يادداشتي بر رمان «چپدستها» اثر يونس عزيزي
خداوندان دستچپ
امير خداوردي
«چشمهايم داغ شدهاند.» اين اولين جمله رمان «چپدستها»ست و گويا از تكرار حرف «چ» در دو تعبير «چپدستها» و «چشمهايم»، بايد به وجود رابطهاي در اين ميان پيبرد: چشمهايي كه داغ شدهاند، ميخواهند به خوابي آرام بروند؛ حتي صاحب چشم، با انگشت شست فشارشان ميدهد تا زودتر بخوابند، اما ناگهان صداي هولناك و خشدار زنگ هشدار ميپيچد توي آسايشگاهِ سربازاني كه مراقب «چپدستها» هستند.
«چپدستها»، «اصحاب الشِمال» را به ذهن تداعي ميكند كه در ترجمه طبري از قرآن مجيد به «خداوندان دستچپ» برگردان شده است، دارندگان و صاحبان چپ، كساني كه اهل چپ هستند، نامه اعمالشان به دست چپشان داده ميشود، اهل دوزخ. بر اين پايه، چشمهاي داغشده از بيخوابي مراقب دوزخياناند؛ دوزخي دنيايي به نام زندان.
هيچ علاقهاي ندارم بين رمان «چپدستها» و اتفاقاتي كه اخيرا با هك شدن دوربينهاي زنداني به بيرون درز كرده، ارتباطي به وجود بياورم؛ اما گويا يافتن نقاط اشتراك و وجوه شباهتها ميان چيزهاست كه دنيا را براي ما قابل فهمتر ميكند.
رمان يونس عزيزي را كه بعد از مدتها دوباره دست گرفتم، اينبار در همان صفحه نخست با تصوير سربازاني روبهرو شدم كه شوك برقي، باتوم، اسپري و دستبند برميدارند و كلاهكاسكت روي سر ميگذارند تا در جملههايي كوتاه و تند و سريع، پوتينهايشان از آب چاله كف حياط زندان خيس شود و پلهها را چندتا يكي بالا بروند و روي آخرين پله سُر بخورند و بالاخره به اتاق دژباني برسند و بشنوند كه: «بند سه خودزني شده.»
اين سربازها را پيش از اين ميشناختم؛ اين تصوير را پيش از اين ديده بودم؛ پيش از اين كتاب يونس را خوانده بودم؛ اما اينبار چيزي ميخواندم غير از كلماتي كه پيش از اين خواندهام.
اتفاقات پيراموني براي خواننده، تجربههاي شخصي او و اطلاعاتي كه پيدا كرده و ميكند، متن را به شكلهايي متنوع درميآورد. اين است كه شكلي كه اينبار از كلمات كتابِ يونس، در ذهنم پديد آمده، با شكل پيشين متفاوت است. پيش از اين درباره صفحات نخست رمان «چپدستها»، گوشهاي نوشته بودم: «داستان با تعليق قابل قبولي شروع ميشود و ريتم داستان متناسب با حوادث تند و تيز است.» اينبار اما اصلا تعليق به چشمم نيامد. اينبار موقعيت برايم جذاب شد، موقعيتي كه ميتواند بسترساز شخصيت باشد؛ شخصيتهايي كه يك بار در فيلمهاي درزكرده از آن زندان از دور ديدمشان و حالا جلوي چشمم در كلمات كتابِ يونس زندگي ميكنند. اينبار براي خواندن كتاب شوق بيشتري دارم؛ دانستنِ كيستي آدمها و چيستي موقعيتها از دانستنِ اينكه بعد از اين چه خواهد شد، برايم بسيار جذابتر است. حوادث رمان درباره زندان شهيد كريمي است؛ زنداني مانند بسياري از زندانها با زندانيان و سربازان و نگهباناني مانند بسياري ديگر. در چنين اماكني چه ميگذرد؟ سربازهايي كه بهرغم سن كمشان خدمت پرچم را در جايي شبيه اين ميگذرانند، چه حال و روزي دارند؟ و رابطه اين سربازان و آن زندانيان چگونه است؟
آصف عباسي، راوي داستان يونس عزيزي است كه شخصيت اصلي داستان هم هست و ما نام او را در فصل دوم ميفهميم بعد آنكه خود را «آدمِ نتوانستن، آدمِ نشدن، آدمِ محال» معرفي ميكند، بعد از آنكه از حك بودن اسمش روي لباس فرم آبياش مينالد، بعد از آنكه ميخواهد اتيكت دوخته شده روي لباس را جدا كند و به مخاطب فرضي خود ميگويد كه: «نميخواهم كسي بدون حتي يك روز رفاقت، آصف صدايم بزند. نميخواهم كسي بگويد سركار عباسي!»
كار هر روز آصف عباسي كه گاهي وسوسه ميشود براي هميشه شر خودش را كم كند، اين است كه پرونده زندانيهاي بند سه را براي مددكارِ بند آماده كند. عصرها و شبها هم ميرود براي پست دادن. چهار ساعت استراحت، چهار ساعت پست.
او از زنداني روايت ميكند كه در آن مددكار بند سه تمام كارها را بين چند زنداني تقسيم كرده و با خيال راحت پاهايش را روي هم ميگذارد و علاوه بر زندانيها از سرباز صفر آبيپوشي به نام آصف عباسي بيگاري ميكشد؛ زنداني كه بيلان كاري روحاني آن حاج آقاي تهراني عبارت است از: تعداد دفعات پخش اذان در ماه و تعداد زندانيهايي كه در نماز جماعت شركت ميكنند.
خواهر كوچك آصف مبتلا به سرطان است و همين به گره اصلي داستان بدل ميشود. گرهي كه پيش ميرود و پيچيده و كور شده و زندگي آصف را بيش از پيش به منجلاب ميكشاند.
من پيش از اين درباره ايده داستان يونس عزيزي گوشهاي نوشته بودم: «ناظر به مكافات اعمال است و اينكه انسان در سختيها و گرفتاريهاي گوناگون نيز نبايد مرتكب خطا شود» اما امروز به گمانم داستان «چپدستها» ناظر به دوزخي دنيايي است. از موقعيت حرف ميزند، نه از مضموني شناخته شده و تكراري. از زنداني ميگويد كه در عين تنگي تا كوچه و خيابان و خانهها امتداد پيدا كرده است و انساني كه در ميان خداوندان دستچپ، جا گرفته و بهتدريج از آنان خواهد شد. انساني كه به توهم رهايي يا از سر استيصال مرتكب هر عملي ميشود؛ هر عملي كه وقتي تصوير آن درز ميكند، از دور مشمئزكننده است و غير قابل قبول؛ اما از نزديك و كنار مرتكبين كه ايستاده باشي، ميفهمي كه موقعيت آلوده، موقعيتي كه به سامانش نميرسند، موقعيتي نكبتي كه هر چه پيش ميرويم بر نكبتش اضافه ميشود، موقعيتي اينچنيني تا چه ميزان ميتواند ناگزير از ارتكاب چنان اعمالي باشد.
* اين رمان را نشر شهرستان ادب
منتشر كرده است