمي‌دونم چيزي مي‌ريخت توش، اين مهربوني عجيب بود.» 
اين‌گونه كه او تعريف مي‌كند؛ سه اتفاق پشت سر هم برايش افتاده؛ اول اينكه شناسنامه محمدرضا از زير سرم غيب شد. هر قدر هم گشتم ديگه پيداش نكردم. دوم اينكه الهي بميرم...» بغضش مي‌تركد و گريه‌كنان شرح مي‌دهد: «الهي بميرم يه شب محمدرضا رفته بود تو كوچه بازي كنه گريه‌كنان اومد گفت مامان پسر سودابه بهم گفته بايد شلوارت رو بكشي پايين بعد هم...» 
گريه پشت گريه امان فاطمه را بريده است اما باز ادامه مي‌دهد: «رفتم تا تونستم پسرش رو گرفتم به باد كتك. سودابه اومد گفت چته! گفتم از پسرت بپرس. بهش گفتم اگه يه بار ديگه محمدرضا رو ببرين توكوچه من مي‌دونم و شماها. اما نه تنها كاري نكردن بلكه محمدرضا رو هم ازم گرفتن. يه شب گيج خواب بودم با اومدن و سر و صداي بچه‌هاي سودابه تو حياط بيدار شدم. ديدم اونا همه هستن محمد نيست. رفتم سراغش رو گرفتم گفتن با ما نبوده ازش خبر نداريم. با اون حال نمي‌دونين چي كشيدم تا صبح دستم به جايي بند نبود با يه نوزاد. صبح با خواهرم رفتم كلانتري شكايت. اينم بگم يه روز قبل از گم شدن پسرم يه آقايي قد بلند با ريش بلند با كلي جنس اومد تو خونه. از تن ماهي، دستمال كاغذي هر چي، هر چي فكرش رو كني داد به سودابه. وقتي رفت گفتم كي بود اين آقا؟ گفت خير بود. اومده بود كمك. نشونه اون آقا رو هم به كلانتري دادم، ولي فايده نداشت. سه بار شكايت كردم. هر سه بارم سودابه آزاد شد. تو عين شكايت يه روز وقتي برگشتم تو اون خونه ديدم وسايلم رو فروختن جاي اجاره وگفتن بايد از اين خونه بري.»

حبس در خانه‌اي متروكه
فاطمه مي‌گويد من در زندگي خيلي اشتباه كردم: «من و يه بچه نوزاد كارتن‌خواب شديم. شب‌ها تو پارك مي‌خوابيدم. اعتياد هم كه داشتم. تو پارك با يه كارتن‌خواب آشنا شدم. بهم گفت كمكت مي‌كنم محمد رو پيدا كني. پيدا كه نكرد هيچ منم برد تو يه خونه خرابه حبسم كرد. ماه‌ها تو اون خونه خرابه زنداني بودم. بعد هم ازش باردار شدم. صيغه‌نامه نداشتما؛ يه چيزي خوند گفت صيغه هم شديم. ابوالفضل بچه سومم تو همون خونه خرابه به دنيا اومد. ابوالفضل كه به دنيا اومد اون مردك هم ول كرد رفت. انگار يكي با سنگ زده باشه تو سرم به خودم اومدم. نازنين زهرا رو سپردم به خواهرم و خودم و ابوالفضل رفتيم موسسه طلوع بي‌نشان تو محله نواب. پنج سال اونجا بودم تا بچه‌ام بزرگ شه و خودمم ترك كنم. ترك كردم اومدم بيرون. تو همون موسسه به اين فكر افتادم كه بايد دنبال شغل و آينده باشم تا اين دوتا بچه رو بزرگ كنم. نازنين زهرا ۱۲ سالشه و هنوز پيش خواهرم زندگي مي‌كنه. ابوالفضل پيش خودمه. خودم الان پرستاري يه پيرزن رو مي‌كنم.»  فكرش دوباره به محمد برمي‌گردد: «محمدم ولي پيدا نشد شما مي‌دونيد چجوري مي‌تونم پيداش كنم؟ ماهي ۲ ميليون حقوق بهم ميدن شبانه‌روزي اين جام. اگه بخوام وكيل بگيرم هزينه‌اش خيلي بالا مي‌شه؟ مي‌خوام فقط محمد رو پيدا كنم. الهي بميرم براش. يه نفرپيدا نمي‌شه تو اين شهر كمكم كنه؟»  «شماره تماس و اطلاعات «فاطمه» نزد روزنامه «اعتماد» محفوظ است. وكلايي كه قصد كمك به اين خانم را دارند مي‌توانند با روزنامه اعتماد تماس بگيرند.»


   مي ترسم آبروم پيش خواهرم و فاميل بره
  من به خاطر محمدرضا كه سختي نكشه و بتونم شكمش رو سيرنگه دارم تن‌فروشي كردم
   هر كاري كه فكرش رو كني كردم
    رختخوابم رو جمع كرده بودم با محمدرضا تو حياط مي‌خوابيدم
   يه شب گيج خواب بودم با اومدن و سر و صداي بچه‌هاي سودابه تو حياط بيدار شدم ديدم اونا همه هستن محمد نيست
   سه بار شكايت كردم بعد هر سه بارم سودابه آزاد شد
   تو عين شكايت يه روز وقتي برگشتم تو اون خونه ديدم وسايلم رو فروختن جاي اجاره و گفتن بايد از اين خونه بري
  من و يه بچه نوزاد كارتن‌خواب شديم

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون