كوتاه درباره «پيرمردها نميميرند» ساخته رضا جمالي
حديث بيمرگي در دل ناكجاآباد
كاميار محسنين
فرهنگ و زبان بومي، لوكيشنهاي واقعي، چشماندازهاي طبيعي، بازيگران غيرحرفهاي، استفاده كمينه از منابع نورپردازي و... همه و همهچيز مهياست كه كارگردان راه در مسيري بگذارد تا با ادا و اطوارهايي نئورئاليستي، اثري واقعنما را، بدون كوچكترين رگهاي از خيال در بافت روايي و ديداري، شكل دهد و در باد موفقيت گذشتگان و درگذشتگان بخوابد. اما از بخت خوش، كارگردان در اين بازي تكراري گرفتار نميشود و از تصاوير و مناظر بكر در ساخت ساحتي ديگر بهره ميگيرد. رضا جمالي، در نخستين تجربه كارگرداني، به دنبال مخاطرهاي بزرگ ميرود: به دنبال ساخت ناكجاآبادي كه بستر روايتي تاملبرانگيز باشد. ناكجاآبادي كه از جنس يوكناپاتافاي ويليام فاكنر يا ماكوندوي گابريل گارسيا ماركز نيست. هر چند كه در همان افتتاحيه، به همانگونه كه خاطره كشف يخ در «صد سال تنهايي» ماركز مشخصههايي اقليمي و تاريخي را مبين ميكند و گامي بزرگ در شخصيتپردازي به پيش برميدارد، جمالي ميكوشد ناكجاآباد خويش را بنا كند، اما به واسطه بسندگي به يك موقعيت و صداي راوي، در عوض بسط موقعيت با معرفي اجمالي شخصيتهاي درگير در آن، به نحوي كه بايد و شايد، از اين فرصت سود نميجويد.
سكانس افتتاحيه كه با تصوير مراسم تشييع آغاز ميشود، با تكانهاي تدريجي كه بدنِ پوشيده در كفن ميخورد، عامدانه و آگاهانه از ورود ضربهاي جانانه پرهيز ميكند، ولي از بخت بد، به جاي آنكه فضاي ناكجاآباد را در موقعيت ترسيم كند، تمام تلاش خود را به كار ميبندد تا با صداي راوي گوش مخاطب را تيز كند. راوي نيز چيزي بر يگانه مشخصه اين ناكجاآباد كه در عنوان فيلم آمده است، چيزي فزونتر به دست نميدهد: اينجا روستايي است كه سالهاست كسي در آن جان نداده است. بدتر آنكه اين موقعيت در بخشهاي آغازين فيلم، بهكرات، در كلام تكرار ميشود و اين تاكيد، به اين شيوه غيرديداري، آزارنده و ملالتبار ميگردد. افسانهاي كه براي گريز مرگ از اين آبادي، با خرافهگويي و خرافهپردازي، شكل گرفته است، از ورود اصلان به ناكجاآباد در چهل و پنج سال پيش نشأت گرفته است - از ورود جلادي كه مامور اعدام آدميان متفاوت و متعددي بوده و گويي با ملكالموت عقد اخوت بسته يا ملكالموت پس از مهاجرت او، نشانيش را گم كرده است.
با تمام اين اوصاف، «پيرمردها نميميرند» از دو منظر به اثري تماشايي مبدل شده است:
اولي رويكردي هستي شناختي به زندگي است. طرح اين سوال كه زندگي، بدون مرگ، به زحمت زيستنش ميارزد، از بيخ و بنيان، پرسشي فلسفي است كه پس از وقوع جنگ دوم جهاني به اساسيترين سوال انديشمندان و خردورزان مبدل ميشود. هيچكس انتظار ندارد جمالي، در گام نخست خود، آنچنانكه آلبر كامو در «افسانه سيزيف» در اين پرسش غور ميكند، ابعاد مختلف چنين پرسشي را تصوير كند، اما همين كه شخصيتهاي سالخورده فيلم را در برابر اين سوال قرار داده است، نشان از هوشمندي او دارد - به ويژه آنكه از اين پرسش، براي خلق موقعيتهايي گروتسك و مضحكهآميز سود جسته است.
دومي راهي است كه براي خلق اين موقعيتها در نظر گرفته شده است. تذكر رييس پاسگاه ناكجاآباد به زيردستان كه به هر شكل شده، از مرگ خودخواسته سالخوردگان ممانعت كنند، به موقعيتهايي شكل ميدهد كه در زير ساخت خود، شباهتي خاص به موقعيتهايي كارتوني - از جمله زد و خوردهاي تام و جري- دارند. اين بازي بيپايان، بزرگترين دلالتي است كه بر عنوان فيلم وجود دارد؛ بازي غيرمرگباري كه در جهت تداوم زندگي است. اگر مرگ از راه ميرسد، در باب آن زندگي است كه هنوز آغاز نگشته است. مرگي كه بدون نقض قرارداد اوليه با مخاطب، شخصيتها را با موقعيت و پرسشي جديد مواجه ميسازد. همين مزيت است كه به فيلم اول جمالي شاني شايسته ميدهد.
با اين وجود، «پيرمردها...»، از عدم بسط مناسب پيرنگهاي فرعي نيز لطمه ميبيند: پيرنگهاي خواستگاري و مهاجرت، به نحوي غير قابل باور عقيم ميمانند و بهرغم برخورداري از ظرفيتهايي مناسب، به خلق موقعيتهاي شگرف ديداري نميانجامند. در خلأ اين تمهيدات سينمايي، طنازيهاي بازيگران بومي و زبان آذري و دلرباييهاي مناظر بكر طبيعي، تبديل به نقاط قوتي ميشوند كه به سادگي بيننده را به وجد ميآورند.