كاش خانه ميماندم
اسدالله امرايي
حسين ملكي مترجم و كارگردان تئاتر، رمان كاش خانه ميماندم نوشته هوراس مككوي را ترجمه كرده و انتشارات خانه فرهنگ گويا آن را به بازار فرستاده است. مككوي در سالهاي پيش از جنگ جهاني دوم به سراغ هاليوود و سينماي ايالاتمتحده كه چند سالي از ناطق شدنش ميگذرد، ميرود. رمان را با تصوير رويايي هاليوود شروع كرده و لايهلايه پردههاي اين رويا را كنار ميزند تا در يك روايت سينمايي و نمايشي كه بار اصلي پيشبرد قصه به عهده شخصيتها و ديالوگهايشان است، حقيقت را آشكار سازد. حقيقتي كه در دل آن شكست و تباهي جوانان آرزومند نهفته است. داستان روايت زندگي دو بازيگري است كه از شهرهاي خود به هاليوود ميآيند تا پيشرفت كنند اما برخلاف انتظارشان ضربه ميخورند و حذف ميشوند؛ سيستم سرمايهداري تنها چيزي است كه نصيبشان ميشود. مككوي با ايجاد تقابل ميان تاريخ رسمي و تاريخ فرودستان، به دنبال جمعيت محذوفان است تا آنها را روايت كند. افرادي كه هيچگاه به چشم نيامدهاند. مكان، زمان، فضا و شخصيتهاي رمان نشاندهنده مناسبات ميان افراد در يك جامعه سرمايهداري است و از آنجايي كه با شرايط زيستي امروز ما تطابق زيادي دارد ترجمه آن جداي از جنبههاي روايي و ساختاري برايم ضرورت اجتماعي پيدا كرد. در رمانهاي مككوي شخصيت عليه اجتماعي كه بر او حاكم است طغيان ميكند اما زورش به آن نميرسد و زير اهرمهاي قدرت له ميشود. در اين رمان، مونا متييوس سياهيلشكر جوان، از پس اعتصابي كه عليه تهيهكنندگان فيلم به راه انداخته، برنميآيد و طرد شدن كوچكترين آسيب اين شكست براي اوست. هوراس مككوي با ترجمه رمان آنها به اسبها شليك ميكنند به قلم زندهياد محمدعلي سپانلو به جامعه ادبي ايران معرفي شد. رمان ديگر اين نويسنده با عنوان كفن جيب ندارد با ترجمه شهريار وقفيپور منتشر شده است.
«فكر كردم بهدرد نخور بوده. قبل از اينكه تعريفش كنم ميدانم به درد نخور بوده اما ميداني چرا گفتمش؟ ميداني چرا رفتم روي ميز ايستادم؟ ميداني چرا آن شب با لباس توسي استخر پريدم؟ اصلا ميداني چرا در يك مهماني رسمي بين اين آدمها لباس راحتي ميپوشم بهت ميگويم چرا. من ميدانم كه نويسنده نيستم. اين همه آدمي كه در اين شهر زندگي ميكنند هزاران برابر بهتر از من مينويسند. قبلا خبرنگار روزنامه بودم. وقتي اينجا آمدم هم خبرنگار روزنامه بودم اما كسي بهم كار نميداد. از گرسنگي داشتم ميمردم. فهميدم كه اين شهر آدم را ميخورد و هر چه بزرگتر باشي در گلويش جاي نميشوي تا يك لقمهات كند. پس چه كار كردم. ميداني چه شد؟ استوديوها بر سرم با هم ميجنگند. فكر ميكنند من يك نابغهام. حالا هفتهاي دوبار بهم دستمزد پرداخت ميكنند و همه اسمم را شنيدهاند. تو خودت اسمم را نشنيدهاي؟»