كتابفروش عاشق
حسن لطفي
زن و مرد را نميشناسم. جوانند و دلبسته كتاب. اين را وقتي ميفهمم كه دوستي نوشته زن را برايم بازنشر ميكند. نوشتهاي كه در آن، زن درباره كتابفروشي، همسرش و عشق هر دو نفرشان به كتاب نوشته است. هنگام خواندنش حالم بهتر ميشود. دلم ميخواهد فاصله نسبتا طولاني تا مشهد را بروم، در كتابفروشيشان چرخي بزنم، گپ زدن آنها را با مراجعهكنندگان نگاه كنم و دست آخر با آنها چايي بخورم و برگردم. شك ندارم اگر بروم، خستگي راه توي تنم نميماند.
ديدن آدمهاي عاشق خستگيبر است. عاشقهايي كه توي كتابفروشيها هستند كه جاي خود دارد. منظورم فقط كتابفروشهاي عاشق نيست. برايم تماشاي عاشقاني كه قرارشان توي كتابفروشيها است، مثل قرارهاي هامون و مهشيد در فيلم ماندگار داريوش مهرجويي، كيف زيادي دارد. اينكه براي هم كتاب بخرند، شعرهاي عاشقانه بخوانند و سر به سر كتابفروش بگذارند، دل آدم را شاد ميكند.
شادي كه هر كجا باشد بوي خدا و مهرباني آنجا را پر ميكند. شايد هم من اينطور فكر ميكنم! همانطور كه فكر ميكنم خدا وقتي لبخند بر لب بندگانش باشد از آنها راضيتر است و كساني كه باعث و باني اين لبخند ميشوند خرسندش ميكنند. لبخندي كه گاه نشانه آرامش و آسايش است، گاه نشانه عشق! به گمانم همين باور باعث شده تا گمان كنم زوج جوان كتابفروش مثل همه كتابفروشهاي عاشق ديگر هميشه لبخند مليحي به لب دارند و حتي مراجعهكنندگان پرت و پلا هم نميتوانند لبخند را از لبشان ببرند. برايشان فقط كتاب معشوقه نيست. هر كسي كه كنار كتاب باشد حكم بخشي از وجود معشوقه را دارد. ميدانم حرفم كلي است و كمي بوي شعار ميدهد اما گمانم شما هم يك چنين آدمهايي را در جاهاي مختلف ديدهايد. صبور، مهربان، دلبسته و آماده خدمت به آن چيزي كه عاشقش هستند! زياد نيستند، اما هستند. هنوز تخمشان را ملخ نخورده است! هنوز زمانه بيحوصلهشان نكرده است. هنوز بد عمل كردن ديگراني كه خودشان را خوبتر از بقيه ميدانند بدشان نكرده است. نكرده و نخواهد كرد. آدم عاشق تا وقتي عاشق است به عشقش وفادار ميماند. ميخواهد كتابفروش باشد يا قيس عامري.