سوگواران تو امروز خموشند همه
جواد طوسي
وقتي خبر مرگ بكتاش آبتين را شنيدم، ناخودآگاه اين شعر احمد شاملو برايم تداعي شد: هرگز از مرگ نهراسيدهام/ اگرچه دستانش از ابتذال شكنندهتر بود/ هراس من_ باري_ همه از مُردن در سرزميني است/ كه مزد گوركن/ از آزادي آدمي/ افزونتر باشد/ جستن/ يافتن/ و آنگاه/ به اختيار برگزيدن/ و از خويشتنِ خويش/ با رويي پِي افكندن.../ اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيشتر باشد/ حاشا حاشا كه از مرگ هراسيده باشم بدون آنكه بخواهم به پرونده اتهامي بكتاش آبتين و ابعاد قانوني آن بپردازم، فقط حرفهاي او را كه در كليپي رو به دوربين ادا كرده در ذهنم مرور ميكنم. يك متهم در شرايطي كه امكان رفتن از حوزه قضايي ايران و ادامه زندگي بيدردسر و تبديل شدن به يك اپوزيسيون بيروني خوش ويترين را داشته است، قيد اين موقعيتها را ميزند و انتخابي شرافتمندانه ميكند. در اين روزگار عافيتطلبي و حسابگري كه بسياري خود خواهانه فقط دم را غنيمت ميشمارند يا «شو آف» و اتيكتِ متظاهرانه برايشان مهمتر از تعهد اجتماعي بيادا و اصول است، اينگونه مردانه تصميم گرفتن جُراتي ميخواهد كه در وجود هر كسي نيست. دوچرخهسواري آبتين در اين كليپ و صحبتهايش كه شبيه به يك مانيفست اخلاقي و اعتقادي است را با دوچرخهسواري نوجوان فيلم «مالنا» جوزپه تورناتوره مقايسه ميكنم. چه فاصله زيادي است بين اين واقعيت تلخِ جاري در نگاه و بيان يك شاعر و مستندساز ۴۷ ساله كه در مرز ميان حبس و آزادي، انتخاب خودش را دارد و آن دنياي غريزي و روياپرداز و كودكانه يك نوجوان ايتاليايي (رِناتو) در قاب سينما. در اينجا در دل واقعيتِ زمخت پيرامونمان، يك فرهنگ سازِ مجرم شناخته شده، حلقه مفقوده جامعه ما را «پايداري» و «پايمردي» ميداند و در آن سو در يك روند طبيعي، رويا و نوستالژي و سياست با هم درميآميزند و يك اثر هنري پرمخاطب را خلق ميكنند. در اين ميان، فارغ از اين قياس فرهنگي و جغرافيايي، آنچه بيشتر ذهنم را درگير ميكند، جايگاه آدمها در يك قضاوت منصفانه تاريخي است. سالها بعد كه بسياري از ما در اين دنياي فاني نيستيم، رهگذران گورستان قديمي امامزاده عبدالله شهرري با ديدن نام «بكتاش آبتين» بر مزارش چه قضاوتي درباره او خواهند داشت؟ يك مجرمِ مخالف خوانِ مزاحم؟ يك قرباني معمولي دوره كرونا؟ يك شاعر و مستندساز خوش قريحه كه عمر كوتاهش نگذاشت همچنان حضوري خلاقانه داشته باشد، يا آزادانديشي كه انتخاب درستِ خودش را داشت؟
در آن سالهاي پيشِ رو، «شرمساران تاريخ» چه فرد يا افرادي هستند؟
ميدانم در اين عصر بيترحم كه «سياست» به نوعي تنازع بقا تبديل شده است، مفاهيمي چون انسان، عدالت، آزادي و آزادمنشي موضوعيت اصيل و ريشهدار و تاثيرگذارشان را از دست دادهاند. در چنين برزخ جنونآميزي، ترجيح ميدهم نام بكتاش آبتين را با قطعه شعري از خودش در حافظه تاريخيام به خاطر بسپارم:
برشانه خودم دستي تكاندم
برگشتم
و به دوردست خيره شدم
درسراب
انسانها دسته جمعي تنها بودند
و مرگي بينوبت
در سينه من پا به پا ميكرد
جاي خالي اشكي
بر گونههايم خشكي زده بود...
مطلع يكي از اشعار استاد شفيعي كدكني