«ووا» جيمز دين ما
آلبرت كوچويي
ويليام وردزورث، شاعر انگليسيزبان، در شعري ميگويد هيچ چيز نميتواند خاطره شكوه علفزار و عطر ملايم گلهاي بهاري را در خاطرم زنده كند. اينك بايد حسرت دوران گذشته را خورد.
شعري است كه از دهه شصت ميلادي در فيلم شكوه علفزار هنوز به ياد دارم. شعري كه ناتالي وود در كلاس ميخواند و ميگريد. شعري كه همه فيلم گرد آن ميگردد. در وصف حسرتهاي از دست رفته يك عشق. ما نسل شيفته جيمز دين بوديم. او با فيلمهايش درخشيد. شورش بيدليل، شرق بهشت و... بت نسل جوان آن روزگار. جواني كه چون فيلمهايش زندگي كرد و جوان رفت با همان شور و دلباختگي و شورشي يك جوان. يك تصادف و پايان زندگياش. ما نسل جوان آن هنگام، فيلمهايش را نميديديم، ميبلعيديم.
با جيمز دين، نسلي از جيمز دين در جهان زاده شد. با پيراهن و شلوار جيني و سيگاري گوشه لب و آن نگاه غمزده و شيدا به دورها. عكسهاي آن هنگام روي دوربينهاي ابتدايي كداك، نسلي را نشان ميدهد دو دست در جيبهاي پشت جين و نگاه يك سويه به دوربين. با فيلمهاي شورش بيدليل. شرق بهشت، همه جيمز دين ميشديم. همچنان كه با اسپارتاكوس، كرك داگلاس شمشير به دست با ويكتور ماتيور، سامسون ميشديم. اين دو چون فيلمهايشان افسانهاي بودند، اما جيمز دين واقعي بود. جواني شورشي، با همه شور زندگي. فيلم غول، پايان جيمز دين بود. با موي سياه و چشم سياه و قهوهاي دشوار جيمز دين ميشديم.
همكلاسياي داشتيم از پدر و مادري مهاجر روس آشوري البته. از خانوادهاي و خانداني كه با جنگ از ايران به روسيه گريخته بودند و نسل بعد با جنگ جهاني از روسيه به ايران برگشتند. ولاديمير نام داشت كه بچههاي قد و نيمقد دبيرستاني او را «ووا» ميخوانديم. با موهاي بلوند به رنگ طلا، چشمان زاغ و موهاي ريخته بر پيشاني. با يك جين و دو دست در جيبهاي پشت و نگاه يكسويه ميشد جيمز دين تمام عيار. براي «ووا» شدن، همپاي او موهايمان را با رنگهاي ابتدايي آن هنگام، آب اكسيژنه و جز آنها، مشكيهاي بر سر را بلوند ميكرديم. چشمها، البته همچنان سياه و قهوهاي ميماند جز چشم ميشيها كه بخت زاغ شدن چشمهايشان با انعكاس رنگ پيراهن صاحب آنها يار بود.
عشق جيمز دين شدن، نگذاشت «وواي» ما به درس و مشقاش برسد. اما تركه ناظم و خشم بلشويك گون پدر، به هر جان كندني بود، او را به ديپلم رساند. البته كه با معدل ناپلئوني. به عشق رسيدن به شكوه علفزار 2 جيمز دين ما راهي ينگه دنيا شد. دردهه پنجاه بود كه تا به هاليوود خود را رساند. اما ديگر آنجا كسي در پي جيمز دين شدن نبود. طفلي جيمز دين ما به سياهي لشكر هم راه پيدا نكرد. چه رسد به جيمز دين ثاني شدن و رسيدن به شكوه علفزار 2 و نه «شورش بيدليل» و نه «غول». اما دهههاي بعد، جيمز دين به موزه زادگاهش، به قتلگاهش رسيد و جيمز دين ما به سوداي او شدن در شهرش ماند. جيمز دين ما نه به «گرين كارت» و «سيتزن شيپ» شدن رسيد و نه به پرده نقرهاي.
دوستان هممدرسهاي او، در دبستان فرهنگ و پيروزي و بعد اميركبير و فلاح در آبادان، ميگفتند، در يك كاروان، كانكس به تنهايي زندگي ميكند. با چشمهايي زاغ رنگ پريده و موهاي حالا نقرهاي يكدست. در سالهاي پاياني هفتاد زندگي، ديگر يك جوان شورشي بيدليل در سينما و شرق بهشت جيمز دين نيست. سالخوردهاي با يادها و يادمان آن كوچهگرديها، در كفيشه، بازار، ايستگاه 12 تانكي2 و جولان دادن در بريم و بوارده و البته در كنار چمنهاي سينما تاج آن هنگام...
و حسرتهاي گل بهاري